خاطره ای از کتابخانه آستان قدس

اوایل یک بار وقتی وارد تالار محققان شدم فراموش کردم گوشی را روی حالت بی صدا قرار دهم. از قضا برای رفع حاجتی، بیرون رفته و گوشی را روی میز جا گذاشتم. از پیشامد روزگار، گوشی زنگ زد. آهنگ گوشی چه بود؟ یکی از ترانه های ابی: احتمالاً آهنگ عسل. وقتی برگشتم دیدم گوشی روی میز نیست. مسئول تالار حضور نداشت. آقایی که برای پر کردن سماور می آمد آنجا نشسته بود. گفتم گوشی مرا ندیدی؟ گفت نه. گفتم فکر کنم آن را دزدیدند. پس از مدتی گوشی را از کشوی میز در آورد و به من داد. نفهمیدم این کارش از روی سرزنش بود یا فقط می خواست شوخی کند. حالم مثل ابی در فیلم کندو بود.

سفر نوروزی 1403

سفر نوروزی امسال هم به پایان رسید. بهترین های این سفر عبارت بودند از:

  • پسری که هنگام خداحافظی با پدرش دست او رو بوسید. (در ترمینال یزد، پسری که گویا افغانستانی بود داشت پدر رو راهی می کرد)
  • خانمی که توی ماشین خرقان تا شاهرود با من همصحبت شد و در موضوعات مختلف همدلی نشون داد.
  • اوس موسی املت پز که عشق و نفرت از داریوش رو با هم داشت (عشق به دلیل آهنگ هاش و نفرت به دلیل اعتیادی که گریبان خودشم گرفته بود)

اما پست ترین های امسال:

  • عرزشی آرامگاه بایزید بسطامی:

سال تحویل آرامگاه بایزید بودم. صندلی چیده بودند. نماینده ولی فقیه که اومد فهمیدم جشن نوروزی مون تباه شده. کلی تملق گفت و اون امامزاده کنار بایزید که براش ضریح هم ساختند حلوا حلوا کرد ولی دریغ از یک نام از بایزید و یک نام از نوروز. فقط عرهای مذهبی سر داد و یک دوقطبی نفرت انگیز ایجاد کرد. این جماعت حتی حاضر نشدند یک سنگ قبر برای بایزید درست کنند.

  • متولی مسجد راه آهن تهران:

وقتی امام جماعت کل شهر اختلاسگره از این طوله سگ های هار که تربیت شده همین مکتب هستند چه انتظاری میره؟ کسی که حاضر نیست چند ساعت اجازه استراحت به مسافر بده در حالی که مسجد با مال همین مردم ساخته شده. چطور حاضر میشی مردم دراز به دراز روی سنگ پشت درب مسجد بخوابند ولی داخل مسجد نخوابند؟ می بخور منبر بسوزان مردم آزاری نکن.

  • مسافری که در قطار شعر تف می‌داد:

از توهم توطئه کرونا تا طرفداری از پوتین تا این جمله که بچه یمنی داره از گشنگی می میره ولی پای آرمانش ایستاده تا چاکراها در وضو و رزق و روزی از طریق جذب انرژی تا توصیه برای ازدواج به این دلیل که اگه تخلیه جنسی نشی سیستم ایمنی بدنت غیرفعال میشه و کسشرهای دیگه ای از این دست. یکم سکوت رو یاد بگیریم.

  • کاسب حجاب در مجموعه باغ فین:

خیلی باید کفتارصفت باشی که نونتو از نارضایتی مردم دربیاری. خطابم اون حجاب بان ها و امنیتی های جلوی درب باغ فین کاشان هست که زنان بی حجاب رو مجبور به خرید روسری از دکه کنار مجموعه می کنند.

  • پسر ترمینال:

ترمینال ها یکی از عذاب آورترین جاهایی هست که من همیشه توش پا میذارم بسکه این محیط گرگ داره. همه می خوان یه جوری سرت شیره بمالند و تو رو از حقت محروم کنند. یک آدم محترم رو تصور کنید که بین این همه دون مایه گیر افتاده. نکته اینه تو چیزی نمیگی که همه چی به خیر و خوشی تموم بشه ولی وقتی میرسی خونه تازه فکر و خیال شروع میشه و دائم از خودت می پرسی چرا گذاشتی این کارو باهات بکنند!

