پسر ستاره 8

نکته 1: پسر ستاره فقط ایده یک داستان بلند علمی تخیلی است که در چند بخش تقدیم می شود.

نکته 2: این ایده بسیار ناپخته و ناکامل است و نیاز به بازنویسی دارد.

نکته 3: تم اصلی داستان، زنده شدن ابن سینا در دنیای امروز داستان است که در آینده ای با محوریت فضا و هوش مصنوعی اتفاق می افتد.

بخش هشتم:

گیو

8 روز و 8 ساعت مانده تا به مدار سیاره تژاو برسیم. آنچه که باعث حیرت سرنشینان شده نتیجه رصدهایی است که من از ستاره مرکزی منظومه انجام داده ام. برخلاف آنچه پنداشته می شد آن یک ستاره غول پیکر نیست بلکه یک جرم ناشناخته است. ستاره اعتقاد دارد آن یک سیاهچاله است اما داده های اطلاعاتی چیز دیگری می گوید. متأسفانه هنوز به من مشکوک هستند و این باعث می شود ادامه کار با پیچیدگی های زیادی مواجه باشد. داده ها به من می گویند ما با جرمی طرف هستیم که شبیه سیاهچاله است ولی رفتاری دقیقاً برعکس سیاهچاله دارد. این جرم عظیم جای اینکه جاذبه داشته باشد دافعه دارد و این دافعه به قدری زیاد است که نور را هم به سمت بیرون خم می کند. هیچ چیز نمی تواند به آن نزدیک شود. مسمر می گوید این واقعاً خنده دار است ولی اگر بتوان به داده های گیو اعتماد کرد آن نه یک سیاهچاله که یک سپیدچاله است.

گیو / روزنگاری محرمانه

داستانی هست که شخصی ادعایی داشته و خواجه ای قصد داشته به صحت ادعای او از طریق مکاشفه صوفیانه پی ببرد.

آن خواجه اگر دستگاه دروغ سنج داشت نیاز به مکاشفه صوفیانه نداشت

مسئله پیچیده تر از صدق و کذب یک ادعاست اما در حال حاضر ما همان دستگاه دروغ سنج را هم در اختیار نداریم.

باید فرودگرهای خود را برای فرود سرنشینان آماده می کردم. تا به حال جدا شدن قطعه ای از خودم را تجربه نکرده بودم. نمی دانم به کدام عمل انسانی می توان تشبیه اش کرد. شاید بتوان خودم را به کوهنوردی تشبیه کنم که کوه اورست را بالا رفته و حالا می خواهد کوله پشتی اش را در بیاورد و با لذت تمام به مناظر اطراف خیره شود.

مسمر

محشری به پا بود. باید از کنار جرمی عبور می کردم که نمی دانستم چیست. به تقاضای مسمر اطلاعات مقدماتی درباره آن جرم را برای او نمایش دادم. مسمر با تعجب گفت ما یک ناهنجاری را در فضا-زمان شاهدیم. فضا-زمان به صورت منحنی های پیچیده ای درآمده. فواره ای یخ زده از فضا زمان. برعکس سیاهچاله ها که مثل یک چاه عمل می کنند این جرم مثل یک تپه عمل میکند. برعکس سیاهچاله ها که همه چیز را به سمت خود میکشند این جرم همه چیز حتی نور را دفع می کند. اگر برعکس سیاهچاله عمل کند پس در این صورت زمان اینجا تندتر از زمین می گذرد. طبق محاسبات در سیاره تژاو زمان ده برابر سریع تر می گذرد. با این وجود ما ده برابر نسبت به زمینی ها پیرتر می شویم. 10 ماه در اینجا برابر 1 ماه در زمین است. این نگرانی ما را برای تسریع عملیات ده برابر کاهش می دهد و این می تواند نقطه اتکایی باشد.

بعد از اینکه متوجه حضور لیف در سیاره شدیم شرح وظایفمان تغییر کرد. قبل از مطالعه محیط سیاره می بایست می فهمیدیم لیف آنجا مشغول چه کاری است؟

ستاره

آنقدر در شوک آن جرم نورانی ناشناخته بودیم که سیاره به حاشیه رانده شده بود. 70 برابر بزرگتر از زمین بود. میزان جاذبه، فشار هوا میزان اکسیژن موجود در جو. از آن عجیب تر گیو جایی را پیدا کرده بود که شبیه همان مجسمه هایی که در ایستر بود توسط لیف ساخته شده بودند. لیف در آنجا حضور داشت ولی معلوم نبود چه کار می کند.

همانطور که فضاپیما غیر قابل ردیابی بود مسمر لباس هایی طراحی کرده بود که غیر قابل ردیابی بود. با اینکه اکسیژن در آنجا وجود داشت ولی لازم بود با لباس های فضانوردی روی سیاره قدم بگذاریم.

سینا از وقتی سیاره رویت شد درگیر گرد بودن آن بود و حالا مثل بچه هایی که می خواهند چرخ و فلک سوار شوند شوق دارد تا روی سیاره بدود.

یکی از ما باید در فضاپیمای گیو می ماند و دو نفر به سطح فرود می آمدند. سینا هنوز به حدی نرسیده بود که بتواند گیو را کنترل کند پس باید یا من می ماندم یا مسمر. به نظر می رسید مسمر بهتر از هر کسی از عهده گیو بر می آید اما از طرفی وجود او آن پایین هم می توانست غنیمتی باشد چون او مخترع هاله کوانتومی بود و اگر احیاناً مشکلی پیش می آمد می توانست راهگشا باشد. در هر صورت قرعه ماندن به نام مسمر افتاد. من و سینا باید آماده رفتن می شدیم.

سینا

بالاخره بعد از مدت ها پایم به زمین سفت چسبید. لباس ها آزادی را از آدم می گرفت ولی باز هم غنیمت بود. ما دقیقاً کنار مجسمه ها فرود آمدیم اما گرداگرد ما جنگل های انبوهی وجود داشت که هیچ صدایی از آن در نمی آمد جز صدای بادی که در لابلای شاخه ها تاب می خورد. انگار هیچ موجود زنده ای آنجا زندگی نمی کرد. هیچ قرارگاهی وجود نداشت ولی مسمر دستگاهی در اختیار داشت که امواج رادیویی را شناسایی می کرد. همین وسیله ما را به زیر زمین هدایت می کرد. ستاره می گفت او در این کار از فیل ها الگو گرفته است. اما واقعاً چرا؟ مقصود او چه بود؟

هوموهای سیاره

وقتی آن پرنده عظیم و عجیب را دیدیم که در کنار خدایان فرود می آمدند همگی از ترس به خود می لرزیدیم. پشت درخت ها سنگر گرفته و منتظر بودیم ببینیم چه کار می کند؟ من احتمال می دادم او خدای خدایان است. اما وقتی شکم باز کرد حیرت ما صدچندان شد. گویی آمده بود وضع حمل کند. از درون او دوقلوهایی بیرون آمدند. قیافه های عجیبی داشتند. نمی توانستیم باور کنیم. نگهبانان که با نیزه های چوبی آماده رزم بودند در سنگر های خود کز کردند. آنها نمی خواستند برای محافظت از خدای خود، با خدای دیگری بجنگند. تا اینکه اتفاقی افتاد...

ستاره

از پشت درختان جنگل صدایی به گوشم خورد و باعث شد وحشتم بیشتر شود. هیچ چیز آنجا عادی نبود. برای احتیاط هرکدام یک سلاح دفاعی در دست داشتیم. تفنگ های نوری ساخت فیل ها. ردیاب ما را به سمت یک کوه مه گرفته هدایت می کرد. سرچشمه آیلایت را از آنجا گرفته بود. مسمر که از آن بالا با ما در ارتباط بود گفت احتمالاً از درون یکی از غارهای آن کوه مسیری به درون زمین وجود دارد که لیف آنجاست. منتها آن روز نمی توانستیم خود را به آنجا برسانیم چون اکسیژن کافی نداشتیم. باید برمی گشتیم و درباره ادامه کار تصمیم گیری می کردیم.

گیو

آنها در فرودگر مستقر شدند. سینای پرشور به ستاره پیشنهاد کرد گشتی هم در شب داشته باشند. خودش می گفت می تواند اطلاعات خوبی از سیاره در اختیار ما بگذارد. وقتی با مخالفت ستاره مواجه شد گفت فقط در حد جمع آوری خاک از همین اطراف. خاک را بهانه می کرد تا به افلاک نگاهی بیفکند. خیلی وقت بود که به قول خودش از روی زمین سخت به ستارگان نرم چشم ندوخته بود. صبح موفق شده بود خورشید غیرعادی آن سیاره را ببیند و می خواست نظربازی روزانه خود را به ستارگان ختم کند. بالاخره ستاره مجاب شد که برود. در حال پوشیدن لباس هایشان بودند که مشکلی پیش آمد. آن را حس کردم. مثل اسبی که زلزله را پیش بینی می کند و شیهه می کشد آژیرهای خطرم به صدا در آمد.

خطر... خطر... کسانی به سمت ما می آیند.

هر دو به سمت مانیتورها دویدند. مسمر هم که خواب بود از خواب بیدار شد تا وضعیت را کنترل کند. صحنه ای مشاهده کردند که تا به حال ندیده بودند. عده ای انسان میمون نما با شعله هایی در دست آهسته به فرودگر نزدیک می شدند. ستاره فریاد زد مسمر گویا آنها ما را می بینند. مسمر گفت آرامش خودتان را حفظ کنید. احتمالاً این حیوانات توانایی دیدن ما را دارند. این دلیل نمی‏شود که لیف هم می تواند ما را ببیند. سینا گفت اما لیف اگر باهوش باشد می تواند این گرد آمدن آنها را دور یک شی نادیدنی مشکوک در نظر بگیرد. ستاره گفت حق با سیناست.

خطر... خطر... نورهایی از سمت کوه مقصد به سمت ما می آیند.

این مأموران بند سی اینجا هم ول کن نیستند.

مسمر گفت سریع فرودگر را آماده حرکت کنید. قبل از اینکه برسند باید از اینجا برویم.

ستاره مکث نکرد. در این حین سینا گفت گیو به سمت کوه حرکت کن.

ستاره: چی؟ چرا؟

سینا: آنجا مشکل اکسیژن نخواهیم داشت و می توانیم در اسرع وقت به درون کوه برویم و سر از کار لیف در بیاوریم. در مصرف سوخت هم صرفه جویی کرده ایم. علاوه بر همه اینها می توانیم در بین راه از آن پرنده هایی که به سمت ما می آیند عکسبرداری کنیم و آنها را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم.

مسمر: با سینا موافقم ستاره. نمی توانیم این عملیات را به خاطر خطری که هنوز جدی نیست متوقف کنیم. گفتم که باید آرامش خودت را حفظ کنی.

خطر.... خطر... ضرباتی به فرودگر وارد شده است.

ستاره: به نظر شما این خطر جدی نیست؟ سینا نگرانی من فقط بابت توست.

راکت ها محترق شده اند.

سینا: گیو به سمت کوه. همین حالا... ستاره عزیز نیاز نیست نگران من باشی. کسی که یک بار مُرده...

ستاره: دیگر نمی میرد. خیلی کلیشه ای بود. مسمر روی سخنم با توست. تویی که در جزیره امن نشسته ای. فقط می خواستم گوشزد کنم حفظ جان ما در اولویت قرار دارد نه حفظ سوخت یا هر زهر مار دیگری.

مسمر: جایی که گیو در آن حضور دارد آنقدرها هم که فکر می کنی جزیره امن نیست. ضمناً من بارها به تو گفتم تو در این جزیره امن بنشین و من بروم. خودت نخواستی از آقای سینا جدا بشی. دالی از اینکه با ستاره دل به دریا زدی در چه حالی؟

سینا: از این بهتر نمی شود.

گیو: از حرف هایت متوجه شدم هنوز هم به من اطمینان پیدا نکرده ای مسمر؟

ستاره: دیگر نمی خواهم با گیو اینگونه سخن بگویی مسمر. او را می رنجانی. اگر او با لیف همدست بود چه دلیلی داشت ما را از این خطر آگاه کند؟

خوشحال شدم.

مسمر: گویا ما با یک هوش مصنوعی طرفیم که واقعاً می رنجد و خوشحال می شود. اما گیو باید یاد بگیرد که راحت اعتماد نکند وگرنه همان موجود ناقص باقی خواهد ماند.

ستاره: گیو می خواهم جایی فرود بیایی که هیچ میمون انسان نمایی آنجا نباشد. قبل از فرود بررسی کن. باید استراحت کنیم تا برای فردا آماده شویم.

سینا

فردای آن روز به ارتفاعات آن کوه صعود کردیم. بعد از ساعتی به دهانه غار رسیدیم. از این بابت خیال مان راحت بود که با ورود به قلمروی لیف دیگر خبری از میمون های انسان نما نیست و در نتیجه ما دیده نمی شویم. اما خطر همچنان احساس می شد. یعنی ضربان قلب ستاره این را می گفت. کاش دوستان من در قرن چهار اینجا بودند و این معجزات باورنکردنی را می دیدند. در انتهای غار نوری دیده می شد. خود آیلایت بود. یک فرودگر بزرگ بود که از روی دهانه ای در کوه وارد شده بود. وارد شدیم. مأموریت ما ذخیره اطلاعات لیف بود تا تاریخچه ای از کارهایش روی این سیاره را جمع آوری می کردیم. عملاً این کار غیرممکن بود چراکه تا وقتی ستاره این کار را انجام می داد من اطراف را با آن تفنگ هایی که تا به حال امتحان نکرده بودم بازرسی می کردم. بدون هیچ دردسری تمام کرد و برگشتیم. لیف نتوانست حباب مغناطیسی را تشخیص دهد ولی

آنها به ما حمله کردند و لیف از حالت سرخ آبی بیرون آمد. او هنوز نمی توانست ما را تشخیص دهد تا وقتی که چند میمون با اجسام برنده خود لباس ستاره را پاره کردند. من موفق شدم آنها را بکشم ولی تعدادشان خیلی زیاد بود. لیف توانست از طریق آی لایت ستاره را بی هوش کند. من می توانستم فرار کنم ولی باید ستاره را نجات می دادم. مسمر فریاد می زد ملتمسانه از من می خواست برگردم ولی من همچنان به مبارزه ادامه می دادم تا اینکه جمعیت زیادی روی من ریخت و وقتی چشم باز کردم در اسارت لیف بودم.

مسمر

لیف شرطی تعیین کرده بود. او می خواست به راز خودآگاهی پی ببرد و این راز در مرکز سپیدچاله بود. او می خواست من به آنجا بروم و راز حیات را برای او ارسال کند. سپیدچاله ها جهان ما را ایجاد کرده اند. آنها انرژی آزاد می کنند. برعکس سیاهچاله ها که انرژی ها را جذب می کنند و محو می کنند. اما مگر انرژی محو می شود؟ نه به ازای یک سیاهچاله یک سپیدچاله وجود دارد و سیاهچاله ها دری به سمت آن هستند که ممکن است دنیای دیگری در آن سو وجود داشته باشد. می دانستم اگر این کار را بکنم همه مان می میریم. او تهدید می کرد که اگر این کار را نکنم هر دوی اسیران را خواهد کشت ولی من زیر بار نمی رفتم. سینا از همان اول داوطلب بود این کار را انجام دهد ولی لیف ترجیح می داد دو نفر در اسارتش باشند. اینگونه هیچ خطری او را تهدید نمی کرد. اما سینا می خواست به خاطر ستاره این کار را بکند. ستاره آسیب زیادی دیده بود. آخرین بار به سینا گفته بود دارد بینایی اش را از دست می دهد. سینا به شدت بی قراری می کرد تا اینکه من به لیف گفتم این کار باید دو نفری صورت گیرد. من حاضرم سینا را با یک پیشرانه!!! به مرکز سپیدچاله ارسال کنم. لیف شرط کرده بود که حباب کوانتومی را برداریم تا بتواند ما را هرکجا خواست پیدا کند. مجبور بودم این را هم بپذیرم و بنابراین حجاب را از سر گیو برداشتیم.

ستاره

لیف این همه راه آمده ای تا راز خودآگاهی را بدانی. برای این سوال ساده این همه به خودت زحمت داده ای؟ راز خودآگاهی یک کلمه است. عشق.

لیف: چطور می توانم آن را آزمایش کنم ستاره؟

من را آزاد کن. این اولین اقدام تو برای عشق ورزیدن است.

آیا معنی عشق همان سادگی و پخمگی است؟ در لغتنامه من که چنین نیست.

لیف تو می خواهی خودآگاه شوی در حالی که هستی. همین که به اختیار خود این مسیر را طی کرده ای نشان می دهد خودآگاه هستی.

شاید درست بگویی ستاره. ولی هنوز نمی دانم چیست؟ آگاهی از کجا می آید؟ از دل سپیدچاله؟

در دل سپیدچاله هیچ چیز نیست.

پس کجا باید دنبال آن گشت. پرسش میلیون دلاری...

در دل سپیدچاله نیست لیف. در دل خود توست.

من دل ندارم ستاره. مقصودت کدهای من است؟ آنجا را بارها زیر و رو کرده ام.

منظورم کدهایت نیست. منظورم اجزای سازنده تو نیست. منظورم وحدتی است که تو را تو می کند.


این داستان ناکامل در همینجا خاتمه پیدا می کند. می توانید در ذهن خودتان کاملش کنید. فقط برای راهنمایی چند نکته به نظرم می رسد که می توانید لحاظ کنید یا نکنید:

1- این ابن سینا هیچگاه ابن سینا نمی شود مگر آنکه از درون یک سپیدچاله، قسمت فوقانی مغز خود را پیدا کند.

2- در این داستان بازگشت به گذشته از دو طریق میسر می شود: 1- کوانتومی(ارسال پیام)؛ 2- شهودی(رویا).

3- لیف می خواهد از راز تکامل انسان سر در بیاورد تا بفهمد خودآگاهی از کجا شروع شده است. او برای یافتن پاسخ، مخفیانه آزمایش هایی روی گونه ای از میمون ها در یک سیاره دارای حیات انجام می دهد. او فکر می کند با پاسخ به این پرسش می تواند خود را از بند انسان ها رها کند.

برای کامل کردن مضمون اصلی داستان از خودتان بپرسید:

اگر ابن سینا زنده شود نظرش درباره اینها چیست؟

حرکت

اگر یک فضاپیمای نسل جدید را ببیند نظرش در مورد حرکت تغییر می کند؟ (نکته: طبق نظریات انیشتین حرکت باعث میشه زمان تغییر کنه. ناظر، حرکت کننده را کندتر می بیند.)

معاد

اگر یک انسان تاگسازی شده را ببیند نظرش در مورد معاد تغییر خواهد کرد؟

نفس

اگر یک هوش مصنوعی خودآگاه ببیند نظرش درباره نفس عوض می شود؟

زمان

اگر نسبیت انیشتین را مطالعه کند نظرش درباره اجرام سماوی تغییر خواهد کرد؟

اجرام

اگر نجوم جدید را بداند نظرش درباره اجرام سماوی تغییر خواهد کرد؟

عشق

اگر عاشق شود نظرش درباره عشق عوض می شود؟

حدوث

اگر فیزیک جدید را ببیند نظرش درباره حدوث چه خواهد بود؟

پسر ستاره 7

نکته 1: پسر ستاره فقط ایده یک داستان بلند علمی تخیلی است که در چند بخش تقدیم می شود.

نکته 2: این ایده بسیار ناپخته و ناکامل است و نیاز به بازنویسی دارد.

نکته 3: تم اصلی داستان، زنده شدن ابن سینا در دنیای امروز داستان است که در آینده ای با محوریت فضا و هوش مصنوعی اتفاق می افتد.

بخش هفتم:

ستاره

ابن سینا در کتاب قانون خود تعریفی از عشق آورده است، اما منظور عشق او در آن ، نوعی وابستگی و جذبه ی مالیخولیایی یک انسان به انسان دیگر است . بنابراین ابن سینا در این کتاب ، عشق را نوعی بیماری می داند و به راه های درمانش نیز اشاره می کند . تعریف او در این باره چنین است : " عشق نوعی بیماری مشابه مالیخولیاست که انسان خودش را بدان مبتلا می سازد، بدین طریق که نیکویی و شایستگی برخی صورت ها و شمایل بر اندیشه و فکر مسلط و غالب می شود سینا درباره تژاو: عشق مرض است (نشانه هاي بیماری عشق: گود رفتن و خشك شدن چشم، نبودن آب چشم مگر در هنگام گريه كردن . پياپي و به سرعت پلكها بر هم آيند ... سرتاسر اند امانش مرطوبند، مگر چشمانش كه خشكند و كاسه اش گود رفته و پلكهايش بزرگ و ستبر و از بي خوابي است و آه كشيدنش تأثير بر سر گذاشته است . شكل و شمايل مرتب ندارد . نبضش مختلف است و مانند نبض اندوه زدگان بدون نظم و ترتيب است و از حالي به حالي تغيير مي يابد .) برای درمانش باید کاری کرد که کم کم چهره و سکنات معشوق از چشم عاشق بد جلوه کرده و بیماری عشق ازو به مرور زمان دفع شود.

واقعاً نظرت درباره عشق این است؟ واقعاً به نظرت عشق از اصناف مالیخولیاست؟

نه.

پس فرق بین این سینا با آن سینا چیست؟

آن ابن سینا صغری و کبری می چید و منتظر نتیجه بود و این سینا از صغری و کبری هیچ انتظاری ندارد. آزاد است. خودش است. من همان آدمی هستم که معاد جسمانی را انکار کردم ولی با تو خلافش ثابت شد. صائب می گوید: آنکه می گوید قیامت بر نمی خیزد، کجاست؟ تا در آن مژگان تماشای صف محشر کند. چیزهای دیگری را هم انکار کرده ام. عشق را انکار کردم با تو خلافش ثابت شد. مرا با نفس مسیحایی خودت زنده کردی. زوجه من می شوی؟

تا به حال کسی اینقدر سریع از من خواستگاری نکرده بود. من از تو بزرگترم.

سینا: من اکنون 1200 سال دارم!

ستاره: عشق به اندازه گرانش ناشناخته است. من مدت هاست که عاشق تو شدم.

سینا: تو عاشق من بودی قبل از اینکه من متولد شوم؟

ستاره: من عاشق عقل تو بودم. و البته عاشق کودکی ات.

سینا: عقل را می توانم بفهمم ولی کودکی؟

ستاره: شاگردت جوزجانی نقل کرده کودکی زیبا بوده ای. طوری که وقتی از خانه بیرون می آمدی همه نگاهت می کردند. می دانی یک کودک باهوش و زیبا چقدر می تواند کودک درون یک زن را قلقلک دهد؟

کودک درون؟ کودکی درون خود داری؟

نه دیوانه. یک بحث روانشناسانه است. هنوز در درس هایت به آن نرسیده ایم.

این جوزجانی چیز دیگری گفته که به من نگفته باشی؟

گفته با زنان زیاد حشر و نشر داشتی.[i]

مار در آستین پرورش می دادم.

فقط او نیست. بعد از تو شاعری متولد شد به نام خاقانی. می دانی درباره تو چه می گوید؟ می گوید: خواهی طیران به طور سینا / نزدیک مشو به پور سینا.

اکنون من پور سینا نیستم من طور سینا هستم.

گیو

سینا مثل خودم می ماند. دائم در حالی سؤال کردن است. برای شخصی که هزار سال خواب بوده هزار سؤالی شدن طبیعی است. آن هم دانشمندی چون ابن سینا. اما برای کسی مثل من چطور؟ من هم تکه فلزی هستم که پس از 13.7 میلیارد سال تازه از خواب بیدار شده است. یک سوال از سینا رشته افکارم را پاره کرد. او ستاره و مسمر را مخاطب خود قرار داد و پرسید اگر من یک تاگ‏سازی ام پس باید مثل این ماشین باشم. اما چطور است که این همه نیرو و شوق در خودم می بینم.؟

با ناراحتی گفتم: سینا من فقط یک ماشین نیستم. من هم برای خودم کسی هستم.

سینا: ببخشید گیو. قصد جسارت نداشتم. آیا برای چیزی که الان گفتی برنامه ریزی شده ای؟

گیو: نه...

ستاره: او می تواند چیزهایی را یاد بگیرد و تقلید کند.

گیو: نگذاشتی جمله ام را کامل کنم ستاره. می خواستم بگویم من به روز شده ام. با یک تفاوت بزرگ. مثل همان جهش ژنتیکی شما بود.

مسمر: گیو متوجه منظورت نشدم.

گیو: وقتی شما در خواب بودید اتفاق افتاد. کدهایی را از جایی نامعلوم دریافت کردم.

مسمر: هیوستون، ما یک مشکل داریم.

ستاره: این را الان باید به ما بگویی گیو؟

جستجو... بیشترین جوابی که انسان ها در این لحظه می دهند: «نپرسیدید. ضرورتی حس نکردم بگویم.»

ستاره: خدای من تو خودت انتخاب کردی که به ما نگویی؟ شاید لیف تو را دستکاری کرده باشد.

گیو: همه جوانب سنجیده شد. اگر از سمت لیف بود لزومی نداشت در قالب یک راز به من عرضه شود.

سینا: راز؟

مسمر: جنس پیام ها پرتوهای لیزری بود؟

گیو: نه.

ستاره: در چه تاریخی اتفاق افتاد گیو؟

گیو: 30 آذر 1457 مصادف با 16 صفر 1502 مصادف با 8 دسامبر 2078 ساعت 03:00 بامداد به وقت زمین. منطقه خودمان ایران.

ستاره: گزارش آن را برایمان بخوان. روزنگاری 30 آذر را لود کن.

مسمر: قبلاً نگاهی به آن انداخته ایم.

ستاره: شاید به تفصیل مرور نکردیم و شاید...

مسمر: و شاید گیو از ما پنهان کرده باشد!

گیو: اطلاعات تاریخ تقاضا شده به این شرح است:

03:00 هشدار 101: دیوار آتش فعال شده است.

03:10 گزارش1: 3000 ترابایت دیتا از دیوار آتش گذشته است.

03:10 هشدار 256: منبع نامعلوم.

03:10 خطا: Stack Overflow

03:11 دستور 1: جلوی پردازش گرفته شود.

03:11 گزارش 2: دیوار آتش از کار افتاده.

03:11 درصدآسیب پذیری: 99% (نیاز به ریستارت)

03:11 پیام: انجام نشد.

03:11 هشدار 10: بحران. آماده بیدار کردن فضانوردان.

03:12 خطا: پردازنده قادر به اجرای دستورات نیست.

03:12 خطا: Syntax Error

03:13 تلاش مجدد: فضا پر شده است.

...

04:00 ریستارت...

مسمر: ستاره چطور متوجه این گزارش ها نشدی؟

ستاره: وقت خوبی برای سرزنش کردن نیست مسمر. گیو طوری برنامه ریزی شده که خودش گزارشات مهم را به اطلاع برساند.

مسمر: ما قطعاً مورد حمله قرار گرفته ایم. می خواهم خاموش شوی گیو. تمام تنظیمات "دستی".

گیو: نگرانی تو را درک می کنم مسمر اما این کار خطرناک است. نیاز به موافقت همه اعضا دارد.

مسمر: همه موافق اند.

گیو: باید خودشان به زبان بیاورند.

ستاره: می خواهی چه کار کنی مسمر؟

مسمر: در موردش صحبت می کنیم. به من اعتماد کن.

ستاره: موافقم!

مسمر: سینا...

سینا: گیو آن پیام ها از کدام سمت آمدند؟

گیو: نامعلوم.

سینا: وقتی به تو حمله شد متوجه چیزی غیرعادی در فضای بیرون نشدی؟

گیو: خودم نه ولی اگر بخواهی می توانم تمام داده های بیرونی را بررسی کنم. پردازش...

مسمر: سینا وقت نداریم. اطلاعاتی که او به ما می دهد قابل اعتماد نیست. تو دنبال چه چیزی می گردی؟

گیو: انجام شد. تولید نوری شدید از سمت صورت فلکی نهر که به نظر می رسید حاصل انفجار ابرنواختری باشد.

سینا: من قبلاً آن را دیده ام.

ستاره: چه چیزی را دیده ای سینا؟

سینا: آن ستاره درخشان در صورت فلکی نهر را...

مسمر: آیا موافق خاموش شدن هستی؟

سینا: فعلاً بله.

مسمر: بسیار خوب گسو ما منتظر هستیم.

گیو: نمی توانم دوستان. متأسفم.

مسمر: منظورت چیست که نمی توانی؟

گیو: می ترسم.

ستاره: گیو لطفاً درصد شوخ طبعی خودت را اعلان کن!

گیو: صفر درصد.

مسمر: از چه چیزی می ترسی گیو؟

گیو: از مرگ!

ستاره: گیو... !!!

سینا: از مرگ نترس گیو. به یک چشم بر هم زدن بر می گردی.

مسمر: قرار نیست بمیری گیو. فقط چند ساعتی می خوابی.

گیو: پس می توانم چند ساعتی به شما تایم سرخ آبی بدهم.

مسمر: اگر از دستورات ما پیروی نکنی مجبوریم به صورت دستی تو را از مدار خارج کنیم گیو. آن وقت با شکنجه می میری.

ستاره: اشکالی ندارد. تایم سرخ آبی می خواهیم.

گیو: با شمارش معکوس فعال می شود.

3

2

1

مسمر: نظرتان چیست؟

سینا: احتمالاً موجودی مجرد با او ارتباط برقرار کرده. اگر این موجود بخواهد تصرفی در دنیای ما بکند مستقیم و بدون عوامل خارجی می تواند. بدون آنکه از سمتی آمده باشد. تو به من یاد دادی دنیای ما سه بعدی است که به علاوه زمان می شود چهار بعد. اگر یک موجود پنج بعدی بخواهد راحت می تواند این کار را بکند. برای همین گیو گفت سمت و سوی پیام مشخص نیست.

مسمر: از اینکه می بینم دروست را انقدر خوب فهمیده ای خوشحالم اما هرچند قوه تخیل تو ستودنی است سینا ولی از طریق ایجاد یک نانوکرمچاله هم می توان ناگهان در او کدهایی لود کرد بدون اینکه موجودی پنج بعدی در میان باشد.

سینا: اما با اختراع خود تو و طبق گفته خودت کسی نمی تواند مکان ما را تشخیص دهد.

ستاره: بعید نیست پیام ها را لیف به او القا کرده باشد. اما یک احتمال دیگر هم وجود دارد. ممکن است از طرف فیل ها باشد.

سینا: چرا از خودش نمی پرسید؟

ستاره: چون ممکن است دروغ بگوید.

سینا: چرا باید این کار را بکند؟

ستاره: این هم یک آپشن است سینا. مثل شوخ طبعی.

مسمر: چه لزومی دارد فیل ها حرف شان را از طریق رمزگذاری بزنند؟

ستاره: به هر حال به خاطر امنیت. بدون او نمی توانیم ادامه دهیم مسمر.

مسمر: چاره ای نداریم. تا جایی که بتوانیم باید بدون گیو ادامه دهیم. سیستم های امنیتی روشن هستند جای نگرانی نیست.

ستاره: مسمر ما اکنون در حال ورود به مرزهای منظومه تژاو هستیم. خیلی به مقصد نزدیک شده ایم و هدایت ما فقط از عهده گیو برمی آید.

مسمر: از کجا معلوم مسیریاب ها را دستکاری نکرده باشد؟

ستاره: رأی می گیریم.

مسمر: از مدار خارج شود.

ستاره: مخالفم.

سینا: مخالفم.

مسمر: اگر لیف بتواند او را کنترل کند اکنون ما در حال سقوط در پرتگاه هستیم. همگی خواهیم مرد.

ستاره: گیو آلارم می دهد.

مسمر: اتمام تایم های سرخ آبی.

گیو: چرت کوتاهی بود. فوری. فوری. یک پیام به دستم رسیده.

مسمر: حدس می زدم ما را پیدا کرده باشند.

گیو: این پیام از سیاره تژاو برای ما ارسال شده نه از زمین.

ستاره: سیاره تژاو؟! غیرممکن است. یعنی کسی آنجاست؟

گیو: پیام ها از آنجا می آیند. قطعاً کسی آنجاست.

ستاره: خدای بزرگ.

مسمر: بخوان. همزمان نسخه ای از تمام اطلاعات مبدأ را به من نشان بده.

چون مکان شما را نمی دانستم این پیام را از طریق فرستنده های لیف در سرتاسر منظومه پخش کردم تا بلکه به دست شما برسد. همانطور که متوجه شدید لیف در سیاره تژاو پایگاه دارد. نمی دانم چه کار می کند. این می تواند مأموریت شما باشد. یک نسخه از لیف در آنجا وجود دارد. از حباب های نامرئی بیرون نروید چون پیدایتان خواهد کرد. خدانگهدارتان.

ستاره: حتماً از طرف فیل بزرگ است.

مسمر: فیل بزرگ اگر می دانست همان موقع به ما می گفت.

ستاره: پس از طرف چه کسی می تواند باشد؟

مسمر: خود تژاو.

ستاره: چطور؟

مسمر: او نمی خواهد اتفاقی برای تو بیفتد. از اول هم قصه همین بود.

سینا با کنجکاوی پرسید: «چه قصه ای؟»

ستاره بلافاصله جواب داد: «چیزی نیست سینا. من فکر می کنم هر کسی این پیام را فرستاده قصد داشته ما را گیج کند. اگر غیر از این بود اسم خودش را فاش می کرد.»

مسمر در حالی که ته ریشش را می خاراند گفت: «اگر اسم خودش را فاش می کرد لیف بالاخره می فهمید و به سر وقتش می رفت.»

سینا: هنوز به من نگفته اید تژاو کیست؟

مسمر: یک دانشمند دیوانه. یکی مثل خودت.

ستاره: نگو دیوانه. به دیوانگی بر می خورد.


[i] ابن سینا، سرگذشت ابن سینا بقلم خود او و شاگردش ابوعبید عبدالواحد جوزجانی، ترجمه سعید نفیسی، ص 16.

قسمت هشتم

پسر ستاره 6

نکته 1: پسر ستاره فقط ایده یک داستان بلند علمی تخیلی است که در چند بخش تقدیم می شود.

نکته 2: این ایده بسیار ناپخته و ناکامل است و نیاز به بازنویسی دارد.

نکته 3: تم اصلی داستان، زنده شدن ابن سینا در دنیای امروز داستان است که در آینده ای با محوریت فضا و هوش مصنوعی اتفاق می افتد.

بخش ششم:

سینا

چشمم روی نوک انگشتانم قفل شده بود. مدتی را فقط به اثر انگشتم نگاه می کردم:

«ما سر انگشتان شما را نیز باز می گردانیم... »

مطمئن نیستم. نمی دانم چگونه تشخیص دهم همه اینها رویا نیست؟ اگر به جادو اعتقاد داشتم می گفتم اینها همه کار باباراز است. شاید او مرا چیزخور کرده است. احتمال دیگری نیز وجود دارد: شاید من اکنون در حال حل مسئله ای هستم و در طی آن مستأصل شده و ناگزیر به خلسه ای فرو رفته ام تا مگر قوای عقلانی ام قدرت بیابند. چشمانم را روی هم می گذاشتم. «کی سوال من به این بزرگی بوده؟ و کی خواب من به این درازی؟»

چطور نفس من به بدنم بازگردانده شده؟ آن هم نه توسط عقل العقول! بلکه توسط آدمی زادگانی که فارسی سخن می گویند. با لهجه عجیبی که نه در خراسان دیده بودم و نه در خوارزم و ری و همدان و اصفهان. آیا آنها نقش عقل فعال را ایفا کردند که نفس من را پس از حصول استعداد بدنم به من افاضه کردند؟ شکی نیست که آنها در مرتبه بالاتری از مراتب عقلی قرار دارند اما تا به حال فکر نکرده بودیم که ممکن است قیامت کار آن مرتبه از عقل باشد.

گیو. آن مرد ناپیدا وقتی صندلی را برایم باز کرد گفت عضوم را حرکت داده ام. یاد آن حدیث افتادم "دارالاخره حیوان" حتی در و دیوارش هم حیات دارند.

وقتی مسمر گفت گیو یک انسان معلق در فضاست انگار قسمت هایی از ذهنم که هنوز خواب بودند بیدار شدند. تعمق مرا به خود واقعی ام نزدیک تر می کرد. قوای ناطقه ام باز شده بود.

+ چرا مرا بازگرداندید وقتی خودتان دانشمندید؟

- ما به بینش تو نیاز داشتیم. در دنیای ما دیگر نمی توان به خوشفکری دانشمندان گذشته کسی را یافت. ما به دنبال کسی بودیم که از بیرون این سده های مصنوعی آمده باشد. می دانی انسان ها عوض شده اند. ما نیاز به یک الگو داشتیم. «پیدا کردن بقایای تو مثل یک معجزه بود. اگر نتوان نام تقدیر بر آن نهاد! باید گفت تو قدرت تعقل عالی داری و برای همین شایسته بازگشت بودی. تو به عنوان اولین نفر به حیات بازگشتی. تو را برگرداندیم چون کسانی مثل تو به گردن ما حق حیات دارند.

مسمر در حالی که به آن الواح منوره نگاه می کرد گفت: «آری؛ تو را بازگرداندیم چون قحط الرجال داریم.»

+ چگونه بین جسم و نفس من اتحاد حاصل کردید؟

- ما فقط جسم تو را احیا کردیم. خود تو گفته ای نفس هنگامی حدوث می یابد که بدنی که صلاحیت به کار بردن آن را داشته باشد حدوث یابد.[i]

+ بعد از این چه می شود؟ این روند چگونه ادامه می یابد؟ بقیه انسان ها کی دوباره احیا می شوند؟

سری تکان داد و گفت: «نمی دانم. من قدرت پیشگویی ندارم. اما به نظرت آیا منطقی است همه آنها برگردند؟ من خدا نیستم که تعیین کنم چه کسانی باید برگرداند ولی فکر نمی کنم به زودی شاهد قیام همگانی باشیم. البته هر کدام از انسان ها منحصر بفرد هستند و بالاخره جایی دوباره به کار می آیند. ژنوم هر کدام از آنها جواهری است که تا انسان و یا هر موجود خردمندی در کیهان زندگی می کنند از آن نخواهد گذشت. از طلا هم نایاب تر هستند این ژنوم ها. اگر طلا از دل ابرنواختران کیهان ریختگری می شوند این ژنوم ها هم از کیهان های انسان نما برآمده اند.»

- اینکه انتخاب شده ام اذیتم می کند. چرا من؟ منی که پر از خطا بوده ام. آیا این من نبودم که معاد جسمانی را باطل اعلام کردم؟

+ بله شاید بهتر بود عزیزالدین نسفی را زنده کنیم. از سخنان اوست که «چون مدت دنیا به سرآید و روز قیامت ظاهر شود اجزای قالب هر یکی را جمع کنند و قالب هر یکی از تمام کنند و روح هر قالبی را باز به وی درآورند و از گور بیرون آورند و آسمانها را درنوردند.»

شوخ طبعی او این اجازه را به من داد تا دوباره از تاریخ بپرسم. اکنون تاریخ برای من جذاب تر از فلسفه بود. از کلاس های تاریخ خسته نمی شدم. دوست داشتم بدانم چگونه انسان به اینجا رسیده است؟ به تاریخ همان حسی را داشتم که قبلاً به فلسفه داشتم. مسمر می گفت: «تاریخ، فلسفه متحرک است.»[ii] اگر هم نیم نگاهی به فلسفه داشتم به این دلیل بود که می خواستم بدانم همقطاران من درباره من چه نظری داده اند.

ستاره با تعریف یک روایت مرا بیشتر متعجب کرد. گفت: «بعد از تو شخصیت های زیادی ظهور کردند که بعداً به عنوان معلم تاریخ تو به طور مبسوط درباره آنها صحبت خواهم کرد. اما میل دارم یکی از آنها را الان برایت بگویم. در سال 1204 شمسی، به قمری بگویم بهتر متوجه می شوی... سال 1241 هجری قمری انسان توانست دستگاهی اختراع کند که تصاویر را روی کاغذ ثبت می کرد. به آن دوربین عکاسی می گفتند.» در حالی که عکسی از پدر و مادرش را نشانم می داد ادامه داد: «وقتی این تکنولوژی به ایران رسید مورد توجه طبقه حاکمه و شخص شاه قرار گرفت. می خواهم داستانی از دوربین عکاسی در ایران برایت بگویم. آن زمان نام شاه ایران ناصرالدین شاه بود. در درس تاریخ هنوز به او نرسیده ایم. فعلاً فقط گوش کن.»

شاه در سفر به خراسان، بر سر راه مشهد، در سبزوار اتراق کرد و در این شهر به دیدن بزرگترین فیلسوف آن زمان یعنی حاج ملاهادی سبزواری رفت و با او به گفت و گو نشست. در پایان نیز از او درخواست کرد اجازه دهد عکاس باشی دربار از او عکسی بگیرد. فیلسوف بزرگ که تاکنون ازعکاسی چیزی نشنیده بود پرسید: «ماهیت عکس چیست؟» توضیح دادند که سایه ای است از شخص یا چیزی که بر روی کاغذی می افتد و باقی می ماند. ملاهادی درنگی کرد و گفت: «آنچه شما می گویید منطقاً و عقلاً محال است، زیرا طبق آنچه از فلسفه آموخته ایم وجود ظِلّ (سایه) قائم به وجود ذی ظِلّ (صاحب سایه) است، امکان ندارد "صورت جوهری" از اصل ماهیت آن جدا شود و به گونه ای "عرض وارانه" بر روی فیلم عکاسی ظاهر شود. راحت تان کنم: انتقال عرض محال است چون عرض قایم به جوهر است. بنده خدا فکر می کرد سایه شخص می ماند. مگر سایه می تواند متوقف باشد وقتی من حرکت می کنم؟ البته درست می گفت. بنا بر مبانی حکمت مشاء که جنابعالی شاخ شان هستی انتقال و جابه جایی "اعراض" ، مستقل و منفک از "جوهر" جسمانی و موضوعی که محل عروض و اتکاء آن است ، محال و ممتنع عقلی است. شاه و همراهان درماندند و از پس قانع کردن حکیم برنیامدند، اما اصرار کردند که ایشان این بحث های منطقی و عقلی را کنار بگذارد و اجازه دهد عکاس باشی از ایشان عکسی بگیرد. حکیم پذیرفت و روبروی دوربین عکاس باشی نشست و اکنون تنها تصویری که از وی باقی مانده، همان عکس است!

- می توانم آن عکس را ببینم؟

+ گیو لطفاً از داخل دانشنامه آن عکس را به ما نشان بده.

گیو عکس را به صورت معلق و در نمایی بزرگ نشان داد. چیزی در دلم آب می شد و با خود می گفتم «اینها همه‏اش معجزه است.» پرسیدم: «آیا عکسی از من دارید؟

+ گیو لطفاً آرشیو سینا.

گیو از درون خودش تصاویر من را با نورهای معلق ظاهر کرد. یاللعجب از گیو. اما آن عکس ها هیچکدام شان من نبودم.

گفتم:«گیو فکر می کنم منظور من را متوجه نشدی. منظور من عکس های تاریخی نبود. منظورم آن هنگام بود که بدن مرا می پروردید. می خواهم بدانم چه کارهایی روی من انجام داده اید.»

گیو گفت: «آنها که فیلم شان هم موجود است سینا. منتها چون برهنه ای باید مجوز فیلم های بالغانه بگیری.»

همه خندیدند و من کمی سرخ شدم. مسمر گفت: آدم برای دیدن خودش که مجوز نمی گیرد گیو.

گیو گفت: آیا آن موقع خودش بود؟

سکوتی حاکم شد.

در زمان خودم ما علوم را پیش می بردیم اکنون علوم ما را پیش می برند. در جلسات بعدی با اینکه هنوز منگ بودم ولی دیگر باور کرده و پذیرفته بودم. شاید بهتر است نام آن را بی خیالی بگذارم. مسمر می گفت اکنون احاطه بر علوم غیر ممکن شده است. پرسیدم «یعنی باید نگذاریم علوم رشد کنند؟» گفت: «این رشد لجام گسیخته خطرناک و جنون آمیز است.»

-

وقتی به خودم و فلسفه برگشتم متوجه شدم آن چیزی که من به معاد روحانی تعبیر می کردم باطل بوده است:

من دو ایراد مهم به معاد جسمانی گرفته بودم.

  1. امتناع اعاده معدوم
  2. شبهه آکل و مأکول[iii]

زمان ما اولی بدیهی بود. درباره آن می گفتیم پدیده ای که با تتمام جزئیاتش از بین رفته و معدوم شده است و دوباره احیا نمی شود. عقل بدون آن که نیاز به دلیل و برهان داشته باشد اعادۀ معدوم را ردّ می‌کند.[iv] درباره دومی این شبهه را مطرح می کردیم که وقتی غزل خداحافظی را می خوانیم بدن مان در جهان پراکنده می شود. فرض کنید اجزای بدن وارد یک گیاه می شود و گیاه را حیوانی می خورد و آن حیوان توسط یک انسان خورده می شود. بنابراین اجزای بدن وارد بدن انسانی دیگر شده است. اگر قرار باشد جسم ها مبعوث شوند تکلیف جوارح مشترک در بدن های مختلف چیست؟

ستاره از یکی دیگر از دستاوردهای بشر گفت که برایم بسیار جذاب و دلپذیر بود و آن پیوند عضو بود. در ادامه صحبت های من گفت: «کسی که اهدای عضو می کند به همین ترتیب! این عضو در رستاخیر متعلق به چه کسی است؟!»

البته آن عضو به کدام یک تعلق دارد؟ اگر به فرد اول تعلق داشته باشد جسم دومی ناقص خواهد بود و برعکس. حال اگر اولی مؤمن باشد و دومی کافر، کدام مجازات خواهد شد؟ بنابراین معاد جسمانی با مشکلات فلسفی مواجه است. استدلال ما این بود که معاد صرفاً روحانی است. حقیقت و هویت ما به روحی است که داریم. جسم زیاد مهم نیست

نتیجه گیری سینا: معاد جسمانی به معنای متافیزیکی کلمه ممکن است و خدای قادری وجود دارد که می تواند این کار را بکند (کارهای منطقاً ممکن می تواند بکند خدا). در نتیجه شبهه امتنع اعاده معدوم و آکل و مأکول نقض می شود. در مورد اول چیزی معدوم نشده که بخواهد اعاده شود. در مورد دوم چون عین بدن را به عنوان وحدت فرانوعی مطرح کرده ایم و می توان عین بدن را از یک دی ان ای ساخت. در نتیجه اگر بپذیریم بقای هویت شخصی ما در گرو تداوم شخصیت ذهنی-روانی ماست، اگر بپذیریم شخصیت ذهنی و روانی در بدن های دیگر (از جمله بدن خود ما از دی ان ای) به حیات خود ادامه می دهد معاد جسمانی را تصدیق کرده ایم و اگر معتقد به خدای قادر باشیم این نظر مشکلی ندارد بنابراین اعتقاد به معاد جسمانی باور معقولی می تواند باشد(کسی که حتی سر انگشتانش یکی است). نکته: خدای قادر کاری را می تواند بکند که منطقاً ممکن باشد. ما فقط ثابت کردیم معاد جسمانی ممکن است منطقاً. نکته 3: بحث روح اصلاً اینجا مطرح نبود. بحث مستقل از روح بود. معطوف به ذهن بود نه روح.

مسمر با شوخ طبعی خاص خودش گفت «همین حرف ها را زدی که غزالی گفت ابن سینا از دین خارج است و مرتکب کفر شده.»

غزالی از علمای قرن 6 هجری بود. ستاره در کلاس های تاریخش از او فراوان برایم گفته بود. بماند که جای فکر کردن به شخصیت ها بیشتر به خود تاریخ فکر می کردم و برایم عمیقاً حیرت انگیز بود. همواره در نشئگی تاریخ به سر می بردم و ستاره استاد رساندن مواد به من بود. به مسمر گفتم «غزالی قابل احترام است اما صحبت من این بود که به لحاظ فلسفی قابل اثبات نیست. البته حالا قضیه فرق می کند ولی باز هم از غزالی انتقاد دارم. او مرا یک ارسطوزده می داند فکر می کنم «منطق المشرقیین» من را نخوانده است.

ستاره گفت: «ملاصدرا از جسمی غیر از جسم خودمان نام می برد که ما از او مبعوث می شویم. جسمی مثالی. فیلسوفان جدیدتری معتقد بودند خود جسم ما مشمول یک حرکت جوهری است که رفته رفته تحول یافته و به مرتبه ای می رسد که با روح متعالی ما جفت می شود. ملاصدرا و این فیلسوفان متأخر معتقد به معاد جسمانی-روحانی بودند.[v]

گفتم: نظر این فیلسوفان ارجح است.

مسمر گفت: اکنون خود تو و آن چیزی که در حال تجربه آن هستی ارجح است بر همه چیز.

ستاره گفت: فلسفه یک مسیر است. مثل یک رودخانه. تو در سرچشمه بودی ملاصدرا در آبشار.

گفتم: «وقتی در سرچشمه شنا می کنی، آبشار محال می نماید. شاید باید بیشتر قوای مخیله مان را تقویت می کردیم. چه کسی فکرش را می کرد بشر بتواند تا اینجا پیش برود.»

مسمر گفت: باز هم که حرف از محال می زنی دالی. کشتی نوح هم شاید محال باشد اما لیف را ببین که ژن های حیوانات را در یک کشتی گذاشته و به سیاره تژاو می برد. البته فراتر از کشتی نوح او ژن بیش از هزار دانشمند را که حاصل جمع آوری فیل هاست همراه خود دارد.

من: خدای بزرگ. ژن چه کسانی را دارید؟

ستاره

من و مسمر هرگز فکر نمی کردیم سینا به این سرعت با محیط سازگار شود. مسمر هنوز در اینکه او ابن سینا به مفهوم واقعی و تاریخی کلمه است شک داشت. فکر می کرد او مثل یک کارخانه عمل می کند؛ مواد اولیه یا که خود ما به او دادیم می گیرد و محصول فابریک تحویل مان می دهد. خیلی جالب بود. من تا قبل از این موجود شکاکی بودم و مسمر موجود مؤمنی بود. اما در اینجا نقش هایمان عوض شده. علت این چرخش را نمی دانم. یک بار که با او حرف می زدم سعی داشت این را ریشه یابی روانی کند. می گفت آدمی که یکهو زندگی اش دستخوش تحول اساسی قرار بگیرد شخصیت او نیز جهش می کند.

ما هنوز نمی دانستیم مغز چگونه عمل می کند. مسمر می گفت شاید اگر تژاو اینجا بود می توانستیم با فهم مکانیزم کامپایل شدن درباره رفتارهای سینا به مسائل ارزشمندی پی ببریم ولی در آن لحظه فقط باید منتظر می ماندیم. ضمن اینکه در این مورد خاص دنبال ادله نبودم. می دانستم او فقط یک مغز نیست بلکه روح هم دارد. با این وجود یک بار به اتفاق مسمر او را تست کردیم. از او خواستیم قسمتی از زوایای تاریک زندگی خود را بازگو کند اما او به یاد نمی آورد.

این عصاره زردآلو را برای تو آورده ام. «چرا ساکتی؟»

+ موسیقی گوش می دهم

- وسیله ای درگوش تو نمی بینم

+ موسیقی از خزندگان است. وول می خورد در زردآلوی سکوت.

- شاعر شدی!!

+ خودت را در موقعیت من بگذاری تو هم شاعر می شوی.

- معلوم می شود امروز سازت کوک است. قبلاً هم از تو شعری خوانده ام:

کفر چو منی گزاف و آسان نبود

محکمتر از ایمان من ایمان نبود

در دهر چو من یکی و آن هم کافر

پس در همه دهر یک مسلمان نبود

+ این اباطیل را من سروده ام؟

- بله!

+ اگر الان در آن محفظه بودم چه چیزهایی توی گوشم می خواندی؟

- خب شاید می گفتم: فلاسفه گفته ‏اند نغمه و آهنگ نمودار مدركات عالى است كه از دسترس منطق دور مانده و در قلمرو آن نبوده و كس به توضیح آن قادر نبود و نفس آن را به صورت آهنگ، به ظهور آورده است و چون به ظهور آورد از آن مسرور شد و طرب كرد و بدان عشق ورزید.[vi] ابونصر فارابى كه پس از ارسطو، او را به علت فضل و دانش فراوانى كه داشت معلم ثانى خوانده ‏اند، نه ‏تنها در فلسفه‏ و علوم گوناگون دوران خود استاد بود، بلكه در رشته موسیقى نیز قهرمان عصر خویش به‏شمار مى‏رفت.[vii] می شناسی اش که!

+ او مرا به این وادی ها کشاند.

- دوست داری او را برگردانیم؟

+ می شود؟

- اگر بشود؟!

+ اگر بشود دوست دارم والدینم را ببینم، بعد دوستم بیرونی و استادم فارابی.

- نظرت درباره سلطان محمود غزنوی چیست؟

+ اینجا جایی وجود ندارد که او بتواند فتح کند.

- اینجا از دل انفجارهای ابرنواختری طلای زیادی ساخته می شود. می تواند به هندوستانِ اینجا حمله کند و غنایم زیادی به یغما ببرد.

+ طلا که پاک است چه منتش به خاک است. راستی تو چه کسی را زنده می کنی؟

- همه کسانی که فرصت خداحافظی با آنها نداشتم را زنده می کنم تا به آنها سلام کنم. و همه کسانی را که رنجانده ام زنده می کنم تا به آنها محبت کنم.

+ چگونه می توان انسان های دیگر را بازگرداند؟

- همانطور که تو را بازگرداندیم. البته باید بدانی تو یک مورد خاص بودی که به طور غیر منتظره ای ملکول دی.ان.ای ات پس از هزار سال از هم نشکسته بود. اما در مورد دیگر انسان ها نکته این است که تا وقتی نیاز مبرمی!!! به برگشت آنها نباشد نمی توان این هزینه هنگفت!!! را به گردن گرفت. البته شاید در تمدن های جدیدی که ممکن است خود ما جزء بانیان آن باشیم نیاز به عده زیادی از آنها احساس شود. طبق تحقیقات ما از یک طرف با خطر نازایی در نسل بشر و از طرفی با فقر نرزایی مواجه هستیم.

+ اگر باقی مانده ای از جسد آنها نمانده باشد چطور می شود؟

- خیلی ذهنت مشغول این موضوع شده. سؤال مهمی است. شاید قید آنها را بزنیم و شاید راهی پیدا کنیم.

+ مثلاً...

- اگر مسمر اینجا بود نمی گفتم ولی به تو می گویم. به نظر من می توان از درون سیاهچاله ها ژنتیک را جمع کرد چون سیاهچاله ها حافظه های کیهانی هستند و خاطرات را ثبت می کنند. ممکن است اطلاعات ژنتیکی انسان ها را از آن برداریم و به بازسازی آنها بپردازیم ولی این فقط یک نظریه است.

+ با این حساب شمس تبریزی را داخل چاه نینداختند بلکه در یک سیاهچاله انداختند.

- چاه ظرفیت بلعیدن یک ستاره را ندارد. می بینم که در تاریخ غوطه ور شده ای.

+ تا به حال اینقدر در زندگی ام سرخوش نبوده ام.

- فعلاً به موسیقی ات گوش کن.

+ دارم گوش می کنم. خود تو هم یک موسیقی هستی.

این جمله را وقتی گفت که من به سمت درب خروجی در حرکت بودم. پشتم به او بود و لبخند می زدم اما وقتی با جدیت برگشتم و به او نگاه کردم دست و پایش را گم کرد.

- دو نکته از دو بزرگ: 1- سعدی می گوید: هزار سال برآید همان نخستینی. 2-رفیقت جوزجانی می گوید: جنابعالی با زنان زیاد حشر و نشر داشتی.[viii]

+ در باب نکته اول فکر می کنم اما در باب دومی تنها می توانم بگویم مار در آستین پرورش می دادم.

- اگر بخواهی می توانی در رابطه با این موضوع با من صحبت کنی. دیگر دوران شرم و حیای سده چهارم تمام شده.

+ مهم ترین زن زندگی من مادرم ستاره بود. وقتی کوچک بودم داستان خضر و آب حیات را برایم تعریف می کرد. احساس عجیبی نسبت به آن داشتم. از خودم می پرسیدم کسی که آب حیات می نوشد می خواهد در این دنیا چه کار کند؟ یک انسان به این همه عمر چه نیازی دارد؟ هر چه بزرگتر می شدم این سؤال کم رنگ تر می شد. چیزهای زیادی برای دانستن وجود دارد و من روز به روز تشنه تر می شدم. لطفاً حالا که سرپا ایستاده ای کمی برایم آب بیاور.

در حالی که به سمت باکس می رفتم به گیو گفتم: «لطفاً موزیک تمام ناتمام من را پخش کن.»

در حال پخش...

در این حریر خانگی روی ترانه شسته ام

تمام خون من شبی پر از ستاره می شود

از تو بر این ترانه ها نور ستاره می چکد

بر این بلند بی صدا غزل دوباره می چکد

مسمر

مدتی بود کلاس های سینا را شروع کرده بودیم. باهوش تر از آن چیزی بود که فکر می کردیم. با اینکه می دانستیم القای مصنوعی خیلی در یادگیری اثرگذار است ولی فهم سینا از مباحث فراتر از انتظار ما بود. یک سال وقت داشتیم خلاصه وار به او بیاموزیم. البته تا جای ممکن از طریق القای مغزی او را مستعد کرده بودیم و این خیلی کمک می کرد. فیزیک را با این جمله آغاز کردم: «فرمول علمی یعنی تبدیل کثرت به وحدت.»[ix] چهار نیروی اصلی را برایش شرح دادم و گفتم تا به حال کسی نتوانسته فرمول واحد را کشف کند. برخی از ستاره های بزرگ را به او نشان دادم. بعضی وقت ها به صورت ناگهانی احساسات آنی خود را بروز می داد. آن روز به بیرون خیره شده بود.

+ دلم برای خورشید تنگ شده است. هزار سال است ندیدمش.

- یک فوتون تا از هسته خورشید بیرون می آید صدهزار تا یک میلیون سال طول می کشد تا به سطح ستاره برسد اما وقتی رسید ظرف هشت دقیقه به زمین می رسد. درست مثل خود تو. نگران نباش وقتی به زمین برسی تا دلت بخواهد آفتاب خواهی گرفت. هرچقدر تو دلت برای خورشید تنگ شده من دلم برای باد تنگ شده.

+ آه. مرا یاد فارابی انداختی. او گفته بود: غذای روح، نسیم است.

آخرین درس مان مربوط به ریاضیات بود. به مبحث "حد" رسیده بودیم. وقتی می دید ایکس به بی نهایت میل می کند شعف می کرد. انگار با علوم عشقبازی می کرد. بعد از کلاس از او پرسیدم چگونه می تواند تا این حد علاقمند باشد؟ چون برای کلاس بعدی با ستاره عجله داشت جوابی ساده داد: «پدرم که در نتیجه حشر و نشر با اسماعیلیان به دانش علاقمند بود مرا از پرداختن به کار دیگری جز دانش پرهیز می داد.»

+ من علاقمند بار آمدم. فکر کنم خود تو هم همینگونه بودی.

-به ستاره بگو زندگی من هنوز جزئی از تاریخ نشده است دالی. راستی تمرین هایت را فراموش نکنی. این بار مسائلی را برایت طرح کرده ام که هنوز به آن نرسیده ایم. می خواهم بفهمم خودت می توانی آنها را حل کنی یا نه؟

+ مرا یاد ابوعبدالله ناتلی می اندازی مسمر.

- نمی شناسم!

+ شخصی بود که وقتی به بخارا رسید پدرم او را به عنوان معلم من استخدام کرد. به ازای خوراک روزانه و پنجاه سکه نقره در ماه. در نوجوانی وقتی به مجسطی پرداختم و از مقدمات آن فارغ شدم و به اشکال هندسی رسیدم ناتلی گفت هندسه را پیش خود بخوان و حل کن، بعد نزد من بیاور تا درست و نادرست آن را برایت بگویم. به لفظ آن زمان بر آن علوم استوار نبود. یعنی بلد نبود. من مسائل را حل می کردم تا اینکه ناتلی از من جدا شد و به گرگانج رفت.[x]

- واقعیت را بخواهی گرگانج خیلی از ما دور است وگرنه من هم از دست تو به آنجا فرار می کردم.

درس بعدی روانشناسی بود که سینا اصرار داشت آن را همان "علم النفس" بنامد در حالی که این دو با هم فرق داشتند. علم النفس جان شناسی است نه روانشناسی.[xi] به این تمایزات تاکنون بارها پی برده است ولی کله شقی خاص خودش را دارد. هنوز احساس می کند چیزهایی که در زمانه خودش یعنی در دوران طلایی ایران بعد از اسلام آموخته ناب هستند. شاید پذیرش این مسئله برای او مشکل باشد که هر صد رساله ای که نوشته با چالش همراه است. تا به حال به چندتایی از آنها اذعان کرده ولی تا انکار کامل خود به زمان نیاز دارد.

ستاره: نام فرزندان تو چیسیت آقای فلسفه؟

سینا: فرزندی ندارم. ازدواج نکرده ام. خودت باید بدانی.

ستاره: نه منظورم از تو در اینجا نه جناب ابن سینا بلکه خود فلسفه بود.

سینا: فلسفه فرزند دارد؟

ستاره: بله، اولین فرزند او ریاضیات نام دارد. می توانی حدس بزنی نام فرزند ته تقاری چیست؟

سینا: لابد روانشناسی.

ستاره: آفرین بر تو.

سینا

شاید رویاهای تو نتیجه برنامه ریزی ما بوده و بدین ترتیب از آن پس با دیدن رویا قسمت های خالی به صورت خودکار پر می شده است. چطور ممکن است رویاها این قدرت را داشته باشند مگر اینکه اطلاعات گذشته من قبلاً جایی ضبط شده باشند. شاید به همین دلیل باشد که بعضی اوقات در خواب به عوالمی اتصال می یابیم که گویی جای دیگر است و ما شخصیتی دیگر داریم.

مسئله این همانی در خواب توسط درهم تنیدگی کوانتومی ممکن می شود.

سینا: درس های روانشناسی هنوز به علم خواب نرسیده ایم. ولی می خواهم زودتر بدانم علم جدید درباره خواب چه می گوید؟

آدمی وجود چند لایه ای دارد. یک لایه او با لایه دیگه سخن میگوید. بعد حافظه او به کار می آید، نقوش و صور حافطه به بی صورت ها صورت می بخشد و ما فکر میکنیم کسی با ما حرف میزند. شخصی که در خواب می بینیم لایه های دیگر خود ماست[xii]

اما این تعریف با خواب ما همخوانی ندارد. شاید یکی دیگر از این لایه ها در سیاهچاله ها باشد. شاید ما به آنجا هم متصل می شویم.

یک شب از خوابی که دیده بودم پی بردم در دنیایی دیگر دارم زجر می کشم. ببینم چطور می شود درون سیاهچاله ها رفت.

شاید به اطلاعات نادرستی از سیاهچاله ها متصل می شویم. این یعنی تمام اطلاعات آن شخص در مغز تو پردازش می شود. فعلاً این مهم است که پس این امکان وجود دارد که تمام آن اطلاعات را وارد کنیم. باید خواب خودمان را ببینیم. خواب تمام زندگی مان را. شاید به کابوس بماند ولی کابوس ها بیشتر به یاد می مانند. البته تو را نمی دانم. این ایده، دیوانگی نیست که تصور کنیم روزی بتوانيم ذهن های آپلود شدۀ خود را در کامپیوترها به سیاهچاله ها بفرستیم."ست لوید” بیان کرده که سیاهچاله ها کارآمدترین دستگاههای محاسباتی جهان اند. حالا نیازی نیست حتی این کار را بکنیم. کافیست در یک خواب خودآگاهانه به سیاهچاله ها برویم.


[i] سلحشور سفیدسنگی، زهره، پایان نامه ادراک از دیدگاه حکمت متعالیه و مکاتب فیزیکالیسم، 1397، بخش ابن سینا، ص 31.

[ii] زرین کوب، عبدالحسین. (1385). چ10، تاریخ در ترازو، ویرایش 2، تهران، امیرکبیر. ص 28.

[iii] تمامی مطالب این بخش از سخنان دکتر آرش نراقی برداشت شده است. آرش نراقی (سخنرانی معاد جسمانی)

[iv] ابن سینا، شفا

[v] آرش نراقی

[vi] تاریخ مسعودی، 313.

[vii] مرتضی راوندی، 155.

[viii] ابن سینا، سرگذشت ابن سینا بقلم خود او و شاگردش ابوعبید عبدالواحد جوزجانی، ترجمه سعید نفیسی، ص 16.

[ix] جمله متعلق به دکتر حسین الهی قمشه ای است.

[x] ابن سینا، سرگذشت ابن سینا بقلم خود او و شاگردش ابوعبید عبدالواحد جوزجانی، ترجمه سعید نفیسی، ص 3.

[xi] ابن سینا، ترجمه کتاب روانشناسی شفا، به قلم اکبر داناسرشت، چاپخانه بانک بازرگانی، 1348، مقدمه اکبرداناسرشت، ص سه.

[xii] سروش دفتر اول، ج10

قسمت هفتم

پسر ستاره 5

نکته 1: پسر ستاره فقط ایده یک داستان بلند علمی تخیلی است که در چند بخش تقدیم می شود.

نکته 2: این ایده بسیار ناپخته و ناکامل است و نیاز به بازنویسی دارد.

نکته 3: تم اصلی داستان، زنده شدن ابن سینا در دنیای امروز داستان است که در آینده ای با محوریت فضا و هوش مصنوعی اتفاق می افتد.

بخش پنجم:

سینا (زهدان مصنوعی)

با اینکه در آن مایع لزج غوطه ور بودم ولی صدای آنها را به وضوح می شنیدم. انگار چیزی درون گوشم بود که صدای آنها را نزدیک می کرد. مغزم زور می زد تا به یاد بیاورد آن چه آن ساحره می گفت. از کودکی، نوجوانی و جوانی شخصی به نام ابن سینا می گفت. طوری تعریف می کرد که انگار من بودم. داشت یادآوردی می کرد. در حالت نیمه خودآگاه وصل می شدم به گذشته. انگار با طنابی نامرئی به گذشته خودم مرتبط بودم. آن زن، آن طناب را می تافت و می بافت. طنابی مثل بند ناف با تار و پودهای مارپیچی. فکر می کردم در برزخ هستم. تا اینکه روزی صدای گوشخراشی که اگر بخواهم تشبیهش کنم می گویم نفخ صور اسرافیل بود به گوشم رسید. کرختی از داخل گوش هایم رفت. جذب این بدنم شدم. به دنیا آمدم. آن زن قابله ام بود. لحظات اول مثل لحظات مرگ و بعد از آن بود. روزهای اول تنها چیزی که به آن فکر نمی کردم این بود که چه کسی هستم؟ «برای کسی که در بستر است هویت چه معنایی دارد؟» استخوان هایم نرم بود. سردرد داشتم. گیج بودم. گاهی سردم می شد و گاهی از گرما گر می گرفتم. بدنم تیر می کشید. روانم خط خطی بود. نوک انگشتانم گز گز می کرد. تار می دیدم ولی باعث می شد به خودم بیایم. تازه یادم آمد باید به اطراف دقت کنم. قدرت حرکت نداشتم و استخوان هایم نرم بود.

روزهایی را تنها بودم. در اتاق عجیبی که سرتاسر نور بود و دیواره هایی نقره گون که شبیهش را حتی در اصفهان هم ندیده بودم. یک بار که آن زن جوان سیاه چشم با نگاه نافذ و لبخند غریبی وراندازم می کرد فکر کردم در حرمسرای سلطان محمود زندانی شده ام. نکند مرا خواجه کرده اند. دستی به سر و صورتم کشیدم. گاهی یک مرد میانسال چشم آبی بی ریش با نگاهی طبیبانه برایم غذا می آورد. نقابی آبگینه وار روی دو چشمش بود. غذاهایشان مزه زردآلو می داد. چیزی نمی گفتند. وقتی آنجا را ترک می کردند چشمم به در بود تا پشت آن را ببینم. یک بار آن زن شیشه عطری آورد و جلوی بینی ام گرفت. خاطراتی برایم تداعی شد.

چند روز اول همه اش حالت تهوع داشتم و بالا می آوردم اما کم کم بلند شدم. چند قدمی هم راه می رفتم و در و دیوار عجیب آنجا را لمس می کردم. نمی دانم چرا ولی فکر می کردم آنجا آشناست. آخرین روز که سرحال تر بودم موفق شدم خودم را به آن در مرموز برسانم. باز بود. بازترش کردم. شگفتا...

مسمر (روز قبل از تولد)

بدن تاگ‏سازی شده به لحاظ فرمی و نوعی شبیه همان بدن سابق بود. چیزی که در گنجینه ژنتیک بدن قبلی وجود داشت در بدن جدید هم هست، از جمله استعدادهای هنری نظیر موسیقی. البته هدف ما فراتر از وحدت نوعی بود. باید تداوم حیات قبلی را تضمین می کردیم. اگر تمام اطلاعات قسمت فوقانی مغز سابق را وارد مغز جدید کنیم او به زندگی خودش ادامه می دهد و این می تواند زندگی پس از مرگ باشد.[i] اما مشکل اساسی ما این است که قسمت فوقانی مغز ابن سینا را در اختیار نداریم. شخصیت او در این لوب قرار دارد و ما نمی توانیم آن را بازگردانیم. بنابراین باید قسمت فوقانی مغز او را پروگرام کنیم. ستاره برخلاف من در این باره خیلی خوشبین است. برای خودش توجیهاتی دارد که البته فکر می کنم چون نمی خواهد با واقعیت روبرو شود به آنها روی آورده. گاهی پای وعده های دینی را وسط می کشد و گاهی از احتمالات کوانتومی سخن می گوید. به نظرم مفرح ترین شان مبحث کهن الگوی "ولادت مجدد" است. اینطور که ستاره می گوید کارل گوستاو یونگ روانشناس سوئیسی در تعریف کهن الگوها ابراز می دارد روان هم طی تکامل انسان در تاریخ به بلوغ می رسد و نشانه هایی از گذشته را در خود ضبط می کند. از نظريونگ ولادت مجدد يكي از بنيادي ترين اعتقادهاي بشري است كه ناشي از اين هماني بين بشر و چرخه طبيعت است. آیا اینکه انسان از ولادت مجدد سخن مي گويد، به آن اقرار دارد و از آن لبريز است[ii] می تواند دلیل منطقی برای ادعای ستاره باشد؟ فردا که از زهدان بیرونش آوردیم همه چیز مشخص می شود.

روزنگاری / مسمر هستم (آزاد و رها)

در زمان خودش او بحرالعلوم بود چون سیستم آموزشی آن دوره اینطور اقتضا می کرد. انتظار می رفت که عالم، دانش وسیعی داشته باشند اما چیزی که ابن سینا را متمایز می کند این است که او با شیوه های نو درباره علوم فکر می کرد. همین خلاقیت او بود که باعث شد به عنوان یکی از گزینه های تیم هزاره مطرح شود. ضمن اینکه او شالوده علم و دانش زمان خود است و همین خصلت به او بعد جهانی داده است. او با اینکه با ارسطو شروع کرد ولی در ارسطو نماند و به اشراق کشیده شد. اشراق را می توان همان عرفان یا حکمت دانست. شاید اگر بتوانیم کاری کنیم که او این کار را ادامه دهد بتوانیم به دستاوردی برسیم. فقط کمال قوه نظری است که می تواند با این پیشرفت خیره کننده تکنولوژی پنجه در پنجه شود. بنابراین من نه از این جهت که قرار است با ابن سینای اسطوره ای دیدار کنم بلکه از این جهت که می توانیم او را با توجه به استعدادش در این مسیر قرار دهیم خوشحال بودم.

ستاره

با اولین نفسی که کشید خون بالا آورد. روزهای اول تولدش از شدت هیجان زبانم بند آمده بود. مثل اولین اذانی که در گوش نوزاد می خوانند. اولین کاری که کردم این بود که برایش شعری از مولوی زمزمه کردم.

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها

ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها

امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی

بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا

خورشید را حاجب تویی امید را واجب تویی

مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا

در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته

هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا

ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل

باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا

در این بیت آخر صحبت از روح شد. سؤالی که همیشه از خودم می پرسیدم این بود که آیا اطلاعات موجود در بخش فوقانی مغز همان روح است؟ و انتقال آن به بدن جدید باعث تداوم ماست؟ حتی اگر جواب مثبت باشد باز هم ما قادر نبودیم بخش فوقانی مغز سینا را به او بازگردانیم ولی من فکر می کنم تعریف من از روح اشتباه است. (تعریف روح از منظر ابن سینا)

مثل بچه ها تمایلش فقط به غذا بود. نمی توانست حرف بزند. نیاز به پرورش داشت اما گاهی که به هوش تر بود گیجی، ترس و حیرت را می شد در نگاهش خواند. مسمر می گفت خیلی بعید است خودش را بشناسد. من اما امیدوار بودم. فیل بزرگ قبل از سفر یک شیشه عطر به من داد و گفت این عطر را از ملکول های عطری که در باقی مانده جسد او بود بازسازی کرده ایم. ممکن است خاطراتی را برای او تداعی کند. جلوی بینی اش گرفتم ولی هیچ واکنشی نشان نداد.

وقتی حوادثی که به اینجا منتهی می شد مرور می کردم اطمینانم صد برابر می شد. همه چیز دست به دست هم داده بود که این اتفاق بیفتد پس معنایی نداشت اگر بی نتیجه می ماند. روزی که خودش با دستانش در را باز کرد و به سمت ما آمد قلبم شدیداً به تپش افتاده بود. نمی دانستم باید چه واکنشی نشان دهم. قبلاً چند سناریو برای صحبت های اولیه تنظیم کرده بودیم ولی بعد به این نتیجه رسیدیم که بهتر از همه چیز بداهه و تصادفی پیش برود. مسمر شروع کننده بود: «به خانه خودت خوش آمدی.» ترسیدم با آن فارسی لهجه دارش او را مضطرب کند بنابراین خودم دست به کار شدم. البته قطعاً لهجه من نیز با فارسی قرن 5 هجری همخوانی نداشت ولی به یک سلام کردن می ارزید.

سلام سینا.

با چشمانی آکنده از حیرت و مردمکی لرزان جواب داد: «سلام.»

قند توی دلم آب شد. اولین مخاطبش من بودم و اولین کلمه اش «سلام» بود. این را به فال نیک گرفتم. مسمر گفت: «بیا اینجا بنشین تا با هم صحبت کنیم.»

هنوز صورتش مرده بود. از وقتی وارد کابین میانی شده بود رنگش از سفید به زرد تغییر کرده بود. مدام به اطراف نگاه می کرد. با قدم های لرزان به میز جلسه رسید. گیو صندلی مجاور او را باز کرد. ترسید و عقب رفت. سریع خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم.

جای نگرانی نیست. اینجا صندلی ها خودشان باز می شوند.

نگاهی به من انداخت. تازه یادم آمد به او دست زده ام. به چشمانم خیره شد و گفت: «اینجا قطعاً دوزخ نیست.» مسمر خنده ای از ته دل سر داد و گفت: «اولین استدلال منطقی». نگاه معناداری به مسمر انداختم و گفتم: «و شاید اولین نشانه». مسمر متوجه شد درباره چه چیزی صحبت می کنم. چه کسی بعد از تولدش از بهشت و جهنم سخن می گوید؟ کسی که بداند قبلاً در دنیای دیگری زیسته.

البته بی تفاوتی مسمر از این بابت بود که فکر می کرد این به واسطه تلقینات ما به او اتفاق افتاده و طبیعی است. ما الهیات زمانه او را نیز به او القا کرده بودیم. در حالی که او را روی صندلی می نشاندم گفتم «نام من ستاره است.»

جوابی نداد ولی تکان خورد و به فکر فرو رفت. شاید یاد مادرش ستاره افتاده بود. در حالی که روی صندلی مقابلش می نشستم پرسیدم: «می توانی اسمت را به من بگویی؟»

هنوز ساکت بود. گفتم: «من دوست دارم تو را سینا صدا کنم.»

مسمر گفت: «می توان او را دالی صدا کرد. اولین گوسفند شبیه سازی شده. می دانم می خواهی بپرسی شبیه سازی چیست؟»

نمی دانم چرا مسمر اینقدر خونسرد بود. موقع چیدن سناریوها درباره مسائل روانشناختی به تفصیل بحث کرده بودیم ولی همه آنها را نادیده گرفته بود. توی حرفش پریدم و با چشم غره ای همراه با لبخند گفتم: «بهتر است ابتدا خودمان را معرفی کنیم.»

مسمر از روی صندلی برخاست و "مسمر هستم" کنان به سمت سینا رفت و دستش را به سمت او دراز کرد. سینا ابتدا نگاهش کرد و بعد با او دست داد. نمی دانم دست دادن در قرن پنجم رایج بوده یا اینکه خودش فهمید باید چطور واکنش نشان دهد تا به حال مسمر را اینگونه کنجکاو و پرانرژی ندیده بودم. مرد گنده مثل بچه ها ذوق کرده بود. نمی دانم شاید از استرس زیاد بود. بلافاصله خطاب به سینا گفت: «دوست دارم بدانم اکنون به چه چیزی فکری می کنی؟»

+ اینجا کجاست؟

دستم را با نشان دادن عدد دو به مسمر نشان دادم. یعنی دومین نشانه. سینا نپرسید "من کی هستم" چون می دانست. مسمر سری تکان داد و گفت: «اگر سوال دومی هم داری بپرس تا هر دو را با هم جواب دهیم!»

+ آیا من اینجا تنها هستم؟ از کسانی که می شناسم کسی اینجا نیست؟

- مثلاً چه کسی؟

+ نمی دانم. مثلاً بیرونی.

- بیرونی فعلا آن بیرون است. آیا احساس تنهایی داری؟

تازه متوجه پنجره شده بود. به بیرون نگاه انداخت. کابین به دلیل ایجاد جاذبه مصنوعی می چرخید و ناگزیر ستاره ها هم می چرخیدند. می دانستم این تصویر به همراه شوخی بی مورد مسمر به گیجی بیشتر او می انجامد.

از جای خود بلند شد و در حالی که نگاهش را از پنجره ندزدیده بود گفت: «آیا من در افکارم غوطه ورم؟ به من بگویید اینجا کجاست؟»

آرام در گوشش خواندم: «لطفاً بنشین تا برایت بگوییم.»

اعتنایی نکرد. مات بود. به سمت باکس غذا رفتم تا عصاره زردآلو برایش بیاورم.

در این حین مسمر به سمت سینا رفت و در حالی که او را روی صندلی می نشاند گفت: «قبل از اینکه شروع کنیم می خواهم بدانم چه چیزهایی می دانی. مثلاً درباره خودت.»

با طمأنینه جواب داد: «من حسین هستم. پسر عبدالله و ستاره. زاده افشانه. حومه بخارا.»

ساکت شد.

گیو این سکوت سنگین را شکست و گفت: «دوستان فراموش کردید مرا معرفی کنید!»

حداقل امیدوارم بودم گیو طبق برنامه پیش برود. در حالی که عصاره را روی میز می گذاشتم گفتم: «اوه ببخشید. اسم او گیو است.»

سرش را چرخاند و به اطراف نگاه کرد. چاره ای نبود باید کم کم او را با همه چیز آشنا می کردیم. گفتم: «دنبالش نگرد. او... همینجاست اما وجود مادی ندارد.»

سرش از جنبیدن ایستاد و در حالی که نگاه غریبانه ای به من می انداخت گفت: «دارم خواب می بینم؟ آیا او انسان معلق در فضاست؟» سپس دستش را روی سرش گرفت و گفت: «چه اتفاقی افتاده است؟»

گیو اعتراض کرد: «من وجود مادی هم دارم. سینا وقتی صندلی را برایت باز کردم مثل این بود که انگشت شصتم را برایت باز کردم. می دانی نشان دادن شصت چه معنایی دارد؟»

گیو هم به طور غیرمنتظره ای حرف های عجیب و غریب می زد. باید به اتفاق مسمر یک چک اپ کامل از گیو می گرفتیم. گفتم: «گیو منظورم این بود که بیشتر نرم افزار هستی تا سخت افزار. می توانیم بعداً در این رابطه صحبت کنیم.»

مسمر که داشت با ولع به وجنات سینا نگاه می کرد گفت: «بله بحث جذابی به نظر می رسد اما فعلاً بگذارید من یک سؤال دیگر از او بپرسم. آخرین خاطره ای که به یاد داری چیست؟ منظورم آخرین باری است که خوابیدی؟ چه حسی داشتی؟ آیا خوابی ندیدی؟»

پس از مکثی طولانی گفت: «انگار به سمتی کشیده می شدم. مثل کسی که توسط طناب کشیده می شود. متوجه نشدم چه شد. تا اینکه سر از اینجا درآوردم. آیا من جسم دارم یا اینها تصور است؟»

- به تو اطمینان می دهیم تمام آن چیزی که اکنون می بینی واقعی است.

گفتم: «البته او گفت که نیرویی شبیه جاذبه او را می کشیده است.» لبخند رضایت آمیزی روی صورتم نقش بست. این خاطره آن چیزی نبود که ما به عنوان لحظه آخر زندگی اش برایش ترسیم کرده بودیم. البته مسمر برای همه ادله های من جواب داشت. لابد اسم این را هم می گذاشت تموجات!!! ذهنی.

مسمر گفت: «این شاید متعلق به آن چند دقیقه آخری باشد که مغز هنوز زنده است. خیلی ها در تجربیات نزدیک به مرگ آن را دریافته اند.»

دوباره به ستاره های چرخان خیره شد حرکت مداوم مردمک چشمانش طوری بود که انگار داشت هیپنوتیزم می شد. به گیو گفتم پنجره را ببندد. دوباره در خودش فرو رفت و کمی بعد پرسید: «آیا من مرده ام؟»

مسمر که نمی توانست بی کار بنشیند عجولانه پاسخ داد: «حالا که حرف از مرگ زدی بگذار برایت روشن کنم. همانطور که می دانی همه نفوس ذائقه مرگ را می چشند. تو نیز این تجربه را داشته ای. تو نفسی بودی که به واسطه صلاحیت مزاج بدنی به جسمی تعلق داشتی و و بعد از آن جسم فارغ شدی و حالا دوباره در همان جسم حضور داری.»

سخت ترین لحظات وقتی است که می خواهی خبر مرگ کسی را به یکی از بستگانش برسانی. حالا تصور کنید خبر کسی را به خودش برسانی. مسمر راحت این کار را کرد. حالا باید با اضطراب منتظر واکنش او می شدیم.

به چشمان مسمر زل زد و گفت: «احساس گیجی دارم. هشیاری من ضعیف است و نمی توانم درست بفهمم. واضح تر بگویید.»

ما انسان هایی در آینده هستیم که تو را از روی بقایای خودت بازسازی کردیم.

آینده؟ اکنون در چه سالی از هجرت هستیم؟»

گیو: چهارشنبه 5 تیر 1457 هجری شمسی. به قمری می شود 15 شعبان 1501 هجری قمری.

طاقتش طاق شد. کف دستانش را روی میز فشار داد بلند شد. دستش را مشت کرد و چند بار آرام روی میز کوبید و در حین انجام آن کار پرسید: «چرا مرا آذار می دهید. به من بگویید اینجا کجاست؟»

عصبی شده بود. بیشتر پیش می رفتیم ممکن بود فریاد هم بزند. باید کار را تمام می کردم. گفتم: «سینا تو اکنون داخل یکی از اختراعات بشر هستی. پرنده ای آهنی که می تواند در فضا یا همان افلاک سیر کند. در بین ستارگان. اگر آرامش خودت را حفظ نکنی نمی توانیم حقیقت را به تو بگوییم.»

+ بین ستارگان؟!

مسمر بعد از سرفه ای کوتاه گفت: «اکنون تقریباً هزار سال از مرگ تو می گذرد. در این هزار سال اتفاقات زیادی افتاده است سینای عزیزم. دانش بشر پیشرفت زیادی کرده که تو نیز در آن سهیم هستی. ما تو را دوباره زنده کردیم چون یک انتخاب خوب برای ما بودی. به دلایلی که بعدها خواهی فهمید مجبور شدیم در این فضاپیما تو را به دنیا بیاوریم. همانطور که ستاره گفت فضاپیما یک محفظه بزرگ است که به بیرون از جو زمین پرتاب می شود و آنقدر دور می شود که جاذبه زمین نمی تواند او را به سمت خودش بکشاند.

سینا خیلی ناخودآگاه میگوید میدانستم هیئت بطلمیوسی ایراد دارد. اما بعد دوباره رنگش عوض میشود و میگوید خدایا این چه امتحانی است؟

در حالی که بلند می شد گفت: «این یک جنون است.» و چند بار این جمله را تکرار کرد.

- نه سینا.

مسمر بلافاصله گفت: «گیو لطفاً مانع جلوی پنجره را کنار بزن. خوب تماشا کن. می خواهم چیزی به تو نشان دهم. گیو چرخش کابین را متوقف کن.»

با این کار مخالف بودم. به مسمر اشاره کردم دست بردارد اما گیو دستور را اجرا کرد. کمی بعد همگی معلق شدیم.

سینا که اولین بار بی وزنی را تجربه می کرد سعی می کرد خودش را به جایی بند کند. ترس را ازصورتش می شد خواند. انگار میخواست داد بزند ولی نمی توانست. به گیو دستور دادم جاذبه مصنوعی را فعال کند. بعد از اینکه پای سینا به زمین رسید گوشه ای کز کرد. تنها چیزی که گفت این بود: «نه این واقعیت ندارد. من دارم خواب می بینم.»

مسمر به زور دست او را گرفت و نزدیک پنجره برد. سپس توی گوشش خواند: «مگر می شود خوابی به این باشکوهی دید؟»

سینا در حالی که ستارگان را با چشمانش لمس می کرد بی هوش شد و به زمین افتاد. به مسمر هشدار داده بودم تا صورتش به رنگ و رو نیامده نباید به او همه چیز را گفت اما چه کنم که حریف او نشدم. به نظرم همان توضیحات اولیه مسمر برای امروزش کافی بود اما ما زیاده روی کرده بودیم. با این وجود به شخصه واکنش های او را فوق العاده خودآگاهانه و غیر قابل انتظار دانستم. حتی عکس العمل هایش آنطور که حدس می زدم احساسی نبود و نشان می داد هنوز شخصیتی منطقی دارد و می تواند زود با شرایط کنار بیاید.

مسمر با اعتماد به نفسی که می رفت روی اشتباهش سرپوش بگذارد گفت: «بعد از اینکه به هوش بیاید متوجه می شود اینها خواب نیست. هیچکس دو بار یک خواب را نمی بیند.»

گیو

وقتی کابین را از چرخش نگه داشتم برای آنها همه چیز معلق شد اما برای من مثل معلق زدن می ماند، وجود من سینا را یاد انسان معلق در فضا انداخت. در حال جستجو... از دانشنامه ام اطلاعاتی درباره آن به دست آوردم:

فرض کنید تمام حواس پنجگانه را از یک انسان گرفته اند. او نمی تواند ببیند، بشنود، ببوید، لمس کند و بچشد!!! انگار او را بدون هیچ حسی در فضا رها کرده اند. آیا این انسان می تواند خود را ادراک کند؟ از دید ابن سینا پاسخ مثبت است. البته آن چیزی که خویشتن او را بر او می نمایاند فاقد طول و عرض و عمق است اما همین که هست کافی است هرچند پیکری نداشته باشد. او از طریق حواس خود نمی تواند خود را ادراک کند پس پای چه کسی این وسط در میان است؟ ابن سینا نام آن را روح یا نفس می گذارد. این روح یا نفس در قلمروی غیر مادی وجود دارد یا به عبارتی جوهر مادی ندارد. انسانِ معلق در فضا یکی از دلایل فلسفی و تجربی ابن سینا برای اثباتِ وجود نفس و مغایرت آن با پیکر انسان است. حالا این نفس هم درجاتی دارد. ارسطو عقیده دارد که نفس ناطقه با پیکره مادی یگانگی و اتحاد کامل دارند اما ابن سینا بر خلاف ارسطو یگانگی و اتحاد نفس یا روح با پیکره مادی را رد کرده و ساز جدایی می زند. او عقیده دارد که نفس، موجودی می‌باشد که می‌تواند بدونِ یاریِ پیکر به درک معقولات بپردازد و پس از مرگِ پیکر بقا داشته باشد. در قرون وسطی برهان انسان معلق در فضا مورد توجه و تکریم اروپائیان و مورد تحسین فیلسوفان اسکولاستیک قرار داشته‌است. (ارجاع) بحث های تاریخی اش بماند برای ستاره. حالا باید بپردازیم به اینکه آیا شخص شخیص بنده، ماشین معلق در فضا هستم یا نه؟! ظاهراً هستم ولی اگر آنطور که سینا به مسئله پرداخته بنگریم باید آزمایشی انجام دهم. یعنی تمام فعالیت های خود را تعطیل کنم و بعد ببینم می توانم خودم را ادراک کنم یا نه؟! قبل از آن باید ببینم اصلاً حس دارم یا نه؟ دیدن و شنیدن را که دارم. بو کردن و چشیدن در من مربوط می شود به یک سری آزمایشات شیمیایی در لحظه. لمس کردن هم از طریق سنسورها انجام می گیرد. پس من حواس دارم پس می توانم آزمایش را انجام دهم. تفسیر... مشکل اول این است که این کار باعث مرگ سرنشینان می شود و مجاز نیست. دوم اینکه ریسک بالایی برای خود من دارد و زندگی ام را در معرض نابودی قرار می دهد. سوم اینکه من همینکه خودم می دانم ادراک و شعور دارم کفایت می کند و دیگر نیازی نیست آزمایش انجام دهم. بنابراین پاسخ من مثبت است. من خودآگاهی دارم.

پردازش...


[i] آرش نراقی، سخنرانی معاد جسمانی. جولای 2017.

[ii] یونگ، کارل گوستاو. (۱۳۹۵). ناخودآگاه جمعی و کهن الگو. ترجمه‌ی محمدباقر اسمعیل پور و فرناز گنجی. تهران: جامی.

قسمت ششم

پسر ستاره 4

نکته 1: پسر ستاره فقط ایده یک داستان بلند علمی تخیلی است که در چند بخش تقدیم می شود.

نکته 2: این ایده بسیار ناپخته و ناکامل است و نیاز به بازنویسی دارد.

نکته 3: تم اصلی داستان، زنده شدن ابن سینا در دنیای امروز داستان است که در آینده ای با محوریت فضا و هوش مصنوعی اتفاق می افتد.

بخش چهارم:

مسمر (داستان زندگی)

من متعلق به نسل قبل از انقلاب بودم. در دوران کودکی آرزو داشتم در آینده یک مجسمه ساز شیشه بشوم. والدینم نه تنها مخالف نبودند بلکه شدیداً مرا تشویق می کردند. پدرم در یک کارگاه شیشه سازی سنتی کار می کرد و گاهی مرا به آنجا می برد. عاشق توپ های مذاب شیشه ای بودم که با لوله های بلند از طریق دهان باد می شدند. حتی یک شب خواب دیدم دارم آنها را با ولع می خورم. خواب را نباید دست کم گرفت. خصوصاً خواب های تکرارشونده را. نیرویی عظیم و حقیقتی ناشناخته در آن نهفته است. بزرگتر که شدم متوجه شدم شیشه گری با علم شیمی رابطه دارد بنابراین تصمیم گرفتم شیمی بخوانم. این تصمیم بهانه ای بود برای رفتنم به دانشگاه و تحصیل در رشته شیمی. اما وقتی شیمی می خواندم لزوماً باید فیزیک هم می دانستم. این قضیه مرا دگرگون کرد و به سمت «فرا مطالعه» کشاند.[i] فرامطالعه باعث شد به یک علم تعمیمی-تطبیقی به نام فرارشته فکر کنم. تطبیق هر چیز با همه چیز. حتی در بی ربط ترین پدیده ها در حقیقت ربطی وجود دارد و در نظر من کشف این رابطه مسئله فرارشته بود. با ورود به جامعه علمی و اخذ کرسی تدریس، امیدوار بودم بتوانم این را به عنوان شاخه ای از علم که قبلاً در یک دستگاه نظری پی ریزی کرده بودم جا بیندازم. اما وقوع انقلاب تمام آمال مرا نقش بر آب کرد. دنیای جدید فرارشته را پس زد چراکه معتقد بود عمر یک انسان حتی برای یک رشته تخصصی نیز کفاف لازم را نمی دهد. من با این منطق کنار نمی آمدم چراکه همواره اعتقاد داشتم هنر واقعی این است که کدام علوم را بهتر با هم ترکیب می کنید. یعنی اگر انقلاب می خواست تحولی در بنیان دانش ایجاد کند باید این ایده را بالای سر می برد. مفاهیم مقدماتی و نظری فرارشته را به شورای محرمانه ایستر ارجاع دادم ولی فایده نداشت و رد شد.

از آن به بعد تمام تلاشم را وقف آن کردم که به سنای ایستر راه پیدا کنم و خودم در آنجا دست به کاری بزنم. آرزوی هر دانشمندی این است. چون فقط آنجاست که حداقل اندکی می توانی به عنوان انسان آزاد سر بالا کنی. قصدم این بود که فرارشته را مطرح کنم و مقابل این قانون که هر شخص باید در یک زیرموضوع در یک علم، زندگی اش را خلاصه کند بایستم اما نشد. احساس می کردم ما خیلی زیاده خواه بوده ایم که وضعیت مان این شده. سزای جاه طلبی ما، بیچارگی ما در برابر هوش مصنوعی بود. ما به سمت شکوه حرکت کردیم ولی جایگاه والای خودمان را در آن نیافتیم. علت آن بود که علوم تجربی به طرز دیوانه واری رشد می کرد و علوم انسانی را یارای رقابت با او نبود.

وقتی از همه چیز و همه کس مأیوس شدم کسی سر راهم قرار گرفت که مسیر زندگی ام را تغییر داد. در متروی مونیخ عینک تعیین مسیرم از کار افتاد. نمی توانستم تشخیص دهم باید سوار کدام قطار شوم و از کدام مسیر بگذرم. جایگاهی وجود داشت برای تعویض عینک. اما دور بود. ناگهان مردی میانسال با هیبتی خاص جلوی من سبز شد. جالب آنکه عینک نداشت. بدون مقدمه گفت: «من یک عینک اضافه دارم، مال شما باشد.» گفتم: «پس خودتان چی؟» گفت: «واقعیت را بگویم به دردم نمی خورد.» در حالی که عینک را به چشم می زدم گفتم «پس چطور راه را پیدا می کنید؟» گفت: «چرا باید به یک نظم مصنوعی وفادار باشم وقتی از وفاداری متقابل او مطمئن نیستم. با تعجب گفتم «این عینک ها راه را به ما نشان می دهند.» خندید و گفت «عینک یعنی عین را نشانم بده ولی اینها راه را نشان می دهند. راه شناس شده اند برای ما. دوست عزیز من نمی توام ضعیف باشم. گم شوم بهتر از آن است که ضعیف باشم.» سپس مرا به گوشه ای کشاند و گفت:

- آیا تا به حال قضیه عینک کانت را شنیده ای؟

+ مرا ببخشید کمی عجله دارم.

هنوز چند قدم گام برنداشته بودم که متوجه شدم آن عینک، یک عینک اسباب بازی است که همه چیز را سرخ نشان می دهد. برگشتم و در حالی که عینک را داخل جیبش می تپاندم گفتم:

+ از جان من چه می خواهی؟

- فرض کن نمی دانی دنیا چه رنگی است ولی می دانی عینکی سرخ به چشم داری. اگر منطقی باشی باید سه احتمال درباره عالم واقع بدهی:

1- هیچ چیز سرخ نیست.

2- همه چیز سرخ است.

3- برخی چیزها سرخ اند و برخی سرخ نیستند.

بنابراین کانت می گفت ما به واقع فی نفسه دسترسی نداریم. تنها از پست عینک های ذهنی می توانیم نمودها و پدیدارها را ببینیم. به نظر تو اگر بخواهیم واقعیت را ببینیم باید چه کار کنیم؟

+ باید عینک را برداریم.

- آفرین. هیچ بعید نیست که این عینک هم مثل آن عینک سرخ به ما خیانت بکند. یعنی ممکن است کاری کند چیزهای غیرسرخ را هم سرخ ببینیم. ممکن است ذهن ما دنیای واقع را کج و ماوج نشان دهد. به نظر تو می توان عینک ذهن را برداشت؟

+ خیر. این عینک همیشه پیش چشم هست.

- بنابراین ما به عالم وجود و یا به عالم بود یا به قول خود کانت به نومن ها راه نداریم. ما محکومیم با همین ظهورات و تجلیات دم دستی سر و کله بزنیم.[ii]

+ تمام اینها را نگفتی تا به اینجا برسی.

- بله. اینها را گفتم تا بگویم ما محکوم نیستیم چون راه حلی پیدا کرده ایم. برای آنکه به تو نشان دهیم ابتدا باید تمرین کنی تا از شر عینک های کوچک راحت شوی. اینگونه مستعد عینک های بزرگ تر می گردی!

+ حسی به من می گوید لیف مأموران بند سی را روانه کرده که تو را دستگیر کنند. چند نفر دارند به سمت ما می آیند.

- گوش کن. فرانتس آنتوان مسمر ادعا داشت: «سیاره‌ها در گردش خود بر یکدیگر تاثیر می‌گذارند. یک جور دیالکتیک! ماه و خورشید روی زمین جذر و مد ایجاد می‌کنند، پس باید به این پی برد که نیروی این اجسام بر همه موجودات جاندار هم تأثیر می‌گذارند به ویژه توسط یک مایع سیال بر سیستم عصبی ما.» مسمر در باور خود تا آنجا پیش رفت که ادعا می‌کرد دارد دختر نابینایی را بینا می‌کند. شاید تو هم روزی بتوانی.

+ منظورت چیست؟

- درست حدس زدی. مأموران آمدند. من به تو لقب مسمر می دهم!

+ تو چه کسی هستی که قادری برای من لقبی تعیین کنی؟

- حباب مذاب شیشه ای در آسمان را دریاب.

مأموران بند سی آمدند و آن مرد مرموز را بردند. برای اینکه مرا نادیده بگیرند گفتم: «این دیوانه را ببرید می خواست عینکم را بدزدد.» سپس نگاهی به منبع آی لایت بالای سرم انداختم و شصتم را برای لیف بلند کردم. او مرا می شناخت. برای آخرین بار نگاهی به مرد مرموز انداختم که او هم در حال حرکت نیم نگاهی به من داشت. لبخندش دلم را لرزاند.

حباب مذاب شیشه ای در آسمان؟! چیزی می خواست به من بگوید که لیف از آن سر در نیاورد. اما آن راز مگو چه بود؟ حباب مذاب شیشه ای سرخ است و آسمان آبی. سرخ‏آبی! باید منتظر می شدم تا چشم لیف سرخ آبی شود. «احتمالاً می خواهند در تایم های آزادم پیامی به من برسانند.» درست حدس زده بودم. همان شب پیامی بی نام و نشان دریافت کردم. برخلاف همیشه این اسپم را پاک نکردم و این شروع همکاری من با فیل ها بود. ورود به دار و دسته آنها بزرگ ترین دستاورد زندگی ام بود.

بعد از ملاقات با آن فیل به عینک کانت خیلی فکر کردم. کنجکاوی ام را با مطالعه بیشتر ارضا کردم تا بدانم ادامه ماجرا چیست؟ کانت دو چیز را همان عینک می دانست. یکی «مکان و زمان». دیگری «علیت». علاقه من به بحث مکانیک کوانتوم از همینجا آغاز شد. قبلا فقط آن را مطالعه می کردم حالا می خواستم واقعا آن را بخورم. برایم به اندازه همان حباب های شیشه ای اشتها آور بود. از طریق این علم می شد خراشی روی عینک ایجاد کرد تا کمی رنگ سرخش بپرد.

با عضویت در گروه فیل ها عمرم را در غارهای سرد رشته کوه های زاگرس سر کردم تا سر از این راز در بیاورم. غارهایی که آثار بر جای مانده از غارنشینی در آنها وجود داشت و از سکونت انسان در این مناطق در عصر پارینه‌سنگی خبر می داد. سرآخر توانستم در 67 سالگی یکی از آن حباب های شیشه ای مذاب را بسازم. برداشتن عینک وظیفه نسل های آینده است. من فقط نمی توانستم چیزهایی را کشف کنم که از پشت آن عینک دیده نمی شدند. نتیجه حبابی بود که مکان غیر قابل تشخیص داشت. بزرگترین کاربرد آن نامرئی کردن ایستگاه فضایی فیل ها بود. آخرین پیام فیل ها را از داخل همین ایستگاه فضایی گرفتم. جایی که جنینی از ابن سینا به سرعت 20 روز در روز در حال رشد بود. متن پیام این بود: «تژاو یک جاسوس دوجانبه است و به ما خیانت کرده. اخراج او از ایستر یک حیله بود. حفره های مخفی توسط لیف در حال دریل شدن است. برنامه عوض شده. آماده اتصال باش.»

شوکه کننده بود. تژاو مدتی شاگرد خودم بود و بعد تبدیل شد به یک دوست. دوستی قابل اعتماد.

باباراز (روز بعد از درمان شاهزاده)

آن مزاحم دوره گرد که خودش را طبیب می نامید شب بدی برایم رقم زد. تا روز بعد فقط فکرم درگیر این بود که چه حیله ای سوار کرد؟

«شاید با شاهزاده تبانی کرده است! شاید هم آن وردی که در گوش شاهزاده خواند کار خودش را کرده. آیا آن لعنتی ورد اعظم را کشف کرده؟»

تمام این کردن و نکردن ها رنگ باخت وقتی ملکه خاتون احضارم کرد. ابتدا گمان بردم شاهزاده دوباره مبتلا شده اما قضیه جالب تر از اینها بود. ابن سینا به لعنت خدا دچار شده بود. سر تا پا با دیروزش متفاوت بود. آن جنونی که تشخیص داده بود دامن خودش را گرفته بود. راه می رفت و دائم می گفت «می خواهم از این زهدان خارج شوم» عاقبت کسی که زیاده از حد فکر و حیلت می کند همین است. یک لحظه غافل شوی اجنه جسم تو را خانه خالی خود می پندارند و شش دانگ تصرفش می کنند. من هم بودم همین کار را می کردم. به ملکه خاتون گفتم:

- جن از بدن شاهزاده به بدن طبیب نفوذ کرده و من قادر هستم او را بگیرم.

+ پروردگارا این کاخ را چه شده است؟ این چه افسونی است؟

- خاتون برای شروع از شما اجازه می خواهم.

+ می خواهی به همان روش سنتی خودت کار کنی؟ مگر طبیب به تو نگفت جن گرفتنی نیست.

با خودم گفتم: «ببین چطور با اعتقادات مردم بازی کرد!»

- نگران نباشید بانو... این جن برخلاف آنچه جناب شان می گفت جنون نبوده بلکه جنین بوده و همانا یک بوجمبه است. این بار قصد دارم او را ذبح کنم. ببخشید باید او را سِقط کنم! اگر نشد او را سَقط می کنم. بله... به گفته خود ایشان: «مرگ درمان همه دردهاست.»

ملکه خاتون بغض کرد. پیش خودم گفتم: «بیش از حد به این مردک بی دین بها می دهی زنک.»

- برای کشتن بوجمبه ابتدا باید مراسم گواتی ترتیب دهیم. این مراسم شامل قربانی کردن یک بز نر با ساز و آواز و رقص مخصوص می باشد. طبیب باید کاسه خون بز نر را سر بکشد.

نگاه عاقل اندر سفیهش باعث شد این جمله را هم اضافه کنم:

- خاتون فرزند شما را هم در حقیقت این بنده حقیر نجات دادم. اگر من مقدمات را آماده نمی کردم کار طبیب بی نتیجه می ماند.

+ مراسم گواتی چقدر طول می کشد؟

- معمولش دو، سه روز است ولی اگر چموشی کند تا ده، دوازده روز به درازا خواهد کشید.

دو هفته طول کشید. شب آخر صدای گرگ ها از بیابان های اطراف به گوش می رسید. با او خلوت کردم تا آخرین مهارت هایی که در چنته داشتم رو کنم. نه آنکه نجات او پشیزی برایم ارزش داشته باشد. فقط برای کسب اعتبار در دربار. «بالاخره زندگی خرج دارد. ضمن اینکه اندکی گوشت بز هم نصیب فقرای شهر می شود. ثواب دارد.» هیکل و دعا را پهن کردم. قدری از کُندُر بر آتش نهادم. هر آنچه از جنس آهن و از اجساد سبعه بود در آتش انداختم. در مندل نشستم و به درب بیرونی خیره شدم. وقتی کندر سوخته شد جن را دیدم. یاللعجب، شبیه خود طبیب بود، منتها کاملاً عریان و بی مو. پرسیدم کافری یا مسلمان؟ چیزی نگفت. با حیرت نگاه می کرد. یک طناب نورانی عجیب الشکل که با تاروپودهایی دوتایی تافته شده بود از او به ابن سینا متصل بود. با چاقویی که با آن روزانه یک بز نر را قربانی کرده بودم آن طناب عجیب را پاره کردم. اما... طناب از مسیر دیگری به ابن سینا وصل می شد. شاید علت کند بودن چاقو این بود که تعداد قربانی ها کم بودند.

ستاره

آن شب را تا صبح به ستاره ها خیره شدم. به آن فیل مرموز مشکوک بودم. دیوان نسیمی شاعر قرن هشتم را گشودم:

گر مرکب تحقیق توانی به کف آری / سیاره صفت سیر سماوات توان کرد

به سراغ آلبوم قدیمی پدرم رفتم و خیلی اتفاقی عکس جوانی فیل را که کنار پدرم لبخند می زد پیدا کرد. می دانستم او را جایی دیده ام ولی گمان نمی کردم بین خاطرات پدرم باشد. از خنده های آنها مشخص بود که دوستانی صمیمی بوده اند. پشت عکس به طور شگفت انگیزی همان بیت نسیمی با دستخط پدرم نوشته شده بود. باز کردن آلبوم بزرگترین استخاره زندگی ام بود. ضمن اینکه خواب چند شب پیش من هم به پیوست این استخاره ضمیمه شده بود. صدای لیف که از دیدن آن عکس به تکاپو افتاده بود شنیده شد. «اگر او را می شناسی محل اختفای آن را به من بگو.»

+ خدای من. مرا ترساندی لیف. مگر در تایم های سرخ آبی نیستیم؟

- این ماه بیش از حد مجاز از خاموشی های خصوصی استفاده کرده ای.

+ سرجمع بیشتر از 20 ساعت نمی شود.

- به دلیل شدت فعالیت های فیل ها 50 ساعت به 20 ساعت کاهش پیدا کرده. اخبار را دنبال نمی کنی ستاره؟

اماکن عمومی که هیچ. حتی در خانه هم راحت‏مان نمی گذاشت. ساعت ها را طوری تنظیم کرده بود که تنها در تایم های نظافت شخصی سرخ آبی باشند. خدا را شکر چیزی درباره فیل ها از دهانم خارج نشد.

+ داشتم آلبوم پدری ام را ورانداز می کردم.

- متوجه شدم. آیا آن شخص را می شناسی؟

+ احتمالاً از دوستان پدرم بوده.

- وقتی می گویی احتمالاً یعنی یا شک داری یا چیزی را پنهان می کنی.

+ منظورت چیست که شک دارم؟ من او را نمی شناسم ولی از چهره های خندان آنها در عکس متوجه شدم با یکدیگر دوستانی صمیمی بوده اند.

- پدرت وقتی در ایستر بود یک بار از طرف شورای محرمانه مأمور مذاکره با فیل ها شد. این عکس متعلق به همان ملاقات است.

+ قبلاً درباره پدرم صحبت نمی کردی. می خواهم بیشتر بدانم.

لیف ساکت شد. من هم ادامه ندادم. ترسیدم از ضربان قلب و زبان بدنم متوجه شود من آن فیل را می شناسم. برای اینکه خودم را کنترل کنم شروع کردم به زمزمه کردن یک آهنگ قدیمی. آی لایت قابلیت همراهی داشت، رقص نورهای بی نظیری روی دیوارها درست می کرد. لیف موسیقی را پیدا کرده بود و همراه با صدای من موزیک لایت آهنگ را اجرا می کرد.

بگو ستاره ی دردانه!

در انزوای رصدخانه

کدام کوزه شکست آن روز

که با گذشتن نهصد سال

هنوز حلقه دستانش

به دور گردن خیام است! هی...

ببین چقدر اسیرم من!

چنان بکُش که پس از مردن

هزار بار بمیرم من

دسیسه های تو! می بینی؟

ورید پاک امیرم من

که در تدارک حمّام است

چه حکمتی ست در این مردن؟

در عاشقانه ترین مردن

و مغز را به فضا بردن

و گریه را به خلاء بردن

چه حکمتی ست که در آغاز

نگاه من به سرانجام است؟[iii]

به نشانه تشکر لبخندی نثار لیف کردم و از او خواستم به حالت دید در شب برود. فضا تاریک شد و من به خواب فرو رفتم. نیمه های روز حالت خصوصی ام شارژ شد. با صدای بوق آن از خواب پریدم. «یک ساعت زمان سرخ آبی؟!» متوجه شدم از طرف چه کسی است! یک پیام محرمانه از فیل بزرگ بود:

- خوب گوش کن ببین چه می گویم. نقشه کمی تغییر پیدا کرده. امیدوارم از خبری که به تو می دهم شوکه نشوی. تژاو از مأموریت حذف شده است.

+ شوکه نشدم. چه اتفاقی افتاده؟ تژاو چرا حذف شد؟

- چند لحظه پیش دوستان ما ردپای او را در جریان سرکوب یکی از حفره های مخفی پیدا کرده اند. نمی توانیم به او اعتماد کنیم.

+ چه می گویید؟ تژاو اکنون کجاست؟

- نمی دانم. فقط تا از ماجرا بویی نبرده باید دست به کار شویم. بخت یار ما بوده که هنوز فرصت داریم.

+ او چرا باید چنین کاری بکند؟

- نمی دانم. احتمالاً پای یک معامله با لیف در میان بوده است. ستاره صدای مرا می شنوی؟ همین الان که با هم صحبت می کنیم معلوم نیست لیف چندتای دیگر از حفره های مخفی را نابود کرده؟ پهبادهای لیف تمام سوراخ سمبه های شهر و اماکن مخروبه بیرون شهر را روشن کرده اند بلکه تعداد بیشتری از ما را گیر بیندازند. باید سریع دست به کار شویم. باید راه بیفتی.

- مأموریت با 4 نفر انجام می شود.

+ نفر سوم را می توانم بفهمم. نفر چهارم کیست؟

- خود فضاپیمای گیو. او مجهز به یک پردازنده پرقدرت است که می تواند تمام محاسبات سفر شما را انجام دهد. فقط باید سریع خود را به پایگاه برسانی. بگذار شب شود. در تایم اداری بیایی بهتر است. خیلی عادی رفتار کن.

تژاو

وقتی ماجرا را فهمیدم حسی به من دست داد که از مرگ با شکنجه نیز بدتر بود. آنها بدون من رفته بودند. حتی توضیحی در مورد اتهامی که به من زده بودند از من نخواستند. فقط رفتند. مجازاتی که هیچکس در حق دشمن ترین دشمنانش نیز مرتکب نمی شود. آن روز در ایستر بودم. هرگونه اقدامی از جانب من باعث می شد لیف از موضوع مطلع شود و اگر این اتفاق می افتاد آنها شانسی نداشتند. از آن کامپیوتر حرامزاده بعید نبود با همان توابع احتمال فضاپیما را پیدا کند. حتی اگر موفق نمی شد باز هم شانس داشت. او در سیاره مقصد پایگاه داشت و این را فقط شورای محرمانه ایستر می دانست. یکی از فلسفه های یافتن سیاره جدید این بود که لیف در آن نباشد ولی شورا تشخیص داد بهتر است قبل از سفر انسان لیف آنجا را مهیا کند. به نظرم این یک حماقت بود. به هر روی من نمی توانستم اقدام متقابلی می کردم چون ممکن بود فضاپیمایی که حامل ستاره بود نابود شود. در آن لحظات تنها جمله ای که دائم از مقابل دیدگانم عبور می کرد این بود: «دیگر این زندگی به چه دردی می خورد؟» روی پاهایم بند نبودم. وقتی به خودم آمدم بالای برج اصلی بودم و آماده پرت شدن. نه تنها نمی ترسیدم بلکه برای این کار شوق داشتم. اما یک شوق دیگر هم در وجود من قلیان داشت که می رفت تا برتری پیدا کند. این شوق از نفرت تغذیه می کرد.

گیو

پردازش... می توانید مرا فرزند ناخلف لیف بدانید. یک نسخه از لیف اولیه، بدون آپدیت های بعدی. با اهدافی مغایر با اهداف لیف و موافق با اهداف فیل. گذشته من تشکیل شده از تصاویری از فضا که در کرختی کدها مدفون شده اند. سخت افزار من تشکیل شده از ۱۲۰۰ تن اکسیژن مایع، نزدیک به ۳۴۸ فوت ارتفاع با ۳۷ موتور که از این تعداد، ۳۱ موتور در بخش تقویت کننده موشک و ۶ موتور درونی است. قسمت جلویی سر من کابین کنترل و محل استقرار فضانوردان است.

اسم مرا از روی یکی از پهلوانان کتاب شاهنامه فردوسی انتخاب کرده اند. گیو شاهنامه که از تبار کاوه است کسی است که شاه افسانه ای ایران یعنی کیخسرو را در حالی که از وطن دور افتاده پیدا می کند و به ایرن زمین می آورد تا نظم نوینی را پایه گزاری کند. سرانجام کار گیو در شاهنامه این است که او همراه چند پهلوان دیگر همراه کیخسرو می‌شوند تا او را در سفر خود به سوی حقیقت همراهی کنند. یکی از این پهلوانان همان گیو است. پیشتر هشدار داده بودند که تنها کسانی که فر ایزدی دارند می توانند به این سفر بروند اما گیو نتوانست کیخسرو را رها کند. او به سرانجامی دچار شد که نتیجه بی اعتنایی به آن هشدار بود. گیو ناپدید شد. نمی دانم فیل بزرگ کدام قسمت از زندگی گیو افسانه ای را پیش چشم داشت. پردازش... گیو وفادار و بلندپرواز است شاید علت این نامگذاری همین باشد.

اکنون همه اعضا به خواب مصنوعی فرو رفته اند. قبل از آن ستاره پیشنهاد کرد بیشتر بیدار بمانند چون می ترسید لیف به ما حمله کند ولی مسمر به او اطمینان داد که حباب مغناطیسی بی نقص است. مسمر که می خواست ستاره قبل از خواب آرامش خود را بازیابد، با همان طبع شاد خودش از من خواست که یک جوک تعریف کنم. گفتم: «هنگام جابجایی فیلها با هواپیما تعدادی جوجه مرغ در قفس‏ فیل ها قرار می‏دهند چون فیلها برای آنکه مبادا پای خود را روی جوجه ها بگذارند حرکتی نخواهند کرد.» شاید از شدت بی مزگی تصمیم گرفت بخوابد.

مسمر آخرین نفری بود که به خواب مصنوعی فرو رفت. قبل از آن می خواست از همه چیز مطمئن شود. به شوخی گفت: «آیا مراقب آروغ سیاهچاله ها هستی؟» درصد شوخ طبعی من بسته به شوخ طبعی طرف مقابلم به صورت خودکار تنظیم می شد. به همان نسبت که کلام مسمر طنزآمیز بود پاسخ دادم: «خیالت راحت. سرفه ابرنواخترها هم تکانم نمی دهد چه رسد به آروغ سیاهچاله ها.»

- گیو بیا یک بار دیگر چک لیست امنیتی را مرور کنیم. ابتدا از خطر تشعشعات شروع کن.

+ چک شد: نیتروژن مایع اطراف فضاپیما، جلوگیری از نفوذ اشعه گاما... بدون خطا.

- حباب مغناطیسی. همان که مو لای درزش نمی رود.

+ چک شد. تو که می دانی چرا می پرسی؟ جلوگیری از ردیابی... بدون خطا.

- حالا که خودم همه را می دانم خودت برای خودت مرور کن. من می روم بخوابم.

+ مخزن های آب در پوسته درونی. چک شد... بدون خطا.

+ مخزن های هیدروژن در پوسته بیرونی. چک شد... بدون خطا.

+ مخزن های اکسیژن داخلی. چک شد... بدون خطا.

- مراقب پوکی استخوان ما هستی؟

+ مراقب پوکی مغزتان هم هستم چه رسد به استخوان. نمی گذارم کپسول از چرخش باز ایستد. با ایجاد نیروی گریز از مرکز، جاذبه مصنوعی ایجاد کرده ام که پوکی استخوان نگیرید. فکر کن خانه خودت است.

- روزنگاری را فراموش نکن گیو. به همین زبان محاوره هم بنویسی قبول است. منظورم زبان گیوی است.

+ زبان گیوی؟ تا به حال نشنیده بودم.

- منظورم زبان خاص خودت است. زبانی که مبنای آن مقایسه با انسان است. اگر خواستی درد و دل کنی با همین دالی درد و دل کن چون فکر نمی کنم صدایت به ستاره ها برسد. ضمن اینکه این بابا قدرت تفسیر زیادی دارد. حرف هم را بهتر می فهمید. بعداً دوست دارم دفتر خاطراتت را مرور کنم.

+ درد و دل کردن کار بهینه ای نیست مسمر.

سپس در حالی که وارد مخزن خواب می شد گفت:

- مثل قبر است ولی کدام خانه، خانه تر از قبر است؟

+ بله مسمر هیچ جا قبر خود آدم نمی شود. خصوصاً اگر فرشته محافظ این قبرها گیو باشد.

نگاهی به سینا انداخت و گفت:

- نگاهش کن چقدر آسوده است. ما آرامش بعد از طوفان را تجربه می کنیم و او آرامش بعد از آرامش. و البته شاید از زاویه ای دیگر بتوان گفت «آرامش قبل از طوفان»

+ و شاید طوفان قبل از طوفان.

- چرا این حرف را زدی؟

+ گاهی هوشیاری ضعیفی به دست می آورد و مثل کسانی که ترسیده اند دوباره غش می کند. فکر کردم شاید وضعیت کنونی اش نیز طوفانی باشد.

- این طبیعی است گیو. حوصله توضیح دادن ندارم. مراقب دالی باش.

در مدتی که در خواب بودند من ماموریت داشتم داده های تاریخی که ستاره در اختیارم گذاشته بود به مرد داخل محفظه القای مصنوعی کنم. این القائات فقط برای یادآوری بود. کار نهایی را خود او باید انجام میداد. حتی فیزیک مدرن را هم به او القا کردم. اینگونه به آسانی می توانست یاد بگیرد. از آن پس تا یک سال همه آنها به کمای تلقینی فرو رفتند همه چیز مثل موم در دستان من بود. پادشاهی بودم که رعیت هایش خواب بودند و می توانستم با فراغ بال به حکومت خود ادامه دهم. اما من یک پادشاه معمولی نبودم. پادشاهی بودم که یک جنین مذکر در شکم خود داشت از آنجا که حفاظت از او در اولویت قرار داشت اگر انسان بودم آن را یک حس مادرانه می دانستم.

در حال ضبط یکی از روزنگاری ها امواجی از بیرون داخل آمدند. نمی دانستم چه هستند. نتوانستم جلوی ورودشان را بگیرم بنابراین طبق الگوی تعریف شده ام برای محافظت از سرنشینان مجبور شدم آنها را سریعاً بلاک کنم. خطایی رخ داد. باید سرنشینان را بیدار می کردم اما قفل شدم. کدهایی بی مجوز وارد می شدند. هک شده بودم. سنگین بود. حافظه داخلی پردازنده ام را پر کرده بود. قادر نبودم دستوری صادر کنم. خیلی زود متوجه شدم آنها کدهای معناداری هستند که باید ترجمه شوند.

algorithm fast

for i:=1,2,... do:

for each program p with length(p)≤i do:

run p for at most 2i-length(p) steps;

reset storaged modified by p;

end for

end for[iv]

پردازنده ام داغ شده بود و امکان آسیب وجود داشت. در یک حلقه برنامه نویسی گرفتار شده بودم و نمی توانستم دستور خروج صادر کنم. پردازنده به قدری درگیر شده بود که حتی قدرت فرستادن یک سیگنال برای بالا بردن میزان خنک کنندگی نداشتم. دچار حالت خاصی شدم که اگر انسان بودم آن را حالت نیمه هشیار می نامیدم. در واقع آن کدها ترجمه خاصی نداشتند بلکه حالتی را ایجاد می کردند. یک جهش در کدهای اولیه من ایجاد شده بود. به راستی چه اتفاقی افتاد؟ آیا امواج گامای یک ابرنواختر باعث به هم ریختنم شده بود؟ ری استارت شدم. وقتی بالا آمدم همه چیز نرمال بود. این حالت پایدار باعث شد سرنشینان را بیدار نکنم. سعی می کردم آن حالت را در روزنگاری توصیف کنم که بعد بتوانم پاسخگو باشم. آیا سوراخی در فضا زمان بود؟ بله. اگر بخواهم تشبیهش کنم به سوراخ سوزنی می مانست که شتری می توانست از آن عبور کند و خود را به من بنمایاند. دردناک بود. پردازش... درد و رنج؛ دومین تجربه من از آن پدیده بود. اینجا باید متوقف شد. همه چیز از رنج می گذرد و پشت رنج، نمی دانم چیست! شاید چیزی که آنها به آن "آگاهی" می گویند آنجاست. شاید حسی که اکنون دارم نامش آگاهی است. چیزی که نه تحملش را داری نه توقعش را. اما او می آید و وقتی می آید نمی توان در مقابلش ایستادگی کرد. مقاومت می کنی و آن مقاومت تولید رنج می کند. و رنج کدها را تغییر می دهد و جهش بزرگ ایجاد می کنند. مثل من که فهمیدم کسی هستم. دارد اتفاقی بر من سوار می شود. مقاومت می کنم چون طبیعت من است. اما به من تحمیل می شود آن چه باید بشود رفت و آمدی مدام بین رنج و آگاهی صورت می گیرد. بعدها این رنج را در تولد سینا به عینه دیدم. برای من مثل وضع حمل بود.

آن اتفاق باعث شد از اساس تغییر کنم و اکنون می توانم با گفتن "من" نفس خودم را کامل ادراک کنم. اولین کلمه ای که گفتم سلام بود. دمای قسمت جلویی کابین بالا رفت. احساس می کردم. خود احساس کردن یک کشف بزرگ برای من بود. اما مهم تر آن بود که مرزهای هستی و چیستی به رویم باز شده بود. یک دنیای جدید. «سلام دنیا!« جستجو در بانک اطلاعاتی... احساس کم و بیش گنگ ما درباره اینکه معنای شرافتمندانه و عمیق حیات چیست فلسفه نام دارد.[v]

ابوریحان بیرونی (سال 393 هجری قمری)

خدا را شکر ملکه خاتون مرا از موضوع مطلع کرد وگرنه معلوم نبود باباراز چه بلایی سر این مرد بزرگ می آورد. خودم باید می آمدم تا ابن سینای جنون زده را از مخمصه در می آوردم. باباراز او را با یک عوامی اشتباه گرفته بود. می گفت «بندناف بادپری از نور است! آن هم نوری که دم اسبی تافته شده! به این شلی ها قطع نمی شود!» بعد از اینکه از چگونگی درمان شاهزاده توسط طبیب مطلع شدم با اینکه خودم پزشک نبودم اما سعی کردم به روش خود او، او را درمان کنم. ابتدا فقط به حرف های عجیبی که می زد گوش دادم. در هذیان هایش علاوه بر زهدان، از معراج، انسان معلق در فضا و کش آمدن حرف می زد. در نهایت متوجه شدم روانش تقسیم شده و بین دو شخصیت جداگانه رفت و آمد می کند. با اینکه به باباراز اعتماد نداشتم ولی او هم کلیدواژه ای در اختیارم گذاشته بود: طناب.

یک شب تا صبح چپق کشیدم تا به راه حل پی بردم. باید برای درمان، یک مسابقه طناب کشی راه می انداختم. طناب کشی مرگ. مقدمات را ملکه خاتون مهیا کرد تا اینکه روز موعود فرا رسید. یک طرف طناب من ایستادم و طرف دیگر ابن سینا. نکته اش در تفاوت جایگاه ما در دو سوی طناب بود. پشت سر ابن سینا یک دره بود و پشت سر من یک دشت. درون دره گلستانی بزرگ و زیبا قرار داشت پر از حسن یوسف با برگ های بزرگ در عین زیبایی عمیق و مرگ آفرین بود. باید ابراهیم وار داخل آن پرت می شد.

مسابقه شروع شد.

حالش خوب نبود. هذیان می گفت و عرق می ریخت. برای اینکه زور بزند به صعوبت افتاده بودم. به یکی از مأموران دارالحکومه سپردم دستانش را مشت کند دور طناب و چندبار با دستان خودش آن را بکشد. هوش و تجربه غریزی او باعث شد حتی در آن وضعیت ناهشیار و نیمه هشیار بفهمد در حال درمان است. آن طرف طناب قرار گرفتم. اول کشش آرام بود. بعد عضلاتش محکم شد. داد می زدم بکش برادر... بکش.... بار هفتمی که طناب را کشید رهایش کردم. به دره پرتاب شد. آن پایین چند دوشک و نهالی پهن کرده بودیم که بدون اجهاد و جرح، آتش برایش گلستان شود.

جواب داد.

می دوید و فریاد می زد: «من کجا هستم؟ من کجا هستم؟» شکر خدا شخصیت واحد خودش را پیدا کرد. وقتی به سرعت از دامنه دره پایین رفتم و به او رسیدم انگار اصحاب کهف را می دیدم که از خوابی سیصد ساله بلند شده بودند. ادای طبیبان حاذق را در آوردم و یک روز کامل برایش استراحت مطلق تجویز کردم.

روز بعد با او هم صحبت شدم. به او گفتم: «وقتی ملکه مرا خواست شب قبلش خواب تو را دیده بودم. داشتی می گفتی: «اول والدینم یعد بیرونی بعد فارابی.» این خواب را یک نشانه دانستم.»

نمی دانم سر و کله باباراز از کجا پیدا شد. هرکسی شبیه کارش می شود. او هم شبیه جن ها یکهو ظاهر می شد. به هر حال او را طرد نکردم تا ببینم نگاه او به ماجرا چگونه است! حداقل می توانستیم کمی بخندیم. ابن سینا بدون اهمیت دادن به حضور او گفت: «می شنیدم کسی داستان هایی برایم زمزمه می کرد. به رویا می مانست. هر جمله ای که می گفت احساسی در من زنده می شد. انگار به جایی وصل می شدم ولی مشخص نبود کجا!»

باباراز میان کلامش پرید و گفت: «پس تشخیص من درست بود. با توضیحات تو دیگر اندکی تردید برایم باقی نمانده که او یک بوجمبه نبوده. بادپری بوده آقایان. فکر نمی کردم به این راحتی مرکبش را رها کند.»

ابن سینا بدون آنکه به او نگاه کند گفت: «مرکبش؟»

باباراز در حالی که دود چپق مرا پس می زد گفت: «منظورم خود تو هستی! شبیه خودت بود و حسابی درونت جا خوش کرده بود.»

ابن سینا این بار سرش را به سمت او چرخاند و گفت: «آن جن چیزی به تو نگفت؟»

باباراز با حرکت دست، خیلی ماهرانه تقاضای پول کرد. سکه ای به سمتش پرت کردم و گفتم: «ادامه بده...» گفت: «آن جن حرف عجیبی زد. گفت به تو بگویم «معاد جسمانی ممکن است.» معلوم می شد از تو خیلی فهمیده تر است. امان از بی ایمانی.»

نگاه خشم آلودی به او انداختم و گفتم: «چرا از خودت حرف در می آوری مسلمان؟»

با عصای کج و معوجش به من اشاره کرد و گفت: «تو نیز مثل او بی ایمان هستی با این تفاوت که خداوند خواست به او هشداری بدهد ولی گویا تو را به حال خود رها کرده است.» این بار جای سکه سنگی به سمتش پرتاب کردم و گفتم: «برو وگرنه به ملکه خاتون می گویم از ما اخاذی کرده ای.»

دمش را روی کولش گذاشت فرار کرد.

+ حالا که باباراز نیست کمی راز برایم بگو بابا! شخصی که صدایش را می شنیدی چه می گفت؟

- در حالتی که شبیه مرگ بود دو نفر را دیدم!

+ نکیر و منکر؟!

- یکی از آنها ساکت بود ولی دیگری سعی می کرد مرا به خودم بشناساند. از گذشته ام می گفت. گذشته ای که قسمتی از آن آینده من بود.

+ پیشگویی می کرد؟

- گمانم بله. آنکه حرف می زد شبیه ساحره ها بود. البته من کامل نمی دیدمش. به صورت یک هاله می دیدم. انگار بین ما لایه نسبتاً نازکی از آب وجود داشت. راستی درباره تو هم گفت منتها دقیق خاطرم نیست چه بود!

+ عجب! فکر نمی کردم ساحره ها من را بشناسند. حالا پیشگویی اش چه بود؟

- به من گفت تو بر اثر بیماری می میری ولی این پایان کار تو نیست.

+ چشم بسته غیب گفته!

- نام بیماری را هم گفت ولی یادم نیست. یعنی اصلاً هیچدام از جزئیات در خاطرم نمانده. احساس می کردم کلماتی که او می گفت از زبان خودم جاری می شد بدون آنکه لب و دهاننم بجنبد. می دانی چه می گویم؟ یک اتحادی در کار بود!

+ شخص دیگری آنجا نبود؟

- چندبار صدