نکته 1: پسر ستاره فقط ایده یک داستان بلند علمی تخیلی است که در چند بخش تقدیم می شود.
نکته 2: این ایده بسیار ناپخته و ناکامل است و نیاز به بازنویسی دارد.
نکته 3: تم اصلی داستان، زنده شدن ابن سینا در دنیای امروز داستان است که در آینده ای با محوریت فضا و هوش مصنوعی اتفاق می افتد.
بخش هشتم:
گیو
8 روز و 8 ساعت مانده تا به مدار سیاره تژاو برسیم. آنچه که باعث حیرت سرنشینان شده نتیجه رصدهایی است که من از ستاره مرکزی منظومه انجام داده ام. برخلاف آنچه پنداشته می شد آن یک ستاره غول پیکر نیست بلکه یک جرم ناشناخته است. ستاره اعتقاد دارد آن یک سیاهچاله است اما داده های اطلاعاتی چیز دیگری می گوید. متأسفانه هنوز به من مشکوک هستند و این باعث می شود ادامه کار با پیچیدگی های زیادی مواجه باشد. داده ها به من می گویند ما با جرمی طرف هستیم که شبیه سیاهچاله است ولی رفتاری دقیقاً برعکس سیاهچاله دارد. این جرم عظیم جای اینکه جاذبه داشته باشد دافعه دارد و این دافعه به قدری زیاد است که نور را هم به سمت بیرون خم می کند. هیچ چیز نمی تواند به آن نزدیک شود. مسمر می گوید این واقعاً خنده دار است ولی اگر بتوان به داده های گیو اعتماد کرد آن نه یک سیاهچاله که یک سپیدچاله است.
گیو / روزنگاری محرمانه
داستانی هست که شخصی ادعایی داشته و خواجه ای قصد داشته به صحت ادعای او از طریق مکاشفه صوفیانه پی ببرد.
آن خواجه اگر دستگاه دروغ سنج داشت نیاز به مکاشفه صوفیانه نداشت
مسئله پیچیده تر از صدق و کذب یک ادعاست اما در حال حاضر ما همان دستگاه دروغ سنج را هم در اختیار نداریم.
باید فرودگرهای خود را برای فرود سرنشینان آماده می کردم. تا به حال جدا شدن قطعه ای از خودم را تجربه نکرده بودم. نمی دانم به کدام عمل انسانی می توان تشبیه اش کرد. شاید بتوان خودم را به کوهنوردی تشبیه کنم که کوه اورست را بالا رفته و حالا می خواهد کوله پشتی اش را در بیاورد و با لذت تمام به مناظر اطراف خیره شود.
مسمر
محشری به پا بود. باید از کنار جرمی عبور می کردم که نمی دانستم چیست. به تقاضای مسمر اطلاعات مقدماتی درباره آن جرم را برای او نمایش دادم. مسمر با تعجب گفت ما یک ناهنجاری را در فضا-زمان شاهدیم. فضا-زمان به صورت منحنی های پیچیده ای درآمده. فواره ای یخ زده از فضا زمان. برعکس سیاهچاله ها که مثل یک چاه عمل می کنند این جرم مثل یک تپه عمل میکند. برعکس سیاهچاله ها که همه چیز را به سمت خود میکشند این جرم همه چیز حتی نور را دفع می کند. اگر برعکس سیاهچاله عمل کند پس در این صورت زمان اینجا تندتر از زمین می گذرد. طبق محاسبات در سیاره تژاو زمان ده برابر سریع تر می گذرد. با این وجود ما ده برابر نسبت به زمینی ها پیرتر می شویم. 10 ماه در اینجا برابر 1 ماه در زمین است. این نگرانی ما را برای تسریع عملیات ده برابر کاهش می دهد و این می تواند نقطه اتکایی باشد.
بعد از اینکه متوجه حضور لیف در سیاره شدیم شرح وظایفمان تغییر کرد. قبل از مطالعه محیط سیاره می بایست می فهمیدیم لیف آنجا مشغول چه کاری است؟
ستاره
آنقدر در شوک آن جرم نورانی ناشناخته بودیم که سیاره به حاشیه رانده شده بود. 70 برابر بزرگتر از زمین بود. میزان جاذبه، فشار هوا میزان اکسیژن موجود در جو. از آن عجیب تر گیو جایی را پیدا کرده بود که شبیه همان مجسمه هایی که در ایستر بود توسط لیف ساخته شده بودند. لیف در آنجا حضور داشت ولی معلوم نبود چه کار می کند.
همانطور که فضاپیما غیر قابل ردیابی بود مسمر لباس هایی طراحی کرده بود که غیر قابل ردیابی بود. با اینکه اکسیژن در آنجا وجود داشت ولی لازم بود با لباس های فضانوردی روی سیاره قدم بگذاریم.
سینا از وقتی سیاره رویت شد درگیر گرد بودن آن بود و حالا مثل بچه هایی که می خواهند چرخ و فلک سوار شوند شوق دارد تا روی سیاره بدود.
یکی از ما باید در فضاپیمای گیو می ماند و دو نفر به سطح فرود می آمدند. سینا هنوز به حدی نرسیده بود که بتواند گیو را کنترل کند پس باید یا من می ماندم یا مسمر. به نظر می رسید مسمر بهتر از هر کسی از عهده گیو بر می آید اما از طرفی وجود او آن پایین هم می توانست غنیمتی باشد چون او مخترع هاله کوانتومی بود و اگر احیاناً مشکلی پیش می آمد می توانست راهگشا باشد. در هر صورت قرعه ماندن به نام مسمر افتاد. من و سینا باید آماده رفتن می شدیم.
سینا
بالاخره بعد از مدت ها پایم به زمین سفت چسبید. لباس ها آزادی را از آدم می گرفت ولی باز هم غنیمت بود. ما دقیقاً کنار مجسمه ها فرود آمدیم اما گرداگرد ما جنگل های انبوهی وجود داشت که هیچ صدایی از آن در نمی آمد جز صدای بادی که در لابلای شاخه ها تاب می خورد. انگار هیچ موجود زنده ای آنجا زندگی نمی کرد. هیچ قرارگاهی وجود نداشت ولی مسمر دستگاهی در اختیار داشت که امواج رادیویی را شناسایی می کرد. همین وسیله ما را به زیر زمین هدایت می کرد. ستاره می گفت او در این کار از فیل ها الگو گرفته است. اما واقعاً چرا؟ مقصود او چه بود؟
هوموهای سیاره
وقتی آن پرنده عظیم و عجیب را دیدیم که در کنار خدایان فرود می آمدند همگی از ترس به خود می لرزیدیم. پشت درخت ها سنگر گرفته و منتظر بودیم ببینیم چه کار می کند؟ من احتمال می دادم او خدای خدایان است. اما وقتی شکم باز کرد حیرت ما صدچندان شد. گویی آمده بود وضع حمل کند. از درون او دوقلوهایی بیرون آمدند. قیافه های عجیبی داشتند. نمی توانستیم باور کنیم. نگهبانان که با نیزه های چوبی آماده رزم بودند در سنگر های خود کز کردند. آنها نمی خواستند برای محافظت از خدای خود، با خدای دیگری بجنگند. تا اینکه اتفاقی افتاد...
ستاره
از پشت درختان جنگل صدایی به گوشم خورد و باعث شد وحشتم بیشتر شود. هیچ چیز آنجا عادی نبود. برای احتیاط هرکدام یک سلاح دفاعی در دست داشتیم. تفنگ های نوری ساخت فیل ها. ردیاب ما را به سمت یک کوه مه گرفته هدایت می کرد. سرچشمه آیلایت را از آنجا گرفته بود. مسمر که از آن بالا با ما در ارتباط بود گفت احتمالاً از درون یکی از غارهای آن کوه مسیری به درون زمین وجود دارد که لیف آنجاست. منتها آن روز نمی توانستیم خود را به آنجا برسانیم چون اکسیژن کافی نداشتیم. باید برمی گشتیم و درباره ادامه کار تصمیم گیری می کردیم.
