خوانگار اصطلاحی است معادل مانگا در ژاپنی و کمیک در انگلیسی. خوانگار ترکیبی از خوان+نگار است به معنی نگارگری خوان ها. این یک لغت پیشنهادی است.
خوانِ صفر
قسمت اول: یک پیشگویی
نبردگاه ایران و توران(صفر مرزی رودشهد) / کمپ ایران / روز
هی نگاه کنید داره برف میاد. الان فصل برف نیست. این غیرعادیه.
آره هوا صاف بود. یکهو اینطور شد. این نشونه خوبی نیست. منشأ ابرها اون کوهه.
شاید کوه آتشفشان باشه. یعنی میگی فعال شده؟! نه احمق جون این خاکستر نیست. برفه.
لحظه به لحظه داره سردتر میشه. دارم می لرزم... نگاه کنید هوا تاریک شد.
مراقب اسب ها باشید داره طوفان میشه.
شیپور جنگ به صدا در اومده. همه آماده باشند.
فریاد از دور: دشمن حمله کرده. الان چه وقت جنگه؟!! لعنتی ها...
باران تیر بر سر سپاهیان ایران فرو می بارد و تعداد زیادی از سربازان کشته می شوند.
هومان با یه گردان به ما حمله کرده. هومان! غافلگیرمون کردند. جلوشو بگیرید.
کماندارها... کمان ها به زه... آماده فرمان من باشید. حالا... پس چرا معطلید؟
گستهم(سوار بر اسب): اینجا چه خبره؟ دلیل این بی نظمی چیه؟ توی هر شرایطی باید بتونید بجنگید.
قربان دست تیراندازها خشک شده. وضعیت نیزه دارها هم از این بهتر نیست. ما عملاً فلج شدیم.
گستهم: سریع در چند نقطه آتیش درست کنید. نذارید سرما شکست تون بده.
دستام دارند کبود میشن. حرکت کنید، بدوید، یه جا نایستید. دشمن داره نزدیک میشه یالا...
قربان این سرما عادی نیست. هر چی هست زیر سر تورانی هاست. ببینید چطور دارند پیشروی می کنند.
خدای بزرگ اونجا رو ببینید. انقدر از ما کشتند که برف ها سرخ شدند.
کمک... کمک... کمک...
اگه ما نتونیم تحمل کنیم هومان هم نمی تونه. به زودی عقب نشینی می کنه.
اما اگه جادو باشه و روی اونا اثر نکنه چی؟
یا شبیخون می زنند یا جادو می کنند. اینکه اسمش جنگ نیست.
اونجا رو نگاه کنید. ببینید اون مرد چطوری داره همه رو درو می کنه! اون کیه؟ از سپاه خودمونه
فرمانده رهام. اون رهامه. چطور می تونه...؟! معلومه چطور می تونه. اون الان داغه.
می تونیم امیدوار باشیم. چیزی نمونده به هومان برسه. اگه هومانو بکشه تورانی ها عقب می کشند.
نه اون دائم الخمر حریف هومان نیست. ساکت باش... نگفتم؟ داره بر می گرده عقب.
چادر فرماندهی خاندان گودرز (گودرزیان)
رهام: پدر امیدوارم دلیل خوبی برای احضار من داشته باشید چون تقریباً داشتم به هومان می رسیدم.
گودرز: می خوام مأموریت بزرگتری بهت بدم. این پیرمرد خردمند میگه می دونه منشا جادو کجاست.
رهام: جادو؟!
گودرز: برات یه مأموریت دارم. تو توی این شرایط خوب می جنگی. برای همین تو رو انتخاب کردم.
بیژن: بالاخره اون زهرماری یه جا به دردت خورد عموجان.
گودرز: وقت نداریم. باید بری بالای اون کوه. جادوگر اونجاست. کارشو تموم کن. همین الان راهی شو.
بیرون چادر
رهام به اسبش شراب می نوشاند تا مست شود.
گیو: صبر کن برادر. بیا بگیرش. اگه به صخره سنگی برخوردی از این چکش مخصوص استفاده کن. یادگار پدربزرگ مون کشواده. ممنون گیو.
رهام با عجله به سمت کوه حرکت می کند و تا جایی که اسب قادر به رفتن است می تازد. جادوگر در میان رعد و برق نمایان می شود. او دستانش را باز کرده و بر فراز قله ایستاده. ردای بلندی از سر تا پای او را پوشانده. چهره اش معلوم نیست. رهام جرعه ای از شراب می نوشد و از صخره سنگی منتهی به قله بالا می رود. یک بار نزدیک است پایین بیفتد اما چکش گیو نجاتش می دهد. مشک شرابش پایین می افتد اما بالاخره موفق می شود به بالا برسد. از پشت به جادوگر نزدیک می شود اما جادوگر که متوجه حضور او شده با یک حرکت سریع بر می گردد و با جادوی خود رهام را در یک قندیل یخی محصور می کند. رهام مانند معرکه گیرانی که زنجیر پاره می کنند بر عضلات خود فشار می آورد و قندیل را می شکند. سپس خنجری به سوی جادوگر پرتاب می کند. جادوگر با فوت استادی، حرکت خنجر را متوقف می کند و با فرستادن بادی تند آن را به سمت رهام بر می گرداند. رهام در حالی که با سپر از خود دفاع می کند به سمت او می دود. جادوگر جاخالی می دهد و رهام برای اینکه به پایین پرتاب نشود ردای بلند او را که تمام هیکلش را پوشانده چنگ می زند. هر دو نفر در آستانه سقوط، خود را به صخره بند می کنند و همزمان بالا می آیند. عصای جادوگر به پایین پرت شده و ردایش را باد برده. رهام در کمال حیرت می بیند که او یک زن است. زنی در منتهای زیبایی.