درباره شروین

حدود یک سال هست که شروین را می شناسم. از طریق کانال سخنرانی ها با او آشنا شدم. یادم نیست اول بار کدام مناظره بود. بعد از شنیدنش با خودم گفتم عجب این یارو چه باحال بود! آنجا من اصلا اسم شروین وکیلی را به خاطر نسپردم اما صدای او در حافظه ام ماند. بار دوم که فایلی از او دوباره از طریق کانال سخنرانی ها گوش دادم تصمیم گرفتم اسمش را نیز به یاد بسپارم. در تالار محققان کتابخانه آستان قدس مشهد روی کاناپه ای آبی رنگ لمیده و تمام حواسم را به او می دادم. کم کم طوری شد که در همه گردهمایی های مورد علاقه من شروین هم حضور داشت. کنجکاوی من کار را به جستجوی اینترنتی کشاند. همان زمان با یکی از بچه های با استعداد علوم سیاسی به نام محمد ایمانی از طریق چت بحثی کردم درباره تفاوت نظام شاهنشاهی با امپراتوری. به شروین ارجاع دادم. طرف هم مثل من رفته بود ببیند این وکیلی کیست. میگفت این جوان چطور توانسته این همه کتاب بنویسد؟ این اولین مساله ای هست که درباره شروین به ذهن خطور میکند. این همه استعداد از کجا آمده؟ با کانال های تلگرام شروین ارتباط برقرار کردم و وقتی فهمیدم او دستی هم بر هنر دارد این شگفتی افزون شد. یکی از علل علاقه من به او این است که تمام مسائلی که دغدغه شروین هست متقابلا در من هم انعکاس دارند. مثلا من خودم به صورت انتزاعی خیلی درگیر عصب شناسی میل و لذت بودم تا اینکه کتاب شروین را دیدم. من چند داستان کوتاه نوشته ام که یکی از آنها تا حدی شبیه فرشگرد شروین است. این شباهت ها هم برایم عجیب است هم لذت بخش، چراکه میتوانم الگو بگیرم و از طرفی انرژی دریافت کنم. یادم هست سر تحلیل سرگیجه هیچکاک بارها خنده های انفجاری او را بازپخش کردم و انرژی گرفتم.

این نوشته از بین خاطرات 23 فروردین 1399 بود

یادم هست در یک پیام تلگرامی به محمد ایمانی پیشنهاد دادم با شروین وکیلی مناظره کند. آن زمان جدی نگرفت ولی امسال بالاخره این دو در کلاب هاوس مناظره کردند که کمی هم پرچالش بود و به نظر می‌رسد هر دو سوگیری هایی داشتند. منتها هنوز شروین را بیشتر از هر متفکری دوست دارم نه به این دلیل که او ملی و یا صاحب سبک است بلکه بیشتر به این خاطر که او مثل بچه هاست: خلاق، بلندپرواز، افتاده(و در عین حال خودشیفته)، پرانرژی، رها، خیال پرداز و...

عرب ها بد نیستند

ابوهانی یک عرب عربستانی بود که هر سال می اومد مشهد تو حیاط ما شتر می کشت و گوشتشو پخش می کرد. جالب اینجا بود که از گوگوش خوشش می اومد و ویدئوهای قدیمی گوگوش رو داشت. عربستانی ها به شدت وفادار و همیشه خوش بو هستند، مثل یک عرب واقعی. شاید عجیب باشه یک ایرانی از یک عربستانی تعریف کنه ولی نظر شخصیم اینه که باید سعی کنیم نقاط قوت فرهنگ های بیگانه رو پیدا کنیم و از خودمون انتقاد کنیم. این انتقاد دلیل خودباختگی نیست بلکه از سر علاقه و دغدغه است. ما به یک مرضی دچار شدیم به نام کج فهمی. درباره خودمون خودستا هستیم و درباره دیگران بدبین. دلیلش رو میشه در خاطره مشترک جستجو کرد. علت دشمنی ما با ملیت ها اینه که خاطره مشترکی با اونا نداریم غیر از جنگ. برای رفع این دشمنی باید دائم با طرف مقابل مون در تماس باشیم و دیالوگ برقرار کنیم. رفت و آمد کنیم و خاطرات مشترک فرهنگی بسازیم. درضمن باید نسبت به خودمون نقد درون خانوادگی داشته باشیم. بعد از اینه که می تونیم از خودمون و فرهنگ مون تعریف کنیم.

اخلاق حتی در اماکن مذهبی تعطیل است

4 سال پیش توی محدوده حرم امام رضا یه دعوای عجیب و غریب اتفاق افتاد. یک زن و شوهر پیر نشسته بودند زیر در شورای عالی حوزه علمیه خراسان و غذا می خوردند. ناگهان یک خنزر پنزری مجهول الهویه از شورای عالی اومد بیرون و به دلایلی نامعلوم شروع کرد به بد و بیراه گفتن. اون دو نفر سرشون توی غذا خوردنشون بود و توجهی نمی کردند تا اینکه پیرزن از کوره در رفت و بلند شد. دعوای لفظی فیس تو فیس شد تا اینکه خنزر پنزری گفت حیف که زنی وگرنه... نمی دونم پیرزن چی گفت که خنزر پنزری با دست زد توی سرش طوری که چادرش افتاد. شوهر پیرزن انگار اصلاً جون نداشت و فقط سعی می کرد اون پیرسگ رو دور کنه. پیرزن کفشش رو برداشت و سعی کرد اونو بزنه. من توی ساختمون مرکز پژوهش ها بودم و نمی تونستم خودمو سریع به اونجا برسونم ولی انتظار داشتم مردمی که اونجا بودند کاری بکنند اما در کمال حیرت دیدم حتی یک آخوند عمامه سیاه هم رد شد و اعتنایی نکرد. خلاصه پیرزن که دید زورش نمی رسه شروع کرد به فحش دادن. خنزر پنزری بلند بلند بهش می گفت جنده. پیرزن هم خواهر و مادرشو خطاب قرار می داد. خیلی فجیع بود، توی اون مکان، با اون وضعیت، با اون سن و سال. پیرمرد نشست روی زمین و دستاشو گرفت روی سرش. شاید همونجا دعا کرد که دیگه تو این دنیا نباشه