سائرون و دین

سریال حلقه‌های قدرت از مجموعه ارباب حلقه‌ها برای من این رو تداعی کرد که این حلقه‌ها شباهت معناداری به دین دارند از این حیث که حق و باطل رو به هم می آمیزند تا در نهایت، تاریکی رو حاکم کنند. در اینجا شاهدیم که "حق" سرپوشی هست بر روی "باطل". در واقع هدف اینه که یه پوسته بیرونی از خیر روی شر کشیده بشه تا مردم فریب این ظاهر رو بخورند و آماده بشن تا در موعد مقرر برای تحقق یک شر بزرگ بسیج بشن. این کار به قدری استادانه انجام میشه که حتی موجه‌ترین آدم‌های سرزمین میانه هم فریب می خورند و در راستای اهداف حلقه، دست به اقداماتی می زنند که در نگاه اول درست و بی نقص به نظر میاد ولی سر بزنگاه ها و دوراهی ها، حلقه هدف اصلی خودشو عملی می کنه و باعث انحراف میشه.
به "قرآن" نگاه کنید؛ کلی آیات زیبا و انسانی توش وجود داره ولی لابلاش آیاتی هست که گزک به دست بدان میده برای گسترش بدی. اینجا خوبی یه جور سوپاپ اطمینان به حساب میاد برای اینکه مردم به کنه ماجرا پی نبرند. خیر و شر به هم آمیخته شده توگویی خیرهاش توجیهی برای شرهاش ایجاد می‌کنه. یک نکته مهم دیگه اینه که اون هسته شر دین هم به مرور برای مومنین به شکل خیر تجلی پیدا می کنه و حتی دیگه نیاز به روکش زیبا هم نیست.(ارگ ها در ارباب حلقه ها از همین جنس کسانی هستند که علناً شر رو می پرستند. سَلَفی ها در دنیای واقعی از گونۀ همین ارگ ها هستند) پادشاه اِلف ها در جایی میگه: وقتی فریب دهنده اعتماد یه موجودو به دست میاره توانایی شکل دادن افکارشم به دست میاره.

یک بازی ذهنی: فکر می کنید اگه شیطان بودید و می خواستید انسان رو منحرف کنید چی کار می کردید؟
من اگه بودم حق و باطل رو به هم می آمیختم و بعد اون قسمت حق رو شیک و شکیل در قالب ادبیات، هنر، معماری و حتی انسانیت عرضه می کردم که شکوهش باعث بشه باطل بودن اون قسمت باطلش به چشم نیاد. بعد از دل همین ایده یک نسل فدایی تربیت می کردم تا از طریق اونها تاریکی رو حاکم کنم.

خطرناک ترین تفکرات، اونهایی هستند که پوسته زیبایی دارند و هسته ای متعفن.

خطرناک ترین مکاتب، مکاتبی هستند که حق و باطل رو به هم می آمیزند.

پرسش: ما چرا انقدر راحت باور می کنیم این عقاید رو؟

پاسخ: چون از زبان پدران و مادران مون شنیدیم و احساسی که به اونها داریم مانع از دیدن حقیقت میشه. در واقع احساسات ما هم یکی از عناصر تشکیل دهنده اون روکش زیبا هستند.

و شیطان گفت: به جاه و جلال تو سوگند که همه را گمراه می‌کنم
پرسید: چگونه؟
گفت: در صراط مستقیم تو می‌نشینم، ردای دین و تقدس بر تن می‌کنم، چنان کنم که مردمان به نام تو از یکدیگر نفرت پیدا کنند، به خاطر تو به دیگران دروغ‌ها بگویند، به نام تو علیه یکدیگر به جنگ و ستیز برخیزند، به نام تو ویرانی‌ها و کشتارها کنند، به نام تو ....

آدم برفی

وقتی فیلم آدم برفی داوود میرباقری رو می دیدم هیچوقت فکر نمی کردم روزی به سرنوشت عباس دچار بشم. کسی که مهاجرت به آمریکا رو به هر چیزی ترجیح میده. کسی که براش هیچ راهی نمونده به جز آمریکا. کسی که برای رسیدن به آمریکا همه پل های پشت سرشو خراب کرده. حالا می فهمم چرا همون موقع هم به طرز عجیبی با این فیلم ارتباط برقرار کردم. این فیلم همیشه برام یه حس عجیب داشت!
کجایی اسی دربدر؟ کجایی جوادی؟ عباس های عشق آمریکا دوباره سر در آوردند. این بارم این عباس ها نه کدئینی اند، نه ریوواکی اند، نه کاشکالمینی. این عباس های جدید فقط و فقط خسته اند. حتی خسته تر از عباس؛ چون عباس حداقل یه مادر دلسوز توی ایران داشت...

اینم یه نقد فیلم درباره من، درباره تو، درباره آدم برفی هایی که سرنوشت شون به جایی بیرون از این کوره داغ گره خورده (یا حداقل خودشون اینجوری فکر می کنند) و البته تاریخچه ای از این طرز تلقی

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/15669-2019-05-31-10-37-18.html

یک تجربه یادپریشانه

تردید در نقل و قول های تاریخی نتیجه عدم اعتماد به حافظه راوی است که خودم به عنوان یک مورخ تجربه زیسته ای دارم دارم که شاید براتون جالب باشه. سریال برکینگ بد رو احتمالاً همه تون دیدید. من دو بار دیدم با اختلاف بیش از 5 سال. وقتی برای بار دوم سریالو دیدم متوجه شدم بعضی صحنه ها تغییر کردند. در واقع تغییر نکرده بودند ولی من چون بار اول که سریالو می دیدم دوست داشتم اون صحنه به اون شکل رقم بخوره به مرور زمان در حافظه من به همون شکلی که خودم دوست داشتم تثبیت شده بود. در واقع ذهن من خودش ناخودآگاه سریالو کارگردانی کرده بود و برخی صحنه ها طولانی تر، حماسی تر و دراماتیک تر شده بود. یادمه سکانس مربوط به آخرین دیدار اسکایلر و والتر وایت به طرز رمانتیکی شامل این تغییر شده بود. دیدار والتر وایت با صاحب کارواش هم با یک پاسخ کوبنده از طرف والتر وایت همراه بود و صحنه آخر که اسلحه از داخل ماشین شلیک کرد دیالوگاش فرق داشت... ولی وقتی سریالو برای بار دوم می دیدم با تعجب از خودم می پرسیدم پس کو؟ چی شد؟ اول فکر کردم نسخه سانسور شده رو دارم تماشا می کنم ولی بعد متوجه شدم اینطور نیست بلکه من با یک خطای ذهنی مواجه شدم. حالا تصور کنید به جای 5 سال، چند دهه بعد می خواستم داستان سریال رو برای نوه هام تعریف کنم. فکر می کنم کل داستان در یک جهان موازی شکل می گرفت. حالا تصور کنید کسانی که با فاصله های طولانی و نقل و قول هایی که از هزارتوی زمان گذشته روایت هایی رو برای ما به عنوان تاریخ به یادگار گذاشتند چقدر به خطا رفته اند. روایت هایی با چندین واسطه، پر از اغراق و پرگویی و از اساس جعلی! بعد بشر با اتکا به این داده ها جنگ راه میندازه

یک کاربر توئیتر به نام @BlueJakk نوشته:

اولویت ما در دیدن دنیای پیرامون: از درون به بیرونه! یعنی اونچه #مغز می‌بینه لزوما همونی نیست که چشم میبینه. مثلا اگر چیزی مطابق انتظارمون باشه، مغز به میزان زیادی دست از توجه به داده‌های حاصل از #چشم میکشه و توجهش را به پیش‌بینی خودش از آینده معطوف میکنه!

در کتاب مغز آنچه همگان باید بدانند نوشته گری ال ونک نشر نویسه پارسی صفحه ۲۷ هم نوشته:

روانشناسان اجتماعی نشان داده اند که انسانها در برابر کاشت خاطرات کاذب که بعداً به عنوان خاطرات سرکوب شده یا واپس رانده برای تجربیاتی که هرگز رخ نداده اند به یاد می آیند کاملاً آسیب پذیر هستند.

دزد فیلسوف

دزدی وارد مغازه می شود و در حالی که اسلحه را روی شقیقه مغازه دار گرفته پرسشی از او می پرسد:

دزد: دنیا رو مثل یه قابلمه غذا رو اجاق تصور کن. اون تو خوب و بد وجود نداره. شرایط برای همه یکسانه. همه دارن آروم آروم پخته میشن. ولی یه رازی هست. یه چیزی که مزه غذا رو فوق العاده می کنه. تو می دونی اون چیه؟
مغازه دار (در حالی که می لرزد): گوشته؟
دزد: همه همینو میگن ولی اشتباهه. بدون ادویه نمی تونی غذای خوشمزه ای بپزی. اگه بهش کاری بزنی مزه کاری می گیره.
مغازه دار: توی قفسه روبرویی ادویه هم داریم.
دزد (داد می زند): منظورم این نبود احمق.

دیالوگ فیلم کابوی بیباپ

فیلمی با حال و هوای این روزها

فیلم Dear Comrades 2020 (رفقای عزیز) درباره نحوه برخورد حکومت شوروی با تظاهرات مردم معترض است. در این فیلم یک مادر به نمایندگی از حکومت و دخترش به نمایندگی از معترضین حضور دارند و تعارض بین این دو نفر داستان فیلم را تشکیل می دهد. مخاطب ایرانی که این روزها سرکوب می شود، به زندان می افتد و به دار آویخته می شود خیلی می تواند با فیلم ارتباط برقرار کند زیرا شباهت های بسیاری بین حکومت کمونیستی با حکومت اسلامی وجود دارد. اما آن چیزی که جلب توجه می کند این است که فیلم نشان می دهد حتی یک کمونیست متعصب که خودش عضو برجسته در مقر محلی حزب است در مقایسه با یک مسلمان انقلابی در ایران بسیار باوجدان تر است. قدیمی ترها به یاد دارند اوایل انقلاب یک مادر انقلابی، فرزند خودش را لو داد تا او را اعدام کنند. خمینی مادر محمود طریق الاسلام را «مادر نمونه ایران» لقب داد و گفت:

«کاری که تو کردی در اسلام نمونه شدی، مسلمین دیگر هم باید از تو یاد بگیرند.»

و این زن در جواب گفت:

«امیدوارم که انشاء الله همه بتوانند چنین کاری بکنند و از دادگاه های انقلاب اسلامی می خواهم تا قاطعانه با ضد انقلابیون رفتار کنند و آن ها را از روی زمین پاک سازند.از پدران و مادران میخواهم اگر فرزندانشان منحرف هستند حتی الامکان آن ها را ارشاد و راهنمایی کنند و اگر واقعا ضد انقلاب هستند آن ها را به دادگاه ها معرفی کنند تا دادگاه ها آن ها را محاکمه و به سزای اعمالشان برسانند.»

هر دو مادر هستند ولی یکی طوری شستشوی مغزی شده که حتی مهر مادری را مقابل تفکر جهادی، استشهادی، انقلابی و... فدا می کند. ولی در فیلم رفقای عزیز با اینکه مادر، فرزند خودش را کتک می زند و انتقاد او را بر نمی تابد ولی به درون تظاهرکنندگان می رود تا او را از خطر مرگ نجات دهد. کا گ ب به معترضین شلیک می کند و مادر در میان خون و آتش با اضطراب به دنبال دختر جوانش می گردد. وقتی او را پیدا نمی کند به پزشکی قانونی می رود و حتی به قبرستان ها سر می زند و وقتی کامل ناامید می شود به درگاه خدا سجده می کند و...

اما در این سو و در این جغرافیای وحشت همه چیز فدای دین و آخوند دینی می شود و... دیگر چه می توان گفت؟ اگر می گویند اینها روی کمونیسم را هم سفید کرده اند به این دلیل است که تقدس و بت سازی در اینجا آدم ها را دیوانه می کند و هیچکس نمی داند این سرسپردگی افسارگسیخته از چه چیز ناشی می شود؟ اینکه روح خودت را فدای یک شخص یا یک واقعه تاریخی می کنیم شاید در سنت ما نهادینه شده است.

به هر حال فیلم یک سکانس ماندگار دیگر هم دارد و آن جایی است که مقام کمونیست از ارتش می خواهد تظاهرکنندگان را به رگبار ببندد ولی مقام ارتشی خود را فدایی ملت می داند و از این کار سر باز می زند. مقایسه کنید با ارتشی های خودفروخته اسلامی...

تن دادن به شر برای مصلحت بزرگتر

یک پرسش اخلاقی:
توی فیلم اینتراستلار طرف میگه پلن a اصلاً عملی نبود و هدف ما از همون اول اجرای پلن b بود. وقتی اعتراض شد که ما به امید پلن a (نجات مردم جهان) اومده بودیم و چرا به ما دروغ گفته شد؟ در پاسخ گفته شد کسی که این کارو کرد (پروفسور برند) خودش رو قربانی کرد (دروغ گفت) تا شما (نیروهای زبده) در عمل انجام شده قرار بگیرید و پلن b اجرا بشه. یعنی او به خاطر یک منفعت بزرگتر، یک دروغ بزرگ (شر) رو به جون خرید تا انسان جدیدی خلق بشه. به نظر شما آیا این کار اخلاقی بود؟
درباره بمب های اتمی آمریکا روی ژاپن هم همین مسئله عنوان میشه. آمریکا به خاطر یک مصلحت بزرگتر (پایان جنگ جهانی) یک شر و یک لکه ننگ رو که همون کشتار بی رحمانه بود به جون خریدند. اگه جنگ ادامه پیدا می کرد ممکن بود آدم های بیشتری کشته بشن. آیا به نظر شما این منطق صحیحه؟
البته گاهی در این قربانی کردن وجدان خود (برای زندگی بهتر دیگران) نوعی خودخواهی هم وجود داره. مثلاً هیتلر انسانیت خودش رو قربانی می کنه تا انسان آلمانی رو نجات بده. در انیمه «اتک آن تایتان» شخصیت اصلی (ارن یگر) وجدان خودشو قربانی می کنه و دست به جنایت جنگی می زنه تا مردم کشورش رو نجات بده.
اما به هر حال و به طور کلی این پرسش مطرح هست که آیا به لحاظ اخلاقی این درست هست که ما به خاطر یک خیر بزرگ تر که می تونه نجات یک عده زیادی آدم و یا ایجاد یک نظم جهانی جدید باشه تن به شر بدیم؟

اینجا جا داره این پرسش ایوان کارامازوف رو تکرار کنیم: خیال کن در کار آفریدن اساس سرنوشت هستی ، با این هدف که در پایان آدمیان را سعادتمند سازی و عاقبت به آنان صفا و آرامش بدهی، اما لازمه اش این باشد که یک موجود ریز نقش (یک کودک) را تا پای مرگ شکنجه بدهی و آن بنا را بر شالوده ی اشکهای قصاص نشده او بنا کنی... آیا می پذیری؟

کابوس گرگ

دیدن فیلم انیمیشن ویچر (کابوس گرگ) شما را به یاد انیمیشن های مشابه نظیر  کسلوانیا Castlevania می اندازد که علاوه بر بعد حماسی یک سویه سیاسی نیز دارند. در این فیلم (ویچر) گروهی را می بینیم که کارشان مبارزه با هیولاهاست. آنها این کار را صرفاً برای پول (سکه های طلا) انجام می دهند. می جنگند تا در نهایت خوش بگذرانند. بعد کاشف به عمل می آید که سردسته اینها خودش یک کارخانه هیولاسازی دارد که بتواند با انداختن هیولاهای بیشتر به جان مردم و بعد نجات دادن مردم از چنگ آنها، پول بیشتری به جیب بزند. این داستان اصلاً قهرمان ندارد ولی تا جایی که دلتان بخواهد ضدقهرمان در آن موج می زند. در نهایت هیولاها به جان یکدیگر می افتند. دیروز بعد از دیدن این خبر بود که یاد این فیلم افتادم:

داعش از هدف قرار دادن طالبان در شهر جلال آباد خبر داده است. خبرگزاری اعماق وابسته به داعش اعلام کرد که شاخه خراسان این گروه در روزهای شنبه و یکشنبه با هدف قرار دادن طالبان بیشتر از ۳۵ نفر از اعضای این گروه را کشته است.

سوء استفاده از تاریخ

نکته

عامل محوری سوء استفاده از تاریخ رو باید در خود تاریخ جستجو کرد. شاید مشکلی در خود علم تاریخ وجود داره. علم تاریخ مثل علوم تجربی، تجربه پذیر نیست و از طرفی طوری نیست که همه بر روی اون اجماع کنند و این باعث میشه هر کسی تاریخ رو به نفع خودش مصادره کنه. ما سوء استفاده از علم فیزیک یا شیمی یا ریاضی نداریم ولی در علوم انسانی این هست و ما ناچاریم اینو بپذیریم. اما آیا تا به حال راه حلی ارائه شده که از سوء استفاده از تاریخ جلوگیری بشه؟ 

معرفی یک فیلم

فیلم تومیریس ساخته کشور قزاقستان با محوریت قتل کوروش کبیر هست. در این فیلم شما سوء استفاده از تاریخ رو به عینه می تونید مشاهده کنید. بعد اگه صلاح دونستید نقدهای وارد بر این فیلم رو هم بخونید. خصوصاً نقدهای آقای شروین وکیلی و پادکست هایی که در این رابطه ساخته شده. 

مصداقی واقعی

در شوروی دوره گورباچف علم تاریخ و تاریخ نگاری رو آزاد می کنند. یه جور اصلاحات انجام میده گورباچف که تاریخ رو هم شامل میشه و میاد اجازه تفحص خصوصاً پیرامون تاریخ خود شوروی رو میده و یک دفعه فضا باز میشه و تاریخ از اون حالت انحصاری حکومتی در میاد و از قضا همین عامل به اتفاق عوامل دیگه انفجاری به وجود میاره که در نهایت منجر به فروپاشی شوروی میشه.  منظور این هست که سوء استفاده از تاریخ به اندازه خود تاریخ قدرت داره و می تونه پایه های نگه دارنده یک حکومت توتالیتر و یا ایدئولوژیک باشه. 

عدالت اجتماعی یا سیاست میدان؟

در فیلم بادی که در مرغزار می وزد سکانسی وجود دارد که در آن دادگاه جدید ایرلند (که تازه استقلال خود را به دست آورده) یک سرمایه دار رباخوار را محکوم می کند اما یکی از چریک ها با رأی دادگاه مخالفت می کند و به رئیس دادگاه می گوید: اگر او را محکوم کنید چه کسی هزینه جنگ ما با انگلیس را پرداخت می کند؟ یکی دنبال عدالت است و دیگری به دنبال استقلال. چیزی که در کشور ما شبیه آن مشاهده می شود.

نام فیلم: The.Wind.that.Shakes.the.Barley.2006

فیلم های مربوط به رقابت نیویورک تایمز با واشنگتن پست

توی آمریکا یک رقابت تاریخی بین روزنامه نیویورک تایمز و واشنگتن پست وجود داره. فیلم ها می تونن تأثیرگذاری مهم این روزنامه ها رو نشون بدن:
معروف ترین فیلم ها:
همه مردان رئیس جمهور (درباره رسوایی واترگیت)
Spotlight (درباره رسوایی جنسی کشیش ها)
فیلم the post (درباره رسوایی های جنگ ویتنام)
به نظر می رسه همیشه نیویورک تایمز در افشاگری ها قوی تر بوده. واشنگتن پست به دولت ها نزدیک تر بوده

شیطان نئونی

فیلم The Neon Demon رو فیلمی استثنایی در ژانر وحشت دیدم. برخلاف فیلمای وحشتناک، شخصیت های این فیلم هیولا نیستند بلکه برعکس خیلی هم زیبایند. فیلم عجیب و غریبی که به نظرم ترکیبی از داستان ماه و پلنگ خودمون با حادثه تاریخی بغداد خاتونه. توی داستان ماه و پلنگ، پلنگی که کسی رو بالاتر از خودش نمی تونه ببینه جست می زنه تا قرص ماه رو به زیر بکشه اما روی صخره ها سقوط می کنه و زخم های کاری بر می داره. حادثه بغداد خاتون رو هم از این جهت نام بردم چون به قدری زیبا بود که وقتی اونو به قتل رسوندند اندامشو خام خام خوردند. دیالوگ های جالبی درباره تفاوت زیبایی طبیعی با زیبایی هایی که با عمل جراحی حاصل میشه توی این فیلم هست که به این جمله ختم میشه که زیبایی همه چیز نیست، تنها چیزه ... عشق بازی با یک جسد هم از سکانس های دهشتناک این فیلمه!

مسافران، یک عاشقانه رویایی

وقتی بچه بودم با دیدن فیلمهای عاشقانه(مثل اشکها و لبخندها) عاشق می شدم.  الان فیلمهای عاشقانه خم به ابروم نمیاره اما اخیراً فیلمی دیدم به نام مسافران (Passengers 2016) که کمی دلم رو لرزوند.  یک فیلم درجه 2 علمی تخیلی بود اما فضاهای زیبایی داشت. اما دلیل اصلی علاقه من این فضاهای زیبا نبود بلکه دلیلش این بود که توی این فیلم همه در خواب مصنوعی بودند غیر از 2 نفر.(عاشق و معشوق ). هیچ شخص دیگه ای توی فیلم بیدار نبود و تا 90 سال بعد هم قرار نبود کسی بیدار بشه.  یه جو دو نفره ابدی و یک عشق کیهانی فوق العاده و رویایی.  جو آدم و حوایی فیلم گرم و مست کننده بود.  از من بعید بود البته این واکنش ولی دله دیگه کاریش نمیشه کرد.  
 

شطرنج بازی با مرگ (مهر هفتم)

اگه با مرگ شطرنج بازی کنید برنده میشید یا بازنده؟
برای رسیدن به پاسخ، فیلم مُهر هفتم ساخته اینگمار برگمن رو ببینید
تا جایی که من فهمیدم این فیلم به دغدغه های وجودی انسان و غالباً مسأله مرگ می پردازه:
1- مرگ فریبنده است و قابل رویته اما خدا مثل کف دسته ولی قابل رویت نیست.
2- اگه بخوای از مرگ فرار کنی ممکنه چند نفر دیگه رو هم به کام مرگ بفرستی.
3- کسانی که خیلی ناگهانی به کام مرگ کشونده میشن علاوه بر کنجکاوان هستی شناس، 6 دسته اند: عاشقان ابله، معشوقان لوند، تیزبازان، زنان روحانی، شجاعان، شیفتگان مرگ
از سکانس پایانی فیلم هم می شد فهمید: کسانی نمی میرند که زندگی می کنند؛ و کسانی که می میرند زندگی می کنند.

نکته ای درباره  آخرین وسوسه مسیح

در داستان آخرین وسوسه مسیح، عیسی که باورش نمیشه پیامبر شده (یا نمی خواد بپذیره که پیامبر شده و شاید ظرفیت پیامبری رو در خودش ندیده) طریق ملامتیان رو پیش می گیره؛ یعنی دست به کارهای گناه آلوده می زنه که هم مطمئن بشه پیامبر نیست و هم مردم او رو شخص مقدسی نپندارند. مثلاً برای رومی ها صلیب می سازه و یا وارد یک فاحشه خانه میشه. نویسنده داستان نیکوس کازانتزاکیس یونانی هست ولی من متوجه نشدم داستان رو از انجیل گم شده یهودا گرفته یا کاملاً ساختگیه. در فیلمی که از همین داستان اقتباس شده مارتین اسکورسیزی، مسیح رو یک شخصیت انسانی با همه خطاهاش به تصویر کشیده و یهودا نه تنها خائن نیست بلکه نزدیک ترین یاور مسیح هست که به اصرار خود مسیح جای اونو به رومی ها لو میده. نکته جالب فیلم اینه که در شام آخر، در قسمتی از موسیقی زمینه، شهادتین مسلمون ها پخش میشه!

 

ما لگوهای خاک گرفته ایم

یکی از بهترین فیلم هایی که توی این مدت دیدم انیمیشن لگو بود. حکایت اسباب بازی هایی که در حال بازی خوردن هستند ولی خودشون خبر ندارند. تنها وقتی یکی از لگوها به تجربه مرگ دست پیدا می کنه متوجه این مهم میشه. دیدن این فیلم منو یاد دو بیت از مولانا انداخت:
این جهان کوه است و فعل ما ندا ** سوی ما آید نداها را صدا
این جهان یک فکرت است از عقل کل ** عقل چون شاه است و صورتها رسل
سوالی که بعد از دیدن فیلم پیش میاد اینه که اگر دنیای ما هم مثل دنیای لگوها باشه ما کجای این بازی قرار داریم؟ قهرمانیم؟ سیاهی لشکریم؟ اصلاً توی بازی هستیم یا توی یک جعبه داریم خاک می خوریم؟ یاد اون جمله شهاب حسینی افتادم که بعد از ضبط برنامه کلاه قرمزی موقع خروج از استودیو چشمش به عروسک های بی جان میفته و میگه خیلی حزن آور و دهشتناک بود وقتی دیدم کسانی که تا همین چند لحظه پیش باهاشون حرف می زدم خاموش گوشه اتاق افتادند.