مشاهده ای کوتاه از دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد

با ورود به دانشگاه فردوسی از جانب درب شرقی و ادامه مسیر در بلوار دانش و عبور از زیر درختان توت، کاج و اقاقیا که بی منت چتر خود را بر پیاده‏روهای پردیس گسترانیده اند، ابتدا به یک خمیدگی و سپس به یک بریدگی بر می خورید. از ابتدای این بریدگی، خیابان ادب آغاز می شود. کمی جلوتر و در سمت راست، پلکانی عریض وجود دارد که شما را به سوی درب ورودی ساختمان دانشکده ادبیات و علوم انسانی هدایت می کند. برای تقویت نور چشم شما، ورودی دانشکده، مزین به خط نستعلیق است. با ورود به دانشکده صحنی نمایان می شود که در دو طرف آن با ارتفاع زیاد، تصاویر شهدای دانشکده قرار گرفته. از راهروی روبرو بوی کاغذ و صدای پچ و پچ کارمندان می آید. از راهروی سمت چپ بوی کتاب و صدای سکوت و از راهروی سمت راست بوی درس و صدای رسای استاد. در عبور از این آخری احتیاط کنید چون می تواند طویل ترین راهروی زندگی شما باشد.

بارها آنجا را دیده بودم اما نه به چشم خریدار. تنها زمانی که نمک گیر شدم حس کنجکاوی و تجسس ام گل کرد. برخی از اعضای هیأت علمی گروه تاریخ از طریق مرکز رشد دانشگاه، اقدام به تأسیس شرکتی پژوهشی کرده بودند و من این افتخار را داشتم که به این گروه بپیوندم. اولین چیزی که در بدو ورود به دانشکده ادبیات به چشم می آمد رنگ زرد دیوارهای آجری بود که سرتاسر بنای دانشکده (از درون تا بیرون) را پوشانده بود و لاجرم حس زردی را هم منتقل می کرد. حضور دانشجویان عرب و افغان در دانشکده نیز به دلیل فراوانی آنها غیرمنتظره می نمود. علاوه بر این وجود اتاق های اجاره ای در دانشکده که از قضا محل کار ما در یکی از آنها قرار داشت جلب توجه می کرد. اتاق هایی پیش ساخته، با ابعاد سه در چهار و اجاره نیم بها که گویا وجودشان در آن مکان علمیِ شناخته شده، بحث برانگیز هم بوده است. مسئله گیج کننده دیگر، معماری ساختمان بود. طویل بودن آن را می شد به توسعه ارضی دانشکده نسبت داد اما درباره طبقات، ابهام وجود داشت. یادم هست از یکی از خدمه پرسیدم طبقه سوم کجاست؟ گفت اینجا سه تا طبقه سوم داریم، کدام؟ اینجا بود که متوجه شدم با بنایی خاص مواجه هستم و این خاص بودن را در برخی از شخصیت های دانشکده نیز مشاهده کردم که یکی از آنها دکتر ایمان‏پور بود. اولین بار نام دکتر ایمان‏پور را در یکی از حلقه های ایران باستان دانشگاه تهران شنیده بودم که در آنجا دانشجویان مقطع دکترا درباره مسائل تاریخ ایران به بحث و تبادل نظر می‏پرداختند. یکی از دوستان سنخواستی من نیز دکتر ایمان‏پور را از نزدیک می شناخت و وصف ایشان را از زبان او نیز شنیده بودم. اما تنها با ملاقات از نزدیک بود که متوجه شدم افرادی نظیر دکتر ایمان‏پور عامل هویت‏بخش دانشکده ادبیات هستند؛ نه فقط به لحاظ سطح علمی بلکه به لحاظ شخصیتی. به نظرم اگر اشخاصی نظیر دکتر ایمان‏پور و چند تن دیگر از جنس او از دانشکده ادبیات بروند دیگر روحی در کالبد آن مکان باقی نخواهد ماند و این آخرین نسل از آدم های شناسنامه داری خواهد بود که فیاض ها، یوسفی ها و قهرمان ها را به یاد می آورند.

متأسفانه من دانشجوی دکتر ایمان‏پور نبودم که خاطرات زیادی با او داشته باشم اما در همان مدت کوتاه از ایشان چیزهایی یاد گرفتم. بالاخره نفس استاد، حق است. اولین بار در دفتر گروه تاریخ با روحیات دکتر ایمان‏پور آشنا شدم اما همچنان کنجکاو بودم درباره او بیشتر بدانم. با یک جستجوی اینترنتی مصاحبه ای از ایشان در روزنامه شهرآرا پیدا کردم که در آن یک جمله طلایی وجود داشت. گزارشگر از دکتر ایمان‏پور پرسیده بود دلیل اینکه عطای رشته ریاضی را به لقایش بخشیدید و تاریخ را برگزیدید چه بود؟ و دکتر در پاسخ از عطش روحی معرفت شناسانه خود گفته بود. این احساسی بود که خود من نیز تا حدی تجربه کرده بودم و کاملاً آن را درک می کردم.