زن: کی هستی؟ از جون من چی می خوای؟
رهام: توقع داشتم یه عجوزه ببینم. تو دیگه چه جور جادوگری هستی؟
زن: جادوگر؟! فکر می کنم اشتباه گرفتی. من فقط مأمور انجام مقدرات هستم. به من گفته شده در این ساعت در این مکان حاضر بشم و ابرهای باران زا رو برای بارور کردن دشت روانه کنم.
کی به تو چنین دستوری داده؟ پیران؟ زن: بالاتر! افراسیاب؟ بالاتر...
این مسخره بازی ها رو بذار کنار. بگو از کدوم جهنم دره ای اومدی؟
خود خالق به من این مأموریت رو داده. من آناهیتا فرشته بارندگی هستم. بازم نشناختی؟ باید حدس میزدم آدم بی دین و ایمونی هستی.
فریبت کارساز نیست. ما توی آیین مون چنین ایزدی نداریم. این طوفان رو خنثی کن وگرنه می کشمت!
تو مثل اینکه حالیت نیست. دارم میگم از آفریننده فرمان دارم. یزدان.
یزدان شمشیر نذاشته لب گردنت ولی الان تیغ من زیر گلوته. همین الان متوقفش کن...
فکر می کنم از بس شراب خوردی عقلت زایل شده.
حتی اگه فرشته هم باشی به خاطر این وقت نشناسیت باید بمیری. نگهش دار وگرنه مجبورم بکشمت.
زن چند قدمی به رهام نزدیک می شود.
رهام شمشیرش را به سمت او می گیرد ولی او هیچ واکنشی برای دفاع از خود نشان نمی دهد.
تا حالا زن نکشتم. شایدم زیباییش مانع میشه. پس چرا واستادی؟ از خودت دفاع کن ضعیفه.
زن به آهستگی تیغه شمشیر را پایین می آورد و خود را در آغوش رهام می اندازد: چطور یه پهلوون می تونه یه زن بی پناه رو بکشه؟
انقدر برای من عشوه نیا زن. دست بردار.
رهام در خیال خودش: این زیبایی طبیعی نیست. بدنش چه گرمایی داره... نه نباید بذارم افسونم کنه. چهرهاش شبیه ترک های چینیه. اگه اشتباه نکنم عصاشم چینی بود. خود خودشه...
رهام نوک خنجر خود را به گردن زن نزدیک می کند که کار را تمام کند اما زن زودتر متوجه شده و با حرکتی برق آسا گردن رهام را در مشت چپ خود گرفته و فشار می دهد. رهام که متوجه قدرت پنجه های او شده قبل از آنکه از نفس بیفتد دست زن را قطع می کند. زن وحشتزده و در حالی که خون از دستش فوران کرده خود را از پرتگاه پایین می اندازد تا به عصایش برسد. رهام به زحمت دست زن را از گردنش جدا می کند.
حالا قراره چه اتفاقی بیفته؟ برف و کولاک قطع نشده. یعنی هنوز نمرده؟ شایدم واقعاً اون جادوگر نبوده باشه. عذاب وجدان حمله به یه زن رو با شراب میشه جبران کرد، اما با عذاب الهی چی کار کنیم؟ نمی تونم دست خالی برگردم.
رهام دست قطع شده زن را بر می دارد و راه می افتد. او نمی تواند فکر کند و بین راه با خودش حرف میزند:
با یه دست برگردم چی بگم؟ چرا تردید کردم؟... این ترحم لعنتی آخر کار دستم داد... نباید امونش میدادم. خدای من... شایدم اون حقیقت رو گفته باشه... من چم شده؟
رهام از پایین پرتگاه مشک شرابش را پیدا می کند و قبل از اینکه به اسبش برسد دوباره به دست زیبای زن نگاهی می اندازد. در حالی که باقی مانده شرابش را سر میکشد اسب شیهه می کشد و چند قدم آنسوتر جادوگر در هیبت واقعی اش ظاهر می گردد. رهام از دست قطع شده او متوجه می شود خودش است. با چهرهای سیاه، چشمانی سرخ و پوزه ای باریک شبیه یک بز.
پس زیادم خوشکل نیستی. همیشه سعی کن خودت باشی فریبا خانم! ضمناً ایزدهای ما جوانی ابدی دارند و سریع رنگ عوض نمی کنند.
گستاخ تا به حال کسی حریف جادوی بازور نشده. نمیذارم از چنگم فرار کنی و به دشمنان سرورم بپیوندی.
جادوگر چند تیر یخی به سمت رهام پرتاب می کند اما رهام با سپر آنها را دفع می کند.
بازور؟! پس اسمت اینه. اما به بی زور بیشتر شباهت داری.
بازور عصایش را بالا می برد و صاعقه ای به سمت رهام می فرستند. رهام چند صاعقه را با سرعت و انعطاف بدنش رد می کند اما وقتی کار بر او گران می شود چکش کشواد را به سمت آن می گیرد و برق را خنثی میکند. رهام که به کارآمدی سلاح خود پی برده است با اعتماد به نفس بیشتری حمله می کند.
ببین کار پیران به کجا کشیده که پری و پوری استخدام می کنه. اونم جنس چینیش.
بازور که رهام را در چندقدمی خود می بیند با عصایش به صورت او ضربه ای وارد می کند. رهام بر اثر این ضربه 180 درجه دور خودش چرخ می زند و در برگشت، چکش را درون جمجمه بازور فرو می کند. خون فوران می کند و بازور زانو می زند. در حال احتضار زیر لب چیزی می گوید که شبیه پیشگویی است:
روزی که پادشاه شما در آسمان غرق بشه، شما در زمین گم خواهید شد. تو و عزیزترین کسانت در گردبادی سپید مدفون میشید چون برای او چیزی نیستید جز پله های یک نردبان برای بالا رفتن از دیوار جنون.
پادشاه من کیخسرو؟! هه. فکر کنم این تویی که مجنون شدی. دیگه خون به مغزت نمی رسه.
شکوه شما به انتهای خودش نزدیک شده. هاهاها...
بمیر و این سرما رو با خودت به گور ببر.
رهام سر جادوگر را می زند و کولاک و سرما می خوابد. خورشید دوباره رخ عیان می کند.
خوانِ صفر
قسمت دوم: یک جنایت
نبردگاه ایران و توران(صفر مرزی رودشهد) / اردوی ایران / شب
گیو و رهام کنار آتش نشسته اند.
گیو: فتح مازندران رو یادته؟
رهام: مگه میشه فراموش کنم؟
گیو: اون جنون هنوز جلوی چشممه. خیلی از خودم فاصله داشتم. تشنه خون بودم. قتل عام کردم. به هیچکس رحم نکردم. حتی به بچه ها. یادمه وقتی شمشیرمو توی بدن یه بچه فرو کردم در حالی که از توی دهنش خون می زد بیرون جمله ای بهم گفت. مجبورم کرد به اندازه شمشیرم گوشامو تیز کنم. حدس می زنی اون بهم چی گفت؟
رهام: تا حالا در موردش حرف نزده بودی.
گیو: شاید باور نکنی ولی اون همین جمله ای رو گفت که بازور به تو گفت.
رهام: راستی؟
گیو: اون بچه منادی یه خبر تکون دهنده بود که با در نظر گرفتن شرایطی که داشت نمی شد جدیش نگرفت. شوکی که بهم وارد شد به قدری بود که تمام خونی که جلوی چشممو گرفته بود با اشک شسته شد. به خودم اومدم. از اون خشم بی انتهای ناشناخته فارغ شدم. عمیقاً به فکر فرو رفتم. نگاه اون بچه از جلوی چشمم دور نشد. هنوزم همراهمه.
رهام: همه ما اشتباه کردیم. فرمانروای سابق ما کاووس شاه هم بی محابا و از سر هیجان تصمیم گیری کرد و بدون هیچ برنامه ای ما رو به اون دوزخ کشوند.
گیو: هنوز اون جمله توی سرم تکرار میشه. با همون لحن کودکانه و با همون آهنگ. توی همه این سال ها هربار به نوعی خواستم ازش فرار کنم نشد. حتی توی سفری که به توران داشتم تا پادشاه جدیدمون رو پیدا کنم اون بچه همراهم بود. سفری که فکر می کردم یه سفر معنویه و باعث میشه توبه من قبول بشه.
رهام: ما توی مازندران جادو شده بودیم. درست مثل جادوی بازور. دست خودمون نبود.
گیو: نه ما فقط ترسیده بودیم. اختیار داشتیم ولی اولین بار بود توی سرزمین دیوها می جنگیدیم. ما از تک تک آدمایی که اونجا می دیدیم می ترسیدیم. اینه که منو عذاب میده.
رهام: ترس هم همون کارایی رو داره. ترس، جادو می کنه.
گیو: وقتی دیو سپید ما رو کور کرد فکر کردم دارم تاوان اون جنایت رو پس میدم. فکر می کردم لفظ گردباد سپید، استعاره از دیو سپید باشه. شبش خواب دیدم من اون بچه رو توی مشتم گرفتم و دارم فشار میدم. با هر فشاری که به اون وارد می کردم، خودم احساس فشار می کردم. پشت سرمو نگاه کردم دیدم دیو سپید منو توی مشت خودش گرفته و داره فشارم میده. با این خواب و اون کوری همگانی، دیگه مطمئن شده بودم پیشگویی اون بچه محقق شده. ولی بعد از اینکه رستم ما رو نجات داد فهمیدم هنوز باید زندگی کنم و درد بکشم. کیفر کار من دردناک تر از اونی بود که فکر می کردم. همه این سالها رو با نگرانی سر کردم. حتی وقتی کنار همسرم آروم می گرفتم این حس از من دور نمی شد. همیشه از خودم می پرسم چرا باید به خاطر گناه من، عزیزترین کسانم مجازات بشن؟
رهام: بس کن گیو. قرار نیست هرچی می شنویم باور کنیم. و قرار نیست کسی به خاطر گناه دیگری مجازات بشه. این در آیین ما جایی نداره. برای چیزی که اتفاق نیفتاده نباید غصه خورد. به خودت بیا مرد. این احساس گناه نه تنها کمکی به ما نمی کنه بلکه مثل خوره می تونه بیفته به جونمون. اصلاً شاید قراره ما جلوی یه اتفاق بد رو بگیریم. آره، چرا اینطوری بهش نگاه نمی کنی؟ فراموشش کن برادر. اون بچه باعث شد جادوی دیو سپید خنثی و اهریمن از وجودت خارج بشه. بیا کنار این آتش براش دعا کنیم و برای همیشه باهاش وداع کن.
رهام جرعه ای از شراب سر می کشد و جرعه ای روی آتش می ریزد.
گیو: حالا به نظرت باید چی کار کنیم؟
رهام: من که میگم اینا همش توطئه دشمنه برای تضعیف روحیه ما. بهترین روش مقابله با جنگ روانی دشمن اینه که بهش بی اعتنا باشیم.
گیو: بهتر نیست به پدر بگیم؟
رهام: نه نباید نگرانش کنیم. تو این رازو سال ها توی دلت نگه داشتی. منم همین کارو می کنم. فعلاً باید تمرکزمون رو بذاریم روی این جنگ لعنتی. چشم این لشکر به ماست. آشفتگی ما یعنی قبول شکست.
رهام در ذهنش: تا به حال گیو لشکرشکن رو انقدر ضعیف ندیده بودم.
گستهم و بیژن سر می رسند.
بیژن: پدر و عموی عزیز گرم گرفتند.
گستهم: آیا گودرزی ها یک نوذری رو در جمع خودشون می پذیرند؟
گیو: غریبی نکن گستهم.
رهام: امروز وضعیت جناح شما چطور بود گستهم؟
گستهم: تعریفی نداشت رهام. خیلی کشته دادیم. البته مردان ما دلاورانه جنگیدند ولی همونطور که می دونی شمار ما در برابر دشمن یک در برابر سیصد هست.
رهام: نظر طوس چیه؟
گستهم: یه پیک فرستاده تا از پادشاه درخواست نیرو کنه. مشخصاً از رستم نام برده. احتمالاً فردا فرمان عقب نشینی میده. بدون نیروهای تازه نفس قادر به ادامه جنگ نیستیم.
بیژن: واقعاً جای رستم خالیه.
رهام: قراره کجا بریم؟
گستهم: احتمالاً کوه هماون.
...
در این لحظه گیو تیری را روی هوا در کنار گوش خود می گیرد.
گیو: آماده باشید.
بیژن: اون هومان لعنتی دوباره شبیخون زد. خودم می کشمت.
چادرهای اردوی ایران با تیرهای آتشین دشمن می سوزد. شیپور جنگ به صدا در می آید.
خوانِ صفر
قسمت سوم: خون آشام
توران / بیرون شهر بیداد / روز
چند خون آشام به شهر بیداد حمله می کنند و چند کودک را می ربایند. کودکان را به قصر می آورند تا سلطان خون آنها را بنوشد. نام این سلطان کودک خوار کافور است. سپاه ایران که با ورود رستم، جنگ های قبلی را با پیروزی پشت سر گذاشته به داخل توران سرازیر می شوند و شهر به شهر حرکت می کنند. گستهم و بیژن سوار بر اسب پشت سر رستم در حال حرکت هستند.
گستهم: هومان توی میدون مثل مرغ پرکنده بال بال می زد! هیبت رستم رو که دید خودشو خیس کرد.
بیژن: خوشحالم که هنوز زنده است. هومان شکار خودمه.
گستهم: اگه رستم نمی رسید یا حتی دیر می رسید معلوم نبود چه بلایی سرمون می اومد.
بیژن: ما گودرزی ها تکلیف مون معلوم بود.
گستهم: چطور؟
بیژن: شاید حتی یه نفر از ما زنده نمی موند. خودت که می دونی ما اهل فرار از میدون جنگ نیستیم. توی جنگ های اخیر گودرزی ها از همه بیشتر کشته دادند که این حرف منو تایید می کنه.
گستهم: اون همیشه به موقع می رسه. چطور می تونه اینقدر قدرتمند باشه؟
بیژن: هرکسی هدفی از جنگیدن داره. اغلب ما می جنگیم برای بقای خودمون. بزرگترهای ما می جنگند برای بقای دیگران. شیوه ها هم متفاوته. یه جنگجوی واقعی علاوه بر هدف درستی که داره همیشه خودشو برای مرگ آماده می کنه. ولی رستم همیشه طور دیگه ای رفتار می کنه. وقتی می جنگه انگار توی خلسه است. فقط یه آدم مست می تونه انقدر خطر کنه و انقدر خطرناک باشه.
گستهم به رهام اشاره می کند: پس بی خود نیست عمو رهامات همیشه در حال نوشیدنه.
رهام که از سپاه عقب مانده مشک خود را بالا می آورد و جرعه ای می نوشد. بیژن با لبخند چشمانش را از او بر می دارد.
بیژن: اون شرابش ناخالصی داره. اصل جنس پیش خود رستمه.
گستهم: اما به نظر من رستم رمز و رازی برای رستم بودنش داره که کسی بهش دست پیدا نکرده. تو تا حالا به رازش پی نبردی؟ هر چی باشه رستم پدربزرگته.
بیژن: من فقط تونستم چند باری دقیق زیر نظر بگیرمش. وقت تاخت و تاز رنگ و روش عوض میشه. چشماش مثل گوی جادوگرا برق می زنه. انگار داره با مرگ عشق بازی می کنه. اون یه جنگنده نیست، یه رقصنده است. اون خودشم راز خودشو نمیدونه برای همین هیچوقت نمی تونه فاشش کنه. بهترم همینه که فاش نشه.
یکی از مردم شهر بیداد که فرزندش قربانی خونخواری کافور شده است خود را به یکی از گردان های ایرانی می رساند. از قضا رستم را می بیند و از او می خواهد در برابر ظلم کافور به یاری شان بشتابد.
مرد: جوانمرد... جوانمرد...
محافظ: جلو نیا.
رستم دستش را تکان می دهد و محافظ مرد را رها می کند.
سرباز: اتراق می کنیم.
اردوگاه / چادر رستم
مرد: ما از ظلم کافور به ستوه اومدیم. قبلاً به هر خونی قانع بود اما از زمانی که طعم خون یه بچه رو چشید دیگه نتونست ازش دل بکنه. ما نمی دونیم اونا از کدوم جهنمی اومدند. بعضیا میگن اونا باقی مونده خاندان ضحاک هستند، بعضیام میگن اونا از روم اومدند. تنها چیزی که می دونیم اینه که با تأیید افراسیاب دارند بر ما حکومت می کنند. افراسیاب از هر نیروی شیطانی برای دوام قدرتش استفاده می کنه. ما از شما تقاضای کمک داریم. پسر من... می دونید اون فقط یه بچه بود. بهش افتخار می کردم. اون کافور حروم زاده اونو از ما گرفت. مادرش خودکشی کرد و من روزامو با فکر انتقام شب کردم. اما من ضعیف بودم و هستم. این نفرت عذاب آور دائم به خودم بر می گرده. اگه کاری نکنم یکی از همین روزا از شدت درد می میرم. مثل همه کسانی که مردند یا دیوانه شدند. مثل من توی شهر خیلیا هستند. بعضیاشون از من داغدارترند. وقتی به خودمون نگاه می کنیم حالمون از خودمون به هم می خوره. ما قدرتی نداریم و به همین دلیل به شما رجوع کردیم. آیا حاضرید به ما کمک کنید؟
رستم: گیو...
گیو: من خودم رو موظف می بینم که به شما کمک کنم. من گیو هستم، پسر گودرز پسر کشواد پسر کاوه. جد من کاوه مردم ما رو از شر ضحاک ماردوش نجات داد. من هم خودم رو مسئول می دونم و حاضرم با لشکرم به نیروهای شهر بیداد هجوم بیارم تا کودکان بی گناه شما... (گیو مکث می کند و با صدای لرزان جمله اش را کامل می کند) ...در آرامش زندگی کنند.
در چهره گیو، خشم و بغض به هم آمیخته است اما سرش را پایین می اندازد تا کسی متوجه نشود.
پشت دروازه های شهر بیداد
گیو با 3000 نفر پشت دروازه های شهر بیداد توقف می کند. افراد تلاش می کنند با قلعه کوب، دروازه قلعه را باز کنند اما موفق نمی شوند. هیچکس روی برج و باروی قلعه نیست. شب می شود. خون آشام ها بدون آنکه دروازه را بگشایند از روی دیوارها به پرواز در می آیند و پس از پخش شدن بین سپاهیان ایرانی شروع می کنند به خوردن خون آنها. ایرانیان وارد جنگ با آنها می شوند.
اینها دیگه چه جونورهایی هستند. کسی به ما نگفته بود این خونخوارها توانایی پرواز هم دارند.
مراقب باشید اونا با دندونای نیش شون می جنگند.
خون می خواین بیاین شمشیر منو لیس بزنید حرومیا.
کماندارها آماده... هدف های پرنده رو نشونه بگیرید. پرتاب...
کافور بالای برج قلعه ایستاده و تماشا می کند. گیو با نیزه ای بلند او را نشانه می گیرد و پرتاب می کند اما کافور رد می دهد. سپس به سمت گیو پرواز می کند اما قبل از اینکه برسد گستهم با اسبش به سمت او میتازد. گستهم روی اسب می ایستد و کافور را بین زمین و آسمان به چنگ می آورد. هر دو روی زمین میافتند و گستهم با او درگیر می شود. بیژن که شاهد ماجرا است سعی می کند خود را به او برساند اما تعداد نفرات دشمن زیاد است و نمی تواند. چند خون آشام روی بیژن می پرند و گیو که از ابتدا مراقب بیژن است با پرتاب چند تیر و کشتن چند تن از آنها بیژن را نجات می دهد.
پدر بارها بهت گفتم نمی خوام مراقبم باشی. گستهم رو دریاب. گستهم...
...
کافور: فکر می کنی کی هستی؟
گستهم: نیاز به معرفی نیست. من قاتل تو هستم. زور نزن فقط تو چشام زل بزن.
کافور: تو هیچ چیز نیستی. فقط مثل یه مدعی رفتار می کنی. کسانی که باید خون اون بچه ها رو طلب کنند الان توی خونه هاشون نشستند و منتظرند تا بعد از پیروزی ما، بچه های دیگه شونو پیشکش کنند. اگه غیر از این بود الان توی میدون جنگ بودند.
گستهم: ما اینجاییم که به جای اونا بجنگیم. بچه های اونا فرقی با بچه های ما ندارند. تو نمی تونی بفهمی.
کافور با حمله ای سریع خود را به گردن گستهم می رساند و با دندان های نیش خود آن را می چسبد. گستهم نمی تواند خود را از بازوان کافور رها کند. در حالی که دچار کم خونی شده به کمای موقتی می رود و در خواب و بیداری احساس می کند کافور دارد به او جمله ای می گوید:
کافور: روزی که پادشاه شما در آسمان غرق بشه شما در زمین گم خواهید شد. تو و عزیزترین کسانت در گردبادی سپید مدفون میشید چون برای او چیزی نیستید جز پله های یک نردبان برای بالا رفتن از دیوار جنون.
در آن سوی میدان، سواری به تاخت به سمت کافور می تازد و سر راهش صدها خون آشام را درو می کند و به هوا می فرستد.
هی اونجا رو نگاه کنید. اون کیه؟ غیر از رستم کی می تونه این کارو بکنه؟
آره خودشه.
گیو: رستم رو پوشش بدید.
رستم با رخش می تازد. کافور که از پشت گردن گستهم نظاره گر است گستهم را رها می کند و تیری به سمت رستم پرتاب می کند. رستم با سپر دفاع می کند. با نزدیک تر شدن رستم، کافور کمند می اندازد که دور رستم می پیچد اما رستم به راحتی آن را پاره می کند. سپس با سرعت به سمت او می رود. کافور پرواز می کند و از بالا به سرعت به سمت رستم فرود می آید. رخش در حالی که با سرعت در حال حرکت است با هدایت رستم سریعاً توقف می کند و کافور که به زمین نزدیک شده غافلگیر می شود و در حالی که کنترل خود را از دست داده به حالت سقوط روبروی رخش پایین می آید اما زود خودش را جمع و جور می کند. در حال پرواز دوباره رخش ردای او را با دندان می گیرد و به جلو می کشد. رستم عمود بلند خود را بر سرش میکوبد و مغز کافور از دماغش بیرون می زند.
گستهم حیران به رستم چشم می دوزد، سپس سرش را پایین انداخته و به جمله ای که از کافور شنیده فکر می کند. بیژن از راه می رسد و به گستهم کمک می کند.
خوانِ صفر
قسمت چهارم: از زبان یک دیو
نبردگاه ایران و توران / جنگ خاقان چین / روز
گودرز: اسم این پهلوان چیه؟
پیک: نمی دونم قربان. فقط سپاهیان میگن اون یه آدمیزاد نیست.
طوس: منظورت چیه؟
پیک: احتمالاً ما با یه دیو طرفیم.
طوس: سلاحش چیه؟
پیک: کمند و گرز.
گودرز: احتمالاً پولادونده. رستم رو صدا کنید.
طوس: نه نباید تمام بار این جنگ روی دوش رستم باشه.
گودرز: اون دیوها رو بهتر از هر کسی می شناسه طوس. طوس صبر کن.
طوس با اسبش به سرعت به سمت میدان جنگ می تازد.
گودرز: این لجبازی آخر سرتو به باد میده.
طوس در بین راه ده سرباز تورانی را از سر راه بر می دارد تا به پولادوند می رسد.
طوس: تا حالا سوسک به این گنده ای ندیده بودم. می دونی من با سوسکا چی کار می کنم؟
پولادوند به طوس حمله می کند اما طوس حملات او را دفع می کند و چند زخم به او می زند. پولادوند کمربند طوس را می گیرد و از اسب به زمین می زند.
پولادوند: طوس. تو طوس هستی. شاهزاده ای که با او مثل یک نوکر رفتار شده. واقعاً رقت انگیزه. دلت به این خوشه که بهت میگن سپهبد. هاهاها... سیر مداوم اشتباهات تو در حال کامل شدنه جناب سپهبد. تو یه بزدلی. همون زمان هم که کیخسرو داشت ترک تازی می کرد جرأت نداشتی خودت مدعی تاج و تخت بشی، پس روی اسب اشتباه شرط بندی کردی و اون فریبرز بی خاصیت رو به رقابت با کیخسرو فرستادی. شاهزاده های بی تاج و تخت که از پس یه بچه بر نیومدند. واقعاً شما قابل ترحمید. برای همینه که نمی کشمت.
طوس: خفه شو حرومزاده...
چیه تعجب کردی که من این چیزا رو می دونم. من از همه چیز تو خبر دارم. حتی از خلوتت هم خبر دارم بیچاره! پس بذار اینم بهت بگم. خوب گوش کن سپهبد، خوب گوش کن. روزی که پادشاه شما در آسمان غرق بشه شما در زمین گم خواهید شد. تو و عزیزترین کسانت در گردبادی سپید مدفون می شوید چون برای او چیزی نیستید جز پله های یک نردبان برای بالا رفتن از دیوار جنون. اونجا دیگه اون پهلوان پوشالی تون رستم هم نمی تونه نجات تون بده. هاهاها...
گیو که از دور شاهد ماجراست خودش را به پولادوند می رساند و با او درگیر می شود. پولادوند طوس را رها می کند و کمان خود را دور گردن گیو می اندازد.
پولادوند: اوه یه قربانی دیگه. آخرین بار که با اقوام من در مازندران جنگیدی خاطرات خوبی برات نداشت. چطور جرأت کردی دوباره با یه دیو طرف بشی؟ شاهزاده طوس، این دوستت هم به سرنوشت تو دچار میشه.
تیری از کمان بیژن به پولادوند اصابت می کند.
پولادوند: اونجا رو ببین. دو تا قربانی دیگه دارند به سمت من میان. عجب جشنواره خنده داری شده. بعد از مدت ها حسابی دارم لذت می برم.
بیژن و رهام به پولادوند حمله می کنند. پولادوند گیو را رها می کند و به سمت اسب بیژن و رهام می دود و خود را به آنها می کوبد. هر دو به زمین می افتند و درفش کاویانی را درهم می شکند.
پولادوند: می تونم همگی تونو بکشم ولی حیفم میاد. دوست دارم با سرنوشت شوم تون مواجه بشید. فعلاً می خوام مثل مثل شیری که سیره فقط باهاتون بازی کنم. هاهاها...
گودرز با اسب به سمت اردوی سیستانی ها می رود و دست به دامن رستم می شود. رستم با رخش عازم میدان جنگ می شود.
پولادوند: به به. این جشنواره فقط یه پهلوون پنبه کم داشت که اونم داره میاد. به این یکی رحم نمی کنم. حالا تماشا کنید یک دیو چطور انتقام می گیره!
رستم از دور با پرتاب پنج خنجر، چند نقطه از بدن پولادوند را می زند و سپس در حالی که رخش با نهایت سرعت به سمت او می دود از روی اسب روی کول پولادوند می پرد و گردنش را فشار می دهد. پولادوند از پشت روی زمین می افتد و با تقلای زیاد خود را از بازوان رستم رها می کند. رستم می چرخد و زانوی خود را روی گردن پولادوند فشار می دهد. سپس خنجری از بدن او در می آورد تا به چشم او فرو کند. پولادوند دست رستم را می گیرد اما زور رستم می چربد و خنجر آهسته به چشم او نزدیک می شود. پولادوند با دست دیگرش ضربه ای به سینه رستم می زند و او را از خود دور می کند. او که کاملاً مستأصل شده ترجیح می دهد خود را از مهلکه نجات دهد. بنابراین دمش را روی کولش می گذارد و به سرعت از میدان نبرد دور می شود.
چادر فرماندهی نوذریان / شب
طوس: از همون اولم دلم با کیخسرو نبود.
گیو: این چه حرفیه می زنی طوس؟
طوس: اون یک رگه تورانی داره. پدربزرگش از سمت مادری افراسیاب هست، الانم که این ماجرای پیشگویی ها پیش اومده. وقتی اینا رو کنار هم میذارم غیر از این نمی تونم فکر کنم.
گیو: طوس معلوم هست چی داری میگی؟
طوس: گیو می دونم تو برای پیدا کردن اون چه زجری کشیدی. هفت سال آزگار به طور ناشناس توی کشور دشمن گشتی. از همه چیزت زدی تا بالاخره پیداش کردی. ولی اینجا پای سرنوشت یک ملت وسطه. نباید احساسات رو مداخله بدیم.
رهام: نگران نباش اون فره ایزدی داره. از پس هر پیشامدی بر میاد.
طوس: کی دیده که اون فره ایزدی داشته باشه؟ باز زیادی مصرف کردی رهام!
گیو: دوباره شروع نکن طوس. ما کی قراره از این بددلی تو خلاص بشیم؟
طوس: نمی تونیم دست رو دست بذاریم. می فهمی؟
رهام: برام عجیبه که یه پیشگویی اینطوری تو رو به هم ریخته طوس. خنده دار نیست که از یه پیشگویی ترسیدی؟ ترس برای یه سپهبد نه تنها زیبنده نیست بلکه تاوان سختی هم داره.
طوس: همنشینی با می و باده پاک عقلتو زایل کرده رهام. اگه عقلت سر جاش بود متوجه می شدی که من برای خودم نگران نیستم. اون پیشگویی، خانواده های ما رو تهدید می کنه.
گیو: بسه دیگه. حالا میگی چی کار کنیم؟
طوس: نمی دونم.
رهام: خاصیت پیشگویی اینه که نمیشه براش تدبیر کرد. فقط باید باهاش روبرو شد.
طوس: شاید بهتر باشه کیخسرو رو عزل کنیم.
گیو: چرا قبل از حرف زدن، فکر نمی کنی طوس؟ کیخسرو چرا باید باعث نابودی ما بشه؟ کیخسرویی که جز مهر چیزی برای این کشور نیاورده چطور می تونه ما رو وسیله کنه؟ قبلاً سر این قضاوتهای عجولانه تو دو تا خاندان روبروی هم قرار گرفتند. دیگه کافی نیست؟
طوس: به هر حال من وظیفم این بود که هشدار بدم. نه قصد دعوا دارم، نه قصد کودتا دارم و نه می خوام ذهن شما رو نسبت به کیخسرو خراب کنم. اما برای خودشم که شده باید سعی کنیم از وقوع پیشگویی جلوگیری کنیم. دلبستگی به افراسیاب و پیران می تونه بهانه خوبی برای عزل کیخسرو باشه.
گیو: اون پسر سیاوشه. چرا هی اسم افراسیاب رو میاری؟ اون پسر کسیه که ما به خاطر اینکه انتقامشو بگیریم الان اینجاییم.
رهام: در پیشگویی اسمی از شاه برده نشده. معلوم نیست مراد از پادشاه کیخسرو باشه. گیو این پیامو در زمان پادشاه قبلی یعنی کاووس شاه شنیده.
گستهم وارد می شود.
گستهم خطاب به طوس: امیدوارم بدموقع مزاحم نشده باشم. فرماندهان گیو و رهام توسط پدرشون فراخوانده شدند. شما چتونه؟ چهره ها همه گرفته است. ناسلامتی امشب جشنه.
رهام: درود بر تو گستهم. امشب باید مشک ها پر بشن و جام ها رو تا صبح سرریز کنند.
گیو و رهام از چادر خارج می شوند.
گستهم: اتفاقی افتاده برادر؟
طوس: نه گستهم. چیزی نیست.
...
سپاهیان جشن می گیرند و پایکوبی می کنند.
خوانِ صفر
قسمت پنجم: چاه کین
قصر افراسیاب / اتاق منیژه
بیژن از پشت پنجره وارد اتاق می شود.
منیژه: منو ترسوندی.
ندیمه پشت درب اتاق منیژه فالگوش ایستاده و چون از مأموران محافظ منیژه است از سر ترس و اجبار با سرعت و نگرانی به سمت بیرون می دود و موضوع را به گرسیوز(برادر شاه توران) اطلاع می دهد.
بیژن: با من به ایران بیا. ایران مرغزارهایی داره به زیبایی چهار فصل سال و اماراتی داره به روشنایی ماه کامل در آسمان صاف. از همه مهمتر اینکه مهری داره ابدی.
منیژه: به ایران حسودیم شد.
بیژن: مهربان که به مهر حسادت نمی کنه.
منیژه: اما تو که پدرم رو می شناسی. اون دنبال بهانه است تا دوباره جنگ راه بندازه.
بیژن: پس باید چی کار کنیم؟
گرسیوز از راه می رسد و درب را با لگد باز می کند.
گرسیوز: چطور جرأت کردی؟...
منیژه جیغ می کشد و پشت پرده پناه می گیرد. بیژن در حالی که عریان است خنجر می کشد. گرسیوز با شلاق به او حمله می کند. بیژن سعی می کند از خودش دفاع کند اما تازیانه ها یکی پس از دیگری بدن او را زخمی می کند.
منیژه: نه....
بیژن: منیژه تو برو. سریع اینجا رو ترک کن.
گرسیوز: کجا بره؟ اون ما رو بی آبرو کرده. دختر افراسیاب فرمانروای توران، پسر دشمن ترین دشمنان ما رو در آغوش خودش گرفته. اونم کجا؟ بغل گوش خانواده خودش. این لکه ننگ به این راحتی پاک نمیشه. کور خوندی اگه فکر کردی زنده از اینجا میری بیرون!
گرسیوز شلاق را با نهایت قدرت روانه می کند ولی بیژن این بار موفق به دفاع می شود و با پیچاندن آن دور دستانش به سمت گرسیوز خیز بر می دارد و با چرخشی سریع شلاق را دور گردن او می اندازد.
بیژن: هی گوش کن نمی خوام اینجا خون و خونریزی راه بندازم. من آدم مهمی هستم. من بیژن پسر گیو لشکرشکن هستم. اگه بی خیال این ماجرا بشی هرچی بخوای گیرت میاد.
گرسیوز: مثلاً چی؟
بیژن: هزار سکه طلا خوبه؟
گرسیوز: اول باید حسن نیت تو ثابت کنی. منو رها کن تا بتونیم مذاکره کنیم.
منیژه: نه بیژن بهش اعتماد نکن.
بیژن او را رها می کند.
گرسیوز: جوونک مقاومی هستی. جلو بیا.
بیژن: تو کی هستی؟
گرسیوز: من گرسیوز هستم. برادر افراسیاب.
بیژن: تو یکی از قاتلین سیاوش هستی. ای لعنتی پست فطرت.
بیژن به سمت خنجر دور کمربندش که روی زمین افتاده می دود تا خود را مسلح کند ولی گرسیوز او را از پشت می زند و در بند می کند.
گرسیوز: از دل و جیگرت خوشم اومد بچه ولی به خاطر این خامی سرتو به باد دادی. سزای کسی که هوای دختران تورانی اونم دختر افراسیاب بزنه به سرش مرگ با شکنجه است.
منیژه: نه. عموجان تو رو قسم میدم اون رو رها کن و به جاش منو شکنجه کن، منو بکش، خواهش می کنم...
گرسیوز سیلی محکمی به منیژه می زند.
گرسیوز: حالا شدم عموجان؟ نگران نباش، تو هم به زودی مجازات میشی دختره بی آبرو.
بیژن از هوش می رود.
چاه
بیژن در چاه اسیر شده.
گرسیوز: یه خبر خوب برات دارم یه خبر بد. اول خوبو بگم یا بدو؟
بیژن: هر خبری از زبون تو بیاد بیرون بوی گند میده نمک به حروم...
گرسیوز: پس اول خبر خوب: پیران سفارشتو کرد و افراسیاب از خونت گذشت. اما خبر بد: افراسیاب پشیزی برای حرفای پیران ارزش قائل نیست. اون در خفا با موبد مخصوصش درباره کشتن تو صحبت کرد. منم اونجا بودم. موبد بهش گفت سرنوشت دردناکی در انتظارته و بهتره زنده بمونی تا باهاش روبرو بشی. عاقبت هوسرانی با دختران ما اینه! نمی خوای بدونی چی توی گوی دیدیدم؟
بیژن: با منیژه چی کار کردی؟ فقط دوست دارم یه تار مو از سرش کم بشه اونوقت...
گرسیوز: اونوقت ما توی اون گوی تصاویری دیدیم که باعث شد چشمای افراسیاب برق بزنه. نمی خوای بدونی اونجا چی دیدیم؟ پادشاه شما داشت محو می شد و تو داشتی دست و پا می زدی. این تقلا سودی نداشت و به همراه بستگان و چند پهلوان ایرانی به دوزخ افتادید. دوزخی که شعله های سفید داشت. افراسیاب تصمیم گرفت تا موقعی که پیشگویی محقق بشه اینجا بمونی و بپوسی. احتمالاً وقتی داری آخرین نفساتو می کشی پیشگویی هم محقق میشه و ما شاهد یک نمایش لذت بخش خواهیم بود و مرگ دردناک تو و عزیزانت رو به چشم مشاهده خواهیم کرد. احتمالاً پیشگویی مربوط به جنگ نهایی ما با ایران باشه.
بیژن: برو این داستانا رو برای کسی تعریف کن که تو رو نشناسه.
گرسیوز: فکر می کردم بیشتر از اینا هیجان زده بشی ولی ایرادی نداره. یه سورپرایز دیگه هم برات داریم. این چاه توسط سنگی بزرگ بسته خواهد شد.
بیژن: هیچ سنگی مانع بیژن نشده.
گرسیوز: اما این یه سنگ معمولی نیست بچه. همونطور که این چاه یک چاه معمولی نیست. اکوان دیو این سنگ رو از دریا به بیشه پرتاب کرد و برای حرکت دادنش پهلوانان زیاد باید گرد هم جمع بشن.
بیژن: ترسوهای بزدل.
بیژن به پیشگویی موبد فکر می کند.
این نمونه ای از متن یک مانگای فارسی (کمیک فارسی) است که خوانگار نامیده شد. این خوانگار از شاهنامه الهام گرفته است.