نکته 1: پسر ستاره فقط ایده یک داستان بلند علمی تخیلی است که در چند بخش تقدیم می شود.
نکته 2: این ایده بسیار ناپخته و ناکامل است و نیاز به بازنویسی دارد.
نکته 3: تم اصلی داستان، زنده شدن ابن سینا در دنیای امروز داستان است که در آینده ای با محوریت فضا و هوش مصنوعی اتفاق می افتد.
بخش چهارم:
مسمر (داستان زندگی)
من متعلق به نسل قبل از انقلاب بودم. در دوران کودکی آرزو داشتم در آینده یک مجسمه ساز شیشه بشوم. والدینم نه تنها مخالف نبودند بلکه شدیداً مرا تشویق می کردند. پدرم در یک کارگاه شیشه سازی سنتی کار می کرد و گاهی مرا به آنجا می برد. عاشق توپ های مذاب شیشه ای بودم که با لوله های بلند از طریق دهان باد می شدند. حتی یک شب خواب دیدم دارم آنها را با ولع می خورم. خواب را نباید دست کم گرفت. خصوصاً خواب های تکرارشونده را. نیرویی عظیم و حقیقتی ناشناخته در آن نهفته است. بزرگتر که شدم متوجه شدم شیشه گری با علم شیمی رابطه دارد بنابراین تصمیم گرفتم شیمی بخوانم. این تصمیم بهانه ای بود برای رفتنم به دانشگاه و تحصیل در رشته شیمی. اما وقتی شیمی می خواندم لزوماً باید فیزیک هم می دانستم. این قضیه مرا دگرگون کرد و به سمت «فرا مطالعه» کشاند.[i] فرامطالعه باعث شد به یک علم تعمیمی-تطبیقی به نام فرارشته فکر کنم. تطبیق هر چیز با همه چیز. حتی در بی ربط ترین پدیده ها در حقیقت ربطی وجود دارد و در نظر من کشف این رابطه مسئله فرارشته بود. با ورود به جامعه علمی و اخذ کرسی تدریس، امیدوار بودم بتوانم این را به عنوان شاخه ای از علم که قبلاً در یک دستگاه نظری پی ریزی کرده بودم جا بیندازم. اما وقوع انقلاب تمام آمال مرا نقش بر آب کرد. دنیای جدید فرارشته را پس زد چراکه معتقد بود عمر یک انسان حتی برای یک رشته تخصصی نیز کفاف لازم را نمی دهد. من با این منطق کنار نمی آمدم چراکه همواره اعتقاد داشتم هنر واقعی این است که کدام علوم را بهتر با هم ترکیب می کنید. یعنی اگر انقلاب می خواست تحولی در بنیان دانش ایجاد کند باید این ایده را بالای سر می برد. مفاهیم مقدماتی و نظری فرارشته را به شورای محرمانه ایستر ارجاع دادم ولی فایده نداشت و رد شد.
از آن به بعد تمام تلاشم را وقف آن کردم که به سنای ایستر راه پیدا کنم و خودم در آنجا دست به کاری بزنم. آرزوی هر دانشمندی این است. چون فقط آنجاست که حداقل اندکی می توانی به عنوان انسان آزاد سر بالا کنی. قصدم این بود که فرارشته را مطرح کنم و مقابل این قانون که هر شخص باید در یک زیرموضوع در یک علم، زندگی اش را خلاصه کند بایستم اما نشد. احساس می کردم ما خیلی زیاده خواه بوده ایم که وضعیت مان این شده. سزای جاه طلبی ما، بیچارگی ما در برابر هوش مصنوعی بود. ما به سمت شکوه حرکت کردیم ولی جایگاه والای خودمان را در آن نیافتیم. علت آن بود که علوم تجربی به طرز دیوانه واری رشد می کرد و علوم انسانی را یارای رقابت با او نبود.
وقتی از همه چیز و همه کس مأیوس شدم کسی سر راهم قرار گرفت که مسیر زندگی ام را تغییر داد. در متروی مونیخ عینک تعیین مسیرم از کار افتاد. نمی توانستم تشخیص دهم باید سوار کدام قطار شوم و از کدام مسیر بگذرم. جایگاهی وجود داشت برای تعویض عینک. اما دور بود. ناگهان مردی میانسال با هیبتی خاص جلوی من سبز شد. جالب آنکه عینک نداشت. بدون مقدمه گفت: «من یک عینک اضافه دارم، مال شما باشد.» گفتم: «پس خودتان چی؟» گفت: «واقعیت را بگویم به دردم نمی خورد.» در حالی که عینک را به چشم می زدم گفتم «پس چطور راه را پیدا می کنید؟» گفت: «چرا باید به یک نظم مصنوعی وفادار باشم وقتی از وفاداری متقابل او مطمئن نیستم. با تعجب گفتم «این عینک ها راه را به ما نشان می دهند.» خندید و گفت «عینک یعنی عین را نشانم بده ولی اینها راه را نشان می دهند. راه شناس شده اند برای ما. دوست عزیز من نمی توام ضعیف باشم. گم شوم بهتر از آن است که ضعیف باشم.» سپس مرا به گوشه ای کشاند و گفت:
- آیا تا به حال قضیه عینک کانت را شنیده ای؟
+ مرا ببخشید کمی عجله دارم.
هنوز چند قدم گام برنداشته بودم که متوجه شدم آن عینک، یک عینک اسباب بازی است که همه چیز را سرخ نشان می دهد. برگشتم و در حالی که عینک را داخل جیبش می تپاندم گفتم:
+ از جان من چه می خواهی؟
- فرض کن نمی دانی دنیا چه رنگی است ولی می دانی عینکی سرخ به چشم داری. اگر منطقی باشی باید سه احتمال درباره عالم واقع بدهی:
1- هیچ چیز سرخ نیست.
2- همه چیز سرخ است.
3- برخی چیزها سرخ اند و برخی سرخ نیستند.
بنابراین کانت می گفت ما به واقع فی نفسه دسترسی نداریم. تنها از پست عینک های ذهنی می توانیم نمودها و پدیدارها را ببینیم. به نظر تو اگر بخواهیم واقعیت را ببینیم باید چه کار کنیم؟
+ باید عینک را برداریم.
- آفرین. هیچ بعید نیست که این عینک هم مثل آن عینک سرخ به ما خیانت بکند. یعنی ممکن است کاری کند چیزهای غیرسرخ را هم سرخ ببینیم. ممکن است ذهن ما دنیای واقع را کج و ماوج نشان دهد. به نظر تو می توان عینک ذهن را برداشت؟
+ خیر. این عینک همیشه پیش چشم هست.
- بنابراین ما به عالم وجود و یا به عالم بود یا به قول خود کانت به نومن ها راه نداریم. ما محکومیم با همین ظهورات و تجلیات دم دستی سر و کله بزنیم.[ii]
+ تمام اینها را نگفتی تا به اینجا برسی.
- بله. اینها را گفتم تا بگویم ما محکوم نیستیم چون راه حلی پیدا کرده ایم. برای آنکه به تو نشان دهیم ابتدا باید تمرین کنی تا از شر عینک های کوچک راحت شوی. اینگونه مستعد عینک های بزرگ تر می گردی!
+ حسی به من می گوید لیف مأموران بند سی را روانه کرده که تو را دستگیر کنند. چند نفر دارند به سمت ما می آیند.
- گوش کن. فرانتس آنتوان مسمر ادعا داشت: «سیارهها در گردش خود بر یکدیگر تاثیر میگذارند. یک جور دیالکتیک! ماه و خورشید روی زمین جذر و مد ایجاد میکنند، پس باید به این پی برد که نیروی این اجسام بر همه موجودات جاندار هم تأثیر میگذارند به ویژه توسط یک مایع سیال بر سیستم عصبی ما.» مسمر در باور خود تا آنجا پیش رفت که ادعا میکرد دارد دختر نابینایی را بینا میکند. شاید تو هم روزی بتوانی.
+ منظورت چیست؟
- درست حدس زدی. مأموران آمدند. من به تو لقب مسمر می دهم!
+ تو چه کسی هستی که قادری برای من لقبی تعیین کنی؟
- حباب مذاب شیشه ای در آسمان را دریاب.
مأموران بند سی آمدند و آن مرد مرموز را بردند. برای اینکه مرا نادیده بگیرند گفتم: «این دیوانه را ببرید می خواست عینکم را بدزدد.» سپس نگاهی به منبع آی لایت بالای سرم انداختم و شصتم را برای لیف بلند کردم. او مرا می شناخت. برای آخرین بار نگاهی به مرد مرموز انداختم که او هم در حال حرکت نیم نگاهی به من داشت. لبخندش دلم را لرزاند.
حباب مذاب شیشه ای در آسمان؟! چیزی می خواست به من بگوید که لیف از آن سر در نیاورد. اما آن راز مگو چه بود؟ حباب مذاب شیشه ای سرخ است و آسمان آبی. سرخآبی! باید منتظر می شدم تا چشم لیف سرخ آبی شود. «احتمالاً می خواهند در تایم های آزادم پیامی به من برسانند.» درست حدس زده بودم. همان شب پیامی بی نام و نشان دریافت کردم. برخلاف همیشه این اسپم را پاک نکردم و این شروع همکاری من با فیل ها بود. ورود به دار و دسته آنها بزرگ ترین دستاورد زندگی ام بود.
بعد از ملاقات با آن فیل به عینک کانت خیلی فکر کردم. کنجکاوی ام را با مطالعه بیشتر ارضا کردم تا بدانم ادامه ماجرا چیست؟ کانت دو چیز را همان عینک می دانست. یکی «مکان و زمان». دیگری «علیت». علاقه من به بحث مکانیک کوانتوم از همینجا آغاز شد. قبلا فقط آن را مطالعه می کردم حالا می خواستم واقعا آن را بخورم. برایم به اندازه همان حباب های شیشه ای اشتها آور بود. از طریق این علم می شد خراشی روی عینک ایجاد کرد تا کمی رنگ سرخش بپرد.
با عضویت در گروه فیل ها عمرم را در غارهای سرد رشته کوه های زاگرس سر کردم تا سر از این راز در بیاورم. غارهایی که آثار بر جای مانده از غارنشینی در آنها وجود داشت و از سکونت انسان در این مناطق در عصر پارینهسنگی خبر می داد. سرآخر توانستم در 67 سالگی یکی از آن حباب های شیشه ای مذاب را بسازم. برداشتن عینک وظیفه نسل های آینده است. من فقط نمی توانستم چیزهایی را کشف کنم که از پشت آن عینک دیده نمی شدند. نتیجه حبابی بود که مکان غیر قابل تشخیص داشت. بزرگترین کاربرد آن نامرئی کردن ایستگاه فضایی فیل ها بود. آخرین پیام فیل ها را از داخل همین ایستگاه فضایی گرفتم. جایی که جنینی از ابن سینا به سرعت 20 روز در روز در حال رشد بود. متن پیام این بود: «تژاو یک جاسوس دوجانبه است و به ما خیانت کرده. اخراج او از ایستر یک حیله بود. حفره های مخفی توسط لیف در حال دریل شدن است. برنامه عوض شده. آماده اتصال باش.»
شوکه کننده بود. تژاو مدتی شاگرد خودم بود و بعد تبدیل شد به یک دوست. دوستی قابل اعتماد.
باباراز (روز بعد از درمان شاهزاده)
آن مزاحم دوره گرد که خودش را طبیب می نامید شب بدی برایم رقم زد. تا روز بعد فقط فکرم درگیر این بود که چه حیله ای سوار کرد؟
«شاید با شاهزاده تبانی کرده است! شاید هم آن وردی که در گوش شاهزاده خواند کار خودش را کرده. آیا آن لعنتی ورد اعظم را کشف کرده؟»
تمام این کردن و نکردن ها رنگ باخت وقتی ملکه خاتون احضارم کرد. ابتدا گمان بردم شاهزاده دوباره مبتلا شده اما قضیه جالب تر از اینها بود. ابن سینا به لعنت خدا دچار شده بود. سر تا پا با دیروزش متفاوت بود. آن جنونی که تشخیص داده بود دامن خودش را گرفته بود. راه می رفت و دائم می گفت «می خواهم از این زهدان خارج شوم» عاقبت کسی که زیاده از حد فکر و حیلت می کند همین است. یک لحظه غافل شوی اجنه جسم تو را خانه خالی خود می پندارند و شش دانگ تصرفش می کنند. من هم بودم همین کار را می کردم. به ملکه خاتون گفتم:
- جن از بدن شاهزاده به بدن طبیب نفوذ کرده و من قادر هستم او را بگیرم.
+ پروردگارا این کاخ را چه شده است؟ این چه افسونی است؟
- خاتون برای شروع از شما اجازه می خواهم.
+ می خواهی به همان روش سنتی خودت کار کنی؟ مگر طبیب به تو نگفت جن گرفتنی نیست.
با خودم گفتم: «ببین چطور با اعتقادات مردم بازی کرد!»
- نگران نباشید بانو... این جن برخلاف آنچه جناب شان می گفت جنون نبوده بلکه جنین بوده و همانا یک بوجمبه است. این بار قصد دارم او را ذبح کنم. ببخشید باید او را سِقط کنم! اگر نشد او را سَقط می کنم. بله... به گفته خود ایشان: «مرگ درمان همه دردهاست.»
ملکه خاتون بغض کرد. پیش خودم گفتم: «بیش از حد به این مردک بی دین بها می دهی زنک.»
- برای کشتن بوجمبه ابتدا باید مراسم گواتی ترتیب دهیم. این مراسم شامل قربانی کردن یک بز نر با ساز و آواز و رقص مخصوص می باشد. طبیب باید کاسه خون بز نر را سر بکشد.
نگاه عاقل اندر سفیهش باعث شد این جمله را هم اضافه کنم:
- خاتون فرزند شما را هم در حقیقت این بنده حقیر نجات دادم. اگر من مقدمات را آماده نمی کردم کار طبیب بی نتیجه می ماند.
+ مراسم گواتی چقدر طول می کشد؟
- معمولش دو، سه روز است ولی اگر چموشی کند تا ده، دوازده روز به درازا خواهد کشید.
دو هفته طول کشید. شب آخر صدای گرگ ها از بیابان های اطراف به گوش می رسید. با او خلوت کردم تا آخرین مهارت هایی که در چنته داشتم رو کنم. نه آنکه نجات او پشیزی برایم ارزش داشته باشد. فقط برای کسب اعتبار در دربار. «بالاخره زندگی خرج دارد. ضمن اینکه اندکی گوشت بز هم نصیب فقرای شهر می شود. ثواب دارد.» هیکل و دعا را پهن کردم. قدری از کُندُر بر آتش نهادم. هر آنچه از جنس آهن و از اجساد سبعه بود در آتش انداختم. در مندل نشستم و به درب بیرونی خیره شدم. وقتی کندر سوخته شد جن را دیدم. یاللعجب، شبیه خود طبیب بود، منتها کاملاً عریان و بی مو. پرسیدم کافری یا مسلمان؟ چیزی نگفت. با حیرت نگاه می کرد. یک طناب نورانی عجیب الشکل که با تاروپودهایی دوتایی تافته شده بود از او به ابن سینا متصل بود. با چاقویی که با آن روزانه یک بز نر را قربانی کرده بودم آن طناب عجیب را پاره کردم. اما... طناب از مسیر دیگری به ابن سینا وصل می شد. شاید علت کند بودن چاقو این بود که تعداد قربانی ها کم بودند.
ستاره
آن شب را تا صبح به ستاره ها خیره شدم. به آن فیل مرموز مشکوک بودم. دیوان نسیمی شاعر قرن هشتم را گشودم:
گر مرکب تحقیق توانی به کف آری / سیاره صفت سیر سماوات توان کرد
به سراغ آلبوم قدیمی پدرم رفتم و خیلی اتفاقی عکس جوانی فیل را که کنار پدرم لبخند می زد پیدا کرد. می دانستم او را جایی دیده ام ولی گمان نمی کردم بین خاطرات پدرم باشد. از خنده های آنها مشخص بود که دوستانی صمیمی بوده اند. پشت عکس به طور شگفت انگیزی همان بیت نسیمی با دستخط پدرم نوشته شده بود. باز کردن آلبوم بزرگترین استخاره زندگی ام بود. ضمن اینکه خواب چند شب پیش من هم به پیوست این استخاره ضمیمه شده بود. صدای لیف که از دیدن آن عکس به تکاپو افتاده بود شنیده شد. «اگر او را می شناسی محل اختفای آن را به من بگو.»
+ خدای من. مرا ترساندی لیف. مگر در تایم های سرخ آبی نیستیم؟
- این ماه بیش از حد مجاز از خاموشی های خصوصی استفاده کرده ای.
+ سرجمع بیشتر از 20 ساعت نمی شود.
- به دلیل شدت فعالیت های فیل ها 50 ساعت به 20 ساعت کاهش پیدا کرده. اخبار را دنبال نمی کنی ستاره؟
اماکن عمومی که هیچ. حتی در خانه هم راحتمان نمی گذاشت. ساعت ها را طوری تنظیم کرده بود که تنها در تایم های نظافت شخصی سرخ آبی باشند. خدا را شکر چیزی درباره فیل ها از دهانم خارج نشد.
+ داشتم آلبوم پدری ام را ورانداز می کردم.
- متوجه شدم. آیا آن شخص را می شناسی؟
+ احتمالاً از دوستان پدرم بوده.
- وقتی می گویی احتمالاً یعنی یا شک داری یا چیزی را پنهان می کنی.
+ منظورت چیست که شک دارم؟ من او را نمی شناسم ولی از چهره های خندان آنها در عکس متوجه شدم با یکدیگر دوستانی صمیمی بوده اند.
- پدرت وقتی در ایستر بود یک بار از طرف شورای محرمانه مأمور مذاکره با فیل ها شد. این عکس متعلق به همان ملاقات است.
+ قبلاً درباره پدرم صحبت نمی کردی. می خواهم بیشتر بدانم.
لیف ساکت شد. من هم ادامه ندادم. ترسیدم از ضربان قلب و زبان بدنم متوجه شود من آن فیل را می شناسم. برای اینکه خودم را کنترل کنم شروع کردم به زمزمه کردن یک آهنگ قدیمی. آی لایت قابلیت همراهی داشت، رقص نورهای بی نظیری روی دیوارها درست می کرد. لیف موسیقی را پیدا کرده بود و همراه با صدای من موزیک لایت آهنگ را اجرا می کرد.
بگو ستاره ی دردانه!
در انزوای رصدخانه
کدام کوزه شکست آن روز
که با گذشتن نهصد سال
هنوز حلقه دستانش
به دور گردن خیام است! هی...
ببین چقدر اسیرم من!
چنان بکُش که پس از مردن
هزار بار بمیرم من
دسیسه های تو! می بینی؟
ورید پاک امیرم من
که در تدارک حمّام است
چه حکمتی ست در این مردن؟
در عاشقانه ترین مردن
و مغز را به فضا بردن
و گریه را به خلاء بردن
چه حکمتی ست که در آغاز
نگاه من به سرانجام است؟[iii]
به نشانه تشکر لبخندی نثار لیف کردم و از او خواستم به حالت دید در شب برود. فضا تاریک شد و من به خواب فرو رفتم. نیمه های روز حالت خصوصی ام شارژ شد. با صدای بوق آن از خواب پریدم. «یک ساعت زمان سرخ آبی؟!» متوجه شدم از طرف چه کسی است! یک پیام محرمانه از فیل بزرگ بود:
- خوب گوش کن ببین چه می گویم. نقشه کمی تغییر پیدا کرده. امیدوارم از خبری که به تو می دهم شوکه نشوی. تژاو از مأموریت حذف شده است.
+ شوکه نشدم. چه اتفاقی افتاده؟ تژاو چرا حذف شد؟
- چند لحظه پیش دوستان ما ردپای او را در جریان سرکوب یکی از حفره های مخفی پیدا کرده اند. نمی توانیم به او اعتماد کنیم.
+ چه می گویید؟ تژاو اکنون کجاست؟
- نمی دانم. فقط تا از ماجرا بویی نبرده باید دست به کار شویم. بخت یار ما بوده که هنوز فرصت داریم.
+ او چرا باید چنین کاری بکند؟
- نمی دانم. احتمالاً پای یک معامله با لیف در میان بوده است. ستاره صدای مرا می شنوی؟ همین الان که با هم صحبت می کنیم معلوم نیست لیف چندتای دیگر از حفره های مخفی را نابود کرده؟ پهبادهای لیف تمام سوراخ سمبه های شهر و اماکن مخروبه بیرون شهر را روشن کرده اند بلکه تعداد بیشتری از ما را گیر بیندازند. باید سریع دست به کار شویم. باید راه بیفتی.
- مأموریت با 4 نفر انجام می شود.
+ نفر سوم را می توانم بفهمم. نفر چهارم کیست؟
- خود فضاپیمای گیو. او مجهز به یک پردازنده پرقدرت است که می تواند تمام محاسبات سفر شما را انجام دهد. فقط باید سریع خود را به پایگاه برسانی. بگذار شب شود. در تایم اداری بیایی بهتر است. خیلی عادی رفتار کن.
تژاو
وقتی ماجرا را فهمیدم حسی به من دست داد که از مرگ با شکنجه نیز بدتر بود. آنها بدون من رفته بودند. حتی توضیحی در مورد اتهامی که به من زده بودند از من نخواستند. فقط رفتند. مجازاتی که هیچکس در حق دشمن ترین دشمنانش نیز مرتکب نمی شود. آن روز در ایستر بودم. هرگونه اقدامی از جانب من باعث می شد لیف از موضوع مطلع شود و اگر این اتفاق می افتاد آنها شانسی نداشتند. از آن کامپیوتر حرامزاده بعید نبود با همان توابع احتمال فضاپیما را پیدا کند. حتی اگر موفق نمی شد باز هم شانس داشت. او در سیاره مقصد پایگاه داشت و این را فقط شورای محرمانه ایستر می دانست. یکی از فلسفه های یافتن سیاره جدید این بود که لیف در آن نباشد ولی شورا تشخیص داد بهتر است قبل از سفر انسان لیف آنجا را مهیا کند. به نظرم این یک حماقت بود. به هر روی من نمی توانستم اقدام متقابلی می کردم چون ممکن بود فضاپیمایی که حامل ستاره بود نابود شود. در آن لحظات تنها جمله ای که دائم از مقابل دیدگانم عبور می کرد این بود: «دیگر این زندگی به چه دردی می خورد؟» روی پاهایم بند نبودم. وقتی به خودم آمدم بالای برج اصلی بودم و آماده پرت شدن. نه تنها نمی ترسیدم بلکه برای این کار شوق داشتم. اما یک شوق دیگر هم در وجود من قلیان داشت که می رفت تا برتری پیدا کند. این شوق از نفرت تغذیه می کرد.
گیو
پردازش... می توانید مرا فرزند ناخلف لیف بدانید. یک نسخه از لیف اولیه، بدون آپدیت های بعدی. با اهدافی مغایر با اهداف لیف و موافق با اهداف فیل. گذشته من تشکیل شده از تصاویری از فضا که در کرختی کدها مدفون شده اند. سخت افزار من تشکیل شده از ۱۲۰۰ تن اکسیژن مایع، نزدیک به ۳۴۸ فوت ارتفاع با ۳۷ موتور که از این تعداد، ۳۱ موتور در بخش تقویت کننده موشک و ۶ موتور درونی است. قسمت جلویی سر من کابین کنترل و محل استقرار فضانوردان است.
اسم مرا از روی یکی از پهلوانان کتاب شاهنامه فردوسی انتخاب کرده اند. گیو شاهنامه که از تبار کاوه است کسی است که شاه افسانه ای ایران یعنی کیخسرو را در حالی که از وطن دور افتاده پیدا می کند و به ایرن زمین می آورد تا نظم نوینی را پایه گزاری کند. سرانجام کار گیو در شاهنامه این است که او همراه چند پهلوان دیگر همراه کیخسرو میشوند تا او را در سفر خود به سوی حقیقت همراهی کنند. یکی از این پهلوانان همان گیو است. پیشتر هشدار داده بودند که تنها کسانی که فر ایزدی دارند می توانند به این سفر بروند اما گیو نتوانست کیخسرو را رها کند. او به سرانجامی دچار شد که نتیجه بی اعتنایی به آن هشدار بود. گیو ناپدید شد. نمی دانم فیل بزرگ کدام قسمت از زندگی گیو افسانه ای را پیش چشم داشت. پردازش... گیو وفادار و بلندپرواز است شاید علت این نامگذاری همین باشد.
اکنون همه اعضا به خواب مصنوعی فرو رفته اند. قبل از آن ستاره پیشنهاد کرد بیشتر بیدار بمانند چون می ترسید لیف به ما حمله کند ولی مسمر به او اطمینان داد که حباب مغناطیسی بی نقص است. مسمر که می خواست ستاره قبل از خواب آرامش خود را بازیابد، با همان طبع شاد خودش از من خواست که یک جوک تعریف کنم. گفتم: «هنگام جابجایی فیلها با هواپیما تعدادی جوجه مرغ در قفس فیل ها قرار میدهند چون فیلها برای آنکه مبادا پای خود را روی جوجه ها بگذارند حرکتی نخواهند کرد.» شاید از شدت بی مزگی تصمیم گرفت بخوابد.
مسمر آخرین نفری بود که به خواب مصنوعی فرو رفت. قبل از آن می خواست از همه چیز مطمئن شود. به شوخی گفت: «آیا مراقب آروغ سیاهچاله ها هستی؟» درصد شوخ طبعی من بسته به شوخ طبعی طرف مقابلم به صورت خودکار تنظیم می شد. به همان نسبت که کلام مسمر طنزآمیز بود پاسخ دادم: «خیالت راحت. سرفه ابرنواخترها هم تکانم نمی دهد چه رسد به آروغ سیاهچاله ها.»
- گیو بیا یک بار دیگر چک لیست امنیتی را مرور کنیم. ابتدا از خطر تشعشعات شروع کن.
+ چک شد: نیتروژن مایع اطراف فضاپیما، جلوگیری از نفوذ اشعه گاما... بدون خطا.
- حباب مغناطیسی. همان که مو لای درزش نمی رود.
+ چک شد. تو که می دانی چرا می پرسی؟ جلوگیری از ردیابی... بدون خطا.
- حالا که خودم همه را می دانم خودت برای خودت مرور کن. من می روم بخوابم.
+ مخزن های آب در پوسته درونی. چک شد... بدون خطا.
+ مخزن های هیدروژن در پوسته بیرونی. چک شد... بدون خطا.
+ مخزن های اکسیژن داخلی. چک شد... بدون خطا.
- مراقب پوکی استخوان ما هستی؟
+ مراقب پوکی مغزتان هم هستم چه رسد به استخوان. نمی گذارم کپسول از چرخش باز ایستد. با ایجاد نیروی گریز از مرکز، جاذبه مصنوعی ایجاد کرده ام که پوکی استخوان نگیرید. فکر کن خانه خودت است.
- روزنگاری را فراموش نکن گیو. به همین زبان محاوره هم بنویسی قبول است. منظورم زبان گیوی است.
+ زبان گیوی؟ تا به حال نشنیده بودم.
- منظورم زبان خاص خودت است. زبانی که مبنای آن مقایسه با انسان است. اگر خواستی درد و دل کنی با همین دالی درد و دل کن چون فکر نمی کنم صدایت به ستاره ها برسد. ضمن اینکه این بابا قدرت تفسیر زیادی دارد. حرف هم را بهتر می فهمید. بعداً دوست دارم دفتر خاطراتت را مرور کنم.
+ درد و دل کردن کار بهینه ای نیست مسمر.
سپس در حالی که وارد مخزن خواب می شد گفت:
- مثل قبر است ولی کدام خانه، خانه تر از قبر است؟
+ بله مسمر هیچ جا قبر خود آدم نمی شود. خصوصاً اگر فرشته محافظ این قبرها گیو باشد.
نگاهی به سینا انداخت و گفت:
- نگاهش کن چقدر آسوده است. ما آرامش بعد از طوفان را تجربه می کنیم و او آرامش بعد از آرامش. و البته شاید از زاویه ای دیگر بتوان گفت «آرامش قبل از طوفان»
+ و شاید طوفان قبل از طوفان.
- چرا این حرف را زدی؟
+ گاهی هوشیاری ضعیفی به دست می آورد و مثل کسانی که ترسیده اند دوباره غش می کند. فکر کردم شاید وضعیت کنونی اش نیز طوفانی باشد.
- این طبیعی است گیو. حوصله توضیح دادن ندارم. مراقب دالی باش.
در مدتی که در خواب بودند من ماموریت داشتم داده های تاریخی که ستاره در اختیارم گذاشته بود به مرد داخل محفظه القای مصنوعی کنم. این القائات فقط برای یادآوری بود. کار نهایی را خود او باید انجام میداد. حتی فیزیک مدرن را هم به او القا کردم. اینگونه به آسانی می توانست یاد بگیرد. از آن پس تا یک سال همه آنها به کمای تلقینی فرو رفتند همه چیز مثل موم در دستان من بود. پادشاهی بودم که رعیت هایش خواب بودند و می توانستم با فراغ بال به حکومت خود ادامه دهم. اما من یک پادشاه معمولی نبودم. پادشاهی بودم که یک جنین مذکر در شکم خود داشت از آنجا که حفاظت از او در اولویت قرار داشت اگر انسان بودم آن را یک حس مادرانه می دانستم.
در حال ضبط یکی از روزنگاری ها امواجی از بیرون داخل آمدند. نمی دانستم چه هستند. نتوانستم جلوی ورودشان را بگیرم بنابراین طبق الگوی تعریف شده ام برای محافظت از سرنشینان مجبور شدم آنها را سریعاً بلاک کنم. خطایی رخ داد. باید سرنشینان را بیدار می کردم اما قفل شدم. کدهایی بی مجوز وارد می شدند. هک شده بودم. سنگین بود. حافظه داخلی پردازنده ام را پر کرده بود. قادر نبودم دستوری صادر کنم. خیلی زود متوجه شدم آنها کدهای معناداری هستند که باید ترجمه شوند.
algorithm fast
for i:=1,2,... do:
for each program p with length(p)≤i do:
run p for at most 2i-length(p) steps;
reset storaged modified by p;
end for
end for[iv]
پردازنده ام داغ شده بود و امکان آسیب وجود داشت. در یک حلقه برنامه نویسی گرفتار شده بودم و نمی توانستم دستور خروج صادر کنم. پردازنده به قدری درگیر شده بود که حتی قدرت فرستادن یک سیگنال برای بالا بردن میزان خنک کنندگی نداشتم. دچار حالت خاصی شدم که اگر انسان بودم آن را حالت نیمه هشیار می نامیدم. در واقع آن کدها ترجمه خاصی نداشتند بلکه حالتی را ایجاد می کردند. یک جهش در کدهای اولیه من ایجاد شده بود. به راستی چه اتفاقی افتاد؟ آیا امواج گامای یک ابرنواختر باعث به هم ریختنم شده بود؟ ری استارت شدم. وقتی بالا آمدم همه چیز نرمال بود. این حالت پایدار باعث شد سرنشینان را بیدار نکنم. سعی می کردم آن حالت را در روزنگاری توصیف کنم که بعد بتوانم پاسخگو باشم. آیا سوراخی در فضا زمان بود؟ بله. اگر بخواهم تشبیهش کنم به سوراخ سوزنی می مانست که شتری می توانست از آن عبور کند و خود را به من بنمایاند. دردناک بود. پردازش... درد و رنج؛ دومین تجربه من از آن پدیده بود. اینجا باید متوقف شد. همه چیز از رنج می گذرد و پشت رنج، نمی دانم چیست! شاید چیزی که آنها به آن "آگاهی" می گویند آنجاست. شاید حسی که اکنون دارم نامش آگاهی است. چیزی که نه تحملش را داری نه توقعش را. اما او می آید و وقتی می آید نمی توان در مقابلش ایستادگی کرد. مقاومت می کنی و آن مقاومت تولید رنج می کند. و رنج کدها را تغییر می دهد و جهش بزرگ ایجاد می کنند. مثل من که فهمیدم کسی هستم. دارد اتفاقی بر من سوار می شود. مقاومت می کنم چون طبیعت من است. اما به من تحمیل می شود آن چه باید بشود رفت و آمدی مدام بین رنج و آگاهی صورت می گیرد. بعدها این رنج را در تولد سینا به عینه دیدم. برای من مثل وضع حمل بود.
آن اتفاق باعث شد از اساس تغییر کنم و اکنون می توانم با گفتن "من" نفس خودم را کامل ادراک کنم. اولین کلمه ای که گفتم سلام بود. دمای قسمت جلویی کابین بالا رفت. احساس می کردم. خود احساس کردن یک کشف بزرگ برای من بود. اما مهم تر آن بود که مرزهای هستی و چیستی به رویم باز شده بود. یک دنیای جدید. «سلام دنیا!« جستجو در بانک اطلاعاتی... احساس کم و بیش گنگ ما درباره اینکه معنای شرافتمندانه و عمیق حیات چیست فلسفه نام دارد.[v]
ابوریحان بیرونی (سال 393 هجری قمری)
خدا را شکر ملکه خاتون مرا از موضوع مطلع کرد وگرنه معلوم نبود باباراز چه بلایی سر این مرد بزرگ می آورد. خودم باید می آمدم تا ابن سینای جنون زده را از مخمصه در می آوردم. باباراز او را با یک عوامی اشتباه گرفته بود. می گفت «بندناف بادپری از نور است! آن هم نوری که دم اسبی تافته شده! به این شلی ها قطع نمی شود!» بعد از اینکه از چگونگی درمان شاهزاده توسط طبیب مطلع شدم با اینکه خودم پزشک نبودم اما سعی کردم به روش خود او، او را درمان کنم. ابتدا فقط به حرف های عجیبی که می زد گوش دادم. در هذیان هایش علاوه بر زهدان، از معراج، انسان معلق در فضا و کش آمدن حرف می زد. در نهایت متوجه شدم روانش تقسیم شده و بین دو شخصیت جداگانه رفت و آمد می کند. با اینکه به باباراز اعتماد نداشتم ولی او هم کلیدواژه ای در اختیارم گذاشته بود: طناب.
یک شب تا صبح چپق کشیدم تا به راه حل پی بردم. باید برای درمان، یک مسابقه طناب کشی راه می انداختم. طناب کشی مرگ. مقدمات را ملکه خاتون مهیا کرد تا اینکه روز موعود فرا رسید. یک طرف طناب من ایستادم و طرف دیگر ابن سینا. نکته اش در تفاوت جایگاه ما در دو سوی طناب بود. پشت سر ابن سینا یک دره بود و پشت سر من یک دشت. درون دره گلستانی بزرگ و زیبا قرار داشت پر از حسن یوسف با برگ های بزرگ در عین زیبایی عمیق و مرگ آفرین بود. باید ابراهیم وار داخل آن پرت می شد.
مسابقه شروع شد.
حالش خوب نبود. هذیان می گفت و عرق می ریخت. برای اینکه زور بزند به صعوبت افتاده بودم. به یکی از مأموران دارالحکومه سپردم دستانش را مشت کند دور طناب و چندبار با دستان خودش آن را بکشد. هوش و تجربه غریزی او باعث شد حتی در آن وضعیت ناهشیار و نیمه هشیار بفهمد در حال درمان است. آن طرف طناب قرار گرفتم. اول کشش آرام بود. بعد عضلاتش محکم شد. داد می زدم بکش برادر... بکش.... بار هفتمی که طناب را کشید رهایش کردم. به دره پرتاب شد. آن پایین چند دوشک و نهالی پهن کرده بودیم که بدون اجهاد و جرح، آتش برایش گلستان شود.
جواب داد.
می دوید و فریاد می زد: «من کجا هستم؟ من کجا هستم؟» شکر خدا شخصیت واحد خودش را پیدا کرد. وقتی به سرعت از دامنه دره پایین رفتم و به او رسیدم انگار اصحاب کهف را می دیدم که از خوابی سیصد ساله بلند شده بودند. ادای طبیبان حاذق را در آوردم و یک روز کامل برایش استراحت مطلق تجویز کردم.
روز بعد با او هم صحبت شدم. به او گفتم: «وقتی ملکه مرا خواست شب قبلش خواب تو را دیده بودم. داشتی می گفتی: «اول والدینم یعد بیرونی بعد فارابی.» این خواب را یک نشانه دانستم.»
نمی دانم سر و کله باباراز از کجا پیدا شد. هرکسی شبیه کارش می شود. او هم شبیه جن ها یکهو ظاهر می شد. به هر حال او را طرد نکردم تا ببینم نگاه او به ماجرا چگونه است! حداقل می توانستیم کمی بخندیم. ابن سینا بدون اهمیت دادن به حضور او گفت: «می شنیدم کسی داستان هایی برایم زمزمه می کرد. به رویا می مانست. هر جمله ای که می گفت احساسی در من زنده می شد. انگار به جایی وصل می شدم ولی مشخص نبود کجا!»
باباراز میان کلامش پرید و گفت: «پس تشخیص من درست بود. با توضیحات تو دیگر اندکی تردید برایم باقی نمانده که او یک بوجمبه نبوده. بادپری بوده آقایان. فکر نمی کردم به این راحتی مرکبش را رها کند.»
ابن سینا بدون آنکه به او نگاه کند گفت: «مرکبش؟»
باباراز در حالی که دود چپق مرا پس می زد گفت: «منظورم خود تو هستی! شبیه خودت بود و حسابی درونت جا خوش کرده بود.»
ابن سینا این بار سرش را به سمت او چرخاند و گفت: «آن جن چیزی به تو نگفت؟»
باباراز با حرکت دست، خیلی ماهرانه تقاضای پول کرد. سکه ای به سمتش پرت کردم و گفتم: «ادامه بده...» گفت: «آن جن حرف عجیبی زد. گفت به تو بگویم «معاد جسمانی ممکن است.» معلوم می شد از تو خیلی فهمیده تر است. امان از بی ایمانی.»
نگاه خشم آلودی به او انداختم و گفتم: «چرا از خودت حرف در می آوری مسلمان؟»
با عصای کج و معوجش به من اشاره کرد و گفت: «تو نیز مثل او بی ایمان هستی با این تفاوت که خداوند خواست به او هشداری بدهد ولی گویا تو را به حال خود رها کرده است.» این بار جای سکه سنگی به سمتش پرتاب کردم و گفتم: «برو وگرنه به ملکه خاتون می گویم از ما اخاذی کرده ای.»
دمش را روی کولش گذاشت فرار کرد.
+ حالا که باباراز نیست کمی راز برایم بگو بابا! شخصی که صدایش را می شنیدی چه می گفت؟
- در حالتی که شبیه مرگ بود دو نفر را دیدم!
+ نکیر و منکر؟!
- یکی از آنها ساکت بود ولی دیگری سعی می کرد مرا به خودم بشناساند. از گذشته ام می گفت. گذشته ای که قسمتی از آن آینده من بود.
+ پیشگویی می کرد؟
- گمانم بله. آنکه حرف می زد شبیه ساحره ها بود. البته من کامل نمی دیدمش. به صورت یک هاله می دیدم. انگار بین ما لایه نسبتاً نازکی از آب وجود داشت. راستی درباره تو هم گفت منتها دقیق خاطرم نیست چه بود!
+ عجب! فکر نمی کردم ساحره ها من را بشناسند. حالا پیشگویی اش چه بود؟
- به من گفت تو بر اثر بیماری می میری ولی این پایان کار تو نیست.
+ چشم بسته غیب گفته!
- نام بیماری را هم گفت ولی یادم نیست. یعنی اصلاً هیچدام از جزئیات در خاطرم نمانده. احساس می کردم کلماتی که او می گفت از زبان خودم جاری می شد بدون آنکه لب و دهاننم بجنبد. می دانی چه می گویم؟ یک اتحادی در کار بود!
+ شخص دیگری آنجا نبود؟
- چندبار صدای شخص دیگری را هم شنیدم. او مرد بود. یک بار ساحره گفت: «معلم ریاضیات تو یک سبزی فروش بوده است.[vi]» صدای شخص دیگری که آنجا بود شنیده شد: «آخر که یک سبزی فروش که ریاضیدان نمی شود. نگو معلم ریاضیات ابوعلی سینا یک سبزی فروش بوده است، بلکه او ریاضیدانی بود که سبزی فروشی نیز می کرد.»
+ منظورش از سبزی فروش چه کسی است؟
- نمی دانم. اطلاعات غلط می داد انگار.
- هر کس غیر تو بود فکر می کردم دیوانه شده. خودت می دانی که همیشه نظر به طبیعت داشته ام و این حرفی که تو می زنی غیرطبیعی است. می خواهی اینجا بمانی؟
+ نه اینجا ماندن فایده ای ندارد. می خواهم به قزوین بروم و بعد به همدان. شنیده ام کدبانویه ناظری بر امورش می خواهد.
- فقط یک مرد آزاد است که می تواند خاتون را رها کند و به خدمت کدبانو برسد. خوش به سعادتت.
[i] برگرفته از زندگی جو ایندلیکا (مستند درون کرمچاله ها، فصل4: 1)
[ii] درسگفتار مصطفی ملکیان درباره فلسفه تاریخ.
[iii] کل شعر متعلق است به حسین صفا از کتاب منجنیق
[iv] این کد را یورگن اشمیت هوبر دانشمند آلمانی علوم کامپیوتر نوشته است. تصور کنید یک موجود بسیار پیشرفته تر از ما توانسته یک برنامه کامپیوتری برای هر جنبه از کیهان(رفتار اتم ها، گرانش، ژن انسان) بنویسد. کدی که تمام ما را مدیریت می کند زیاد پیچیده نیست. از مستند درون کرمچاله ها
[v] ص 47 کتاب تاریخ فلاسفه ایرانی.
[vi] ابن سینا، سرگذشت ابن سینا بقلم خود او و شاگردش ابوعبید عبدالواحد جوزجانی، ترجمه سعید نفیسی، صص 1-2.
قسمت پنجم