یک بار که در دفتر گروه بودم دو دانشجوی عرب عراقی وارد شدند و در حالی که به زبان فارسی (با لکنت) صحبت می کردند از دکتر ایمان‏پور تقاضا کردند مقاله خود را به زبان عربی ارائه کنند زیرا نوشتن به فارسی برایشان مشکل بود. دکتر برخورد مهربانانه ای داشت و حتی با آنها شوخی کرد ولی قاطعانه دست رد به سینه آنها زد. صحنه جالب و معناداری بود. دانشجوی جوان عرب به استاد تمام ایران باستان اصرار می کند که بگذارد عربی بنویسد و توقع دارد استاد، کتف های او را سوراخ نکند. شاید این استعاره بی جایی باشد ولی آدم باید طرف خودش را بشناسد. او نیز در شرایطی سخت تر، سال ها خاک غربت خورده اما آیا هرگز چنین پیشنهادهایی به اساتید خود در دانشگاه منچستر داده است؟ البته درباره این دانشجویان خارجی شاید مشکل از مرکز آموزش فارسی به غیرفارسی زبانان باشد چراکه من به مرور متوجه شدم برخی پدیده ها در آن دانشگاه برعکس عمل می کنند. مثلاً مرکز رشد یعنی محلی که به همه چیز بها می دهند غیر از رشد؛ و به همین دلیل نامش مرکز رشد است.

دکتر ایمان‏پور به مقتضای علمش حواسش به اطراف هست و به همه چیز نگاه انتقادی دارد. یادم هست یک بار می گفت بارها به مسئولین امر گفته ام این بنای دانشکده هیچ نسبتی با فرهنگ و تاریخ ما ندارد اما کسی به این حرف ها بهایی نمی دهد. گویا به مسئولان رده بالای شهری نیز مشاوره هایی داده بود که اجرایی نشده بودند. این احساس، آنجایی که از کارشناس گروه تاریخ به دلیل کم کاری گله می کرد به شدت یأس آور بود. می گفت من در جایی تحصیل کردم که به کار کردن اهمیت می دادند اما اینجا این فرهنگ وجود ندارد. وقتی فهمیدم خود دکتر ایمان‏پور برای انجام کارهایش بعضی شب ها را تا خروس خوان بیدار است احساس شرمندگی کردم. چنین شخصی وقتی از کم کاری گلایه می کند باید جدی گرفت. اما مگر چند نفر مثل او فکر می کنند و یا سخن او را جدی می گیرند؟

جایگاه دانشکده باعث می شود رفتار دانشجویان، نحوه سلوک کارکنان و در کل نقص ها و کمبودها بیشتر به چشم بیاید. با اینکه داشتنِ پیشینه قوی، به معنای داشتن سطح فرهنگی بالاتر نیست اما فهم آن گذشته و درک مقام گذشتگان باعث می شود ناخودآگاه بینش اشخاص نیز در زمان حال متعالی گردد. بنابراین هرکسی که در آن دانشکده فعالیت می کند باید بداند میراث دار چه تاریخ و تحولاتی است. از این رو ما کار تدوین تاریخ دانشکده ادبیات را آغاز کردیم. تاریخ همچون مهرگیا خاصیتی شفابخش دارد.

یکی دیگر از مصادیق خاص بودن دانشکده در استقلال آن است. این استقلال از همان سال های اولیه تأسیس دانشکده وجود داشته و در مسائلی نظیر جنبش های دانشجویی خود را بروز داده است. این فعالیت ها علاوه بر دانشجویان، اساتید دانشکده ادبیات را نیز همیشه درگیر کرده و به نظر می رسد در این سال ها بیشتر در قالب نرم، خود را نشان داده است. دکتر جواد عباسی دیگر عضو هیأت علمی تاریخ و معاون پیشین پژوهش، از جمله کسانی است که در این راستا فعالیت هایی داشته. از اقدامات او تعویض شعرنوشته کاشی کاری شده کنار تالار استاد یوسفی است. این شعر متعلق به رئیس فرهنگستان ادب فارسی بود که به جای آن شعری از فردوسی قرار گرفت. این یکی از جلوه های ساده از استقلال دانشکده است. بعدها وقتی با جمشید قشنگ گوارشکی دیگر استاد گروه تاریخ آشنا شدم پی بردم در برهه هایی این استقلال با چالش هایی جدی مواجه بوده که در مواردی نظیر مورد ایشان بسیار گران تمام شده است. او به همراه تنی چند از اساتید گروه تاریخ به خاطر طرز فکرشان از دانشگاه حذف شدند. دکتر ایمان‏پور و دکتر عباسی نیز در آستانه این پاکسازی قرار گرفته بودند!

دانشکده ادبیات با تمام خاطرات تلخ و شیرین اش هنوز زنده است. آن آجرهای زرد که به طور بی رحمانه ای رج به رج کنار هم چیده شده اند حامل خاطراتی طلایی هستند. برای خاطره بازها هر کدام از آن آجرها یک شمش طلاست. در امتداد آن شمش ها جاهایی هست که متوقف می شوید. ویترین های کتاب و سنگ و قاب عکس های رنگارنگ. با این وجود باز هم جای آثار نفیس و هنرمندانه در جای جای دانشکده خالی است. کسانی بوده اند که قصد داشتند با استعانت از هنر و ادب فارسی، جاهای خالی را پر کنند ولی توفیق چندانی نیافته اند. دکتر عباسی در دوران معاونت خود قصد تزئین فضای خارجی را با طرح های شاهنامه داشت که متأسفانه کمبودهای مالی دانشکده این اجازه را به او نداد. به کسی که تخصصش دوره میانه مغولی است باید حق داد که بخواهد تمام خرابی ها را با رنگ و لعاب ایرانشهری بازسازی کند. او بعد از سال ها خدمت صادقانه از ایران مهاجرت کرد تا دیگر کسی به فکر در و دیوار و تاریخ و شاهنامه و... نباشد.

 

دو شکاف و پاسخ مبهم

درود شب شما خوش. دو پرسش درباره آزمایش دو شکاف یا همون آزمایش یانگ داشتم. پرسش اول این هست که آیا اگر ناظر در این آزمایش ناظر انسانی نباشه یعنی مثلاً یک ربات باشه بازم نتیجه حاصل از آزمایش ذره ای میشه یا نه چون ربات شعور نداره نتیجه موجی خواهد بود؟ پرسش دوم این هست که آیا این شعور ماست که خاصیت موجی رو تبدیل به خاصیت ذره ای می کنه یا شعور خود ذره است که این کارو می کنه؟ اگر شعور ماست آیا میشه گفت که دنیایی که ما مشاهده می کنیم واقعی نیست و تحت تأثیر نگاه ماست که به این شکل دیده میشه! گمانم این پرسش برای انیشتین هم پیش اومده بود که خطاب به بور عنوان کرده بود آیا واقعاً فکر می‌کنی وقتی که تو به ماه نگاه نمی‌کنی، ماه اون جا نیست؟ آیا علم پاسخ این پرسش ها رو پیدا کرده یا نه؟

فیزیکدان: مشاهده در فیزیک یعنی اندازه گیری. در این آزمایش ابزارها کار می کنند. فیزیک برای ذرات، هوش قائل نیست.

چهل

وقتی مُردم مسئول حسابرسی گفت: «تو توی کارنامه ات 40 روز مفید داری.» خودکار بیکشو گذاشت روی میز و به لیوان کمرباریک چای توک زد. چون چای سرد شده بود شروع کرد به آبتنی.

چطور ممکن بود؟ من روزهای زیادی رو صرف کمک به دیگران کرده بودم. وقتی به یه فقره اشاره کردم، چَه چَه زنان گفت: «درصد آلودگی: 83%» یه تفاله چای تف کرد بیرون. از دومی یاد کردم، گفت: «67%». وقتی آمار سومی رو 99% اعلام کرد بی‏خیال شدم. در حالی که چای سرد روی من پشینگ می‏شد به این فکر کردم که شاید اصلاً کار ناب وجود نداره!

وقتی بیرون اومد و دوباره پشت میزش نشست، گفت: «کم پیدا میشه کارایی که خرده شیشه نداشته باشه. فقط لحظات کوتاه عاشقی، صاف و یکدسته. توش همه چیز پیدا میشه: شخصیت، لذت، وارستگی...» و در حالی که خودشو با حوله خشک می کرد گفت: «به قول اون هم‏وطنت که الان با سیمرغا می پره: عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر

یاد اولین چایی افتادم که با هم خوردیم. شب چله و حجله یکی شده بود. بعد من کارمند شدم و تو خانه دار. ما زیاد با هم زندگی نکردیم. فکر کنم مسئول حسابرسی فهمید و با همون جیک جیکی که تو کلامش بود جمله ای رو از کتاب روی میز زمزمه کرد: «عمرم را به خاک سپردم. آنچه از زندگی، درون آن بود، نجات پیدا کرد.»

پرپر زد و آخرین قطرات چای روی صورت من پاشید.

اولین روز از چهل روز من در اون شهر ناشناخته آغاز شد. کودکی بودم که توی صحن حرم دنبال کبوترها می دویدم.

شاهین و مرغ عشق

در یک قفس تنگ با هم از تخم بیرون آمدند.

بوی یکدیگر را حس می کردند و از کُرک های هم گرما می گرفتند.

تا اینکه تابشی رخ داد و یکدیگر را دیدند...

انگار در آینه نگاه می کردند. شاهین خیال می کرد مرغ عشقی خوش تراش است و مرغ عشق، خود را شاهینی با جبروت می انگاشت.

روزها گذشت و تیزپر شدند.

خیلی زود از دامن آن پهن منقارِ زشت و از پشت پاهای پرده دار او رهیدند.

شاهین تا آخر عمر، عشق بازی کردمرغ عشق، بلندپروازی.