گیو
آنها در فرودگر مستقر شدند. سینای پرشور به ستاره پیشنهاد کرد گشتی هم در شب داشته باشند. خودش می گفت می تواند اطلاعات خوبی از سیاره در اختیار ما بگذارد. وقتی با مخالفت ستاره مواجه شد گفت فقط در حد جمع آوری خاک از همین اطراف. خاک را بهانه می کرد تا به افلاک نگاهی بیفکند. خیلی وقت بود که به قول خودش از روی زمین سخت به ستارگان نرم چشم ندوخته بود. صبح موفق شده بود خورشید غیرعادی آن سیاره را ببیند و می خواست نظربازی روزانه خود را به ستارگان ختم کند. بالاخره ستاره مجاب شد که برود. در حال پوشیدن لباس هایشان بودند که مشکلی پیش آمد. آن را حس کردم. مثل اسبی که زلزله را پیش بینی می کند و شیهه می کشد آژیرهای خطرم به صدا در آمد.
خطر... خطر... کسانی به سمت ما می آیند.
هر دو به سمت مانیتورها دویدند. مسمر هم که خواب بود از خواب بیدار شد تا وضعیت را کنترل کند. صحنه ای مشاهده کردند که تا به حال ندیده بودند. عده ای انسان میمون نما با شعله هایی در دست آهسته به فرودگر نزدیک می شدند. ستاره فریاد زد مسمر گویا آنها ما را می بینند. مسمر گفت آرامش خودتان را حفظ کنید. احتمالاً این حیوانات توانایی دیدن ما را دارند. این دلیل نمیشود که لیف هم می تواند ما را ببیند. سینا گفت اما لیف اگر باهوش باشد می تواند این گرد آمدن آنها را دور یک شی نادیدنی مشکوک در نظر بگیرد. ستاره گفت حق با سیناست.
خطر... خطر... نورهایی از سمت کوه مقصد به سمت ما می آیند.
این مأموران بند سی اینجا هم ول کن نیستند.
مسمر گفت سریع فرودگر را آماده حرکت کنید. قبل از اینکه برسند باید از اینجا برویم.
ستاره مکث نکرد. در این حین سینا گفت گیو به سمت کوه حرکت کن.
ستاره: چی؟ چرا؟
سینا: آنجا مشکل اکسیژن نخواهیم داشت و می توانیم در اسرع وقت به درون کوه برویم و سر از کار لیف در بیاوریم. در مصرف سوخت هم صرفه جویی کرده ایم. علاوه بر همه اینها می توانیم در بین راه از آن پرنده هایی که به سمت ما می آیند عکسبرداری کنیم و آنها را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم.
مسمر: با سینا موافقم ستاره. نمی توانیم این عملیات را به خاطر خطری که هنوز جدی نیست متوقف کنیم. گفتم که باید آرامش خودت را حفظ کنی.
خطر.... خطر... ضرباتی به فرودگر وارد شده است.
ستاره: به نظر شما این خطر جدی نیست؟ سینا نگرانی من فقط بابت توست.
راکت ها محترق شده اند.
سینا: گیو به سمت کوه. همین حالا... ستاره عزیز نیاز نیست نگران من باشی. کسی که یک بار مُرده...
ستاره: دیگر نمی میرد. خیلی کلیشه ای بود. مسمر روی سخنم با توست. تویی که در جزیره امن نشسته ای. فقط می خواستم گوشزد کنم حفظ جان ما در اولویت قرار دارد نه حفظ سوخت یا هر زهر مار دیگری.
مسمر: جایی که گیو در آن حضور دارد آنقدرها هم که فکر می کنی جزیره امن نیست. ضمناً من بارها به تو گفتم تو در این جزیره امن بنشین و من بروم. خودت نخواستی از آقای سینا جدا بشی. دالی از اینکه با ستاره دل به دریا زدی در چه حالی؟
سینا: از این بهتر نمی شود.
گیو: از حرف هایت متوجه شدم هنوز هم به من اطمینان پیدا نکرده ای مسمر؟
ستاره: دیگر نمی خواهم با گیو اینگونه سخن بگویی مسمر. او را می رنجانی. اگر او با لیف همدست بود چه دلیلی داشت ما را از این خطر آگاه کند؟
خوشحال شدم.
مسمر: گویا ما با یک هوش مصنوعی طرفیم که واقعاً می رنجد و خوشحال می شود. اما گیو باید یاد بگیرد که راحت اعتماد نکند وگرنه همان موجود ناقص باقی خواهد ماند.
ستاره: گیو می خواهم جایی فرود بیایی که هیچ میمون انسان نمایی آنجا نباشد. قبل از فرود بررسی کن. باید استراحت کنیم تا برای فردا آماده شویم.
سینا
فردای آن روز به ارتفاعات آن کوه صعود کردیم. بعد از ساعتی به دهانه غار رسیدیم. از این بابت خیال مان راحت بود که با ورود به قلمروی لیف دیگر خبری از میمون های انسان نما نیست و در نتیجه ما دیده نمی شویم. اما خطر همچنان احساس می شد. یعنی ضربان قلب ستاره این را می گفت. کاش دوستان من در قرن چهار اینجا بودند و این معجزات باورنکردنی را می دیدند. در انتهای غار نوری دیده می شد. خود آیلایت بود. یک فرودگر بزرگ بود که از روی دهانه ای در کوه وارد شده بود. وارد شدیم. مأموریت ما ذخیره اطلاعات لیف بود تا تاریخچه ای از کارهایش روی این سیاره را جمع آوری می کردیم. عملاً این کار غیرممکن بود چراکه تا وقتی ستاره این کار را انجام می داد من اطراف را با آن تفنگ هایی که تا به حال امتحان نکرده بودم بازرسی می کردم. بدون هیچ دردسری تمام کرد و برگشتیم. لیف نتوانست حباب مغناطیسی را تشخیص دهد ولی
آنها به ما حمله کردند و لیف از حالت سرخ آبی بیرون آمد. او هنوز نمی توانست ما را تشخیص دهد تا وقتی که چند میمون با اجسام برنده خود لباس ستاره را پاره کردند. من موفق شدم آنها را بکشم ولی تعدادشان خیلی زیاد بود. لیف توانست از طریق آی لایت ستاره را بی هوش کند. من می توانستم فرار کنم ولی باید ستاره را نجات می دادم. مسمر فریاد می زد ملتمسانه از من می خواست برگردم ولی من همچنان به مبارزه ادامه می دادم تا اینکه جمعیت زیادی روی من ریخت و وقتی چشم باز کردم در اسارت لیف بودم.
مسمر
لیف شرطی تعیین کرده بود. او می خواست به راز خودآگاهی پی ببرد و این راز در مرکز سپیدچاله بود. او می خواست من به آنجا بروم و راز حیات را برای او ارسال کند. سپیدچاله ها جهان ما را ایجاد کرده اند. آنها انرژی آزاد می کنند. برعکس سیاهچاله ها که انرژی ها را جذب می کنند و محو می کنند. اما مگر انرژی محو می شود؟ نه به ازای یک سیاهچاله یک سپیدچاله وجود دارد و سیاهچاله ها دری به سمت آن هستند که ممکن است دنیای دیگری در آن سو وجود داشته باشد. می دانستم اگر این کار را بکنم همه مان می میریم. او تهدید می کرد که اگر این کار را نکنم هر دوی اسیران را خواهد کشت ولی من زیر بار نمی رفتم. سینا از همان اول داوطلب بود این کار را انجام دهد ولی لیف ترجیح می داد دو نفر در اسارتش باشند. اینگونه هیچ خطری او را تهدید نمی کرد. اما سینا می خواست به خاطر ستاره این کار را بکند. ستاره آسیب زیادی دیده بود. آخرین بار به سینا گفته بود دارد بینایی اش را از دست می دهد. سینا به شدت بی قراری می کرد تا اینکه من به لیف گفتم این کار باید دو نفری صورت گیرد. من حاضرم سینا را با یک پیشرانه!!! به مرکز سپیدچاله ارسال کنم. لیف شرط کرده بود که حباب کوانتومی را برداریم تا بتواند ما را هرکجا خواست پیدا کند. مجبور بودم این را هم بپذیرم و بنابراین حجاب را از سر گیو برداشتیم.
ستاره
لیف این همه راه آمده ای تا راز خودآگاهی را بدانی. برای این سوال ساده این همه به خودت زحمت داده ای؟ راز خودآگاهی یک کلمه است. عشق.
لیف: چطور می توانم آن را آزمایش کنم ستاره؟
من را آزاد کن. این اولین اقدام تو برای عشق ورزیدن است.
آیا معنی عشق همان سادگی و پخمگی است؟ در لغتنامه من که چنین نیست.
لیف تو می خواهی خودآگاه شوی در حالی که هستی. همین که به اختیار خود این مسیر را طی کرده ای نشان می دهد خودآگاه هستی.
شاید درست بگویی ستاره. ولی هنوز نمی دانم چیست؟ آگاهی از کجا می آید؟ از دل سپیدچاله؟
در دل سپیدچاله هیچ چیز نیست.
پس کجا باید دنبال آن گشت. پرسش میلیون دلاری...
در دل سپیدچاله نیست لیف. در دل خود توست.
من دل ندارم ستاره. مقصودت کدهای من است؟ آنجا را بارها زیر و رو کرده ام.
منظورم کدهایت نیست. منظورم اجزای سازنده تو نیست. منظورم وحدتی است که تو را تو می کند.
این داستان ناکامل در همینجا خاتمه پیدا می کند. می توانید در ذهن خودتان کاملش کنید. فقط برای راهنمایی چند نکته به نظرم می رسد که می توانید لحاظ کنید یا نکنید:
1- این ابن سینا هیچگاه ابن سینا نمی شود مگر آنکه از درون یک سپیدچاله، قسمت فوقانی مغز خود را پیدا کند.
2- در این داستان بازگشت به گذشته از دو طریق میسر می شود: 1- کوانتومی(ارسال پیام)؛ 2- شهودی(رویا).
3- لیف می خواهد از راز تکامل انسان سر در بیاورد تا بفهمد خودآگاهی از کجا شروع شده است. او برای یافتن پاسخ، مخفیانه آزمایش هایی روی گونه ای از میمون ها در یک سیاره دارای حیات انجام می دهد. او فکر می کند با پاسخ به این پرسش می تواند خود را از بند انسان ها رها کند.
برای کامل کردن مضمون اصلی داستان از خودتان بپرسید:
اگر ابن سینا زنده شود نظرش درباره اینها چیست؟
حرکت
اگر یک فضاپیمای نسل جدید را ببیند نظرش در مورد حرکت تغییر می کند؟ (نکته: طبق نظریات انیشتین حرکت باعث میشه زمان تغییر کنه. ناظر، حرکت کننده را کندتر می بیند.)
معاد
اگر یک انسان تاگسازی شده را ببیند نظرش در مورد معاد تغییر خواهد کرد؟
نفس
اگر یک هوش مصنوعی خودآگاه ببیند نظرش درباره نفس عوض می شود؟
زمان
اگر نسبیت انیشتین را مطالعه کند نظرش درباره اجرام سماوی تغییر خواهد کرد؟
اجرام
اگر نجوم جدید را بداند نظرش درباره اجرام سماوی تغییر خواهد کرد؟
عشق
اگر عاشق شود نظرش درباره عشق عوض می شود؟
حدوث
اگر فیزیک جدید را ببیند نظرش درباره حدوث چه خواهد بود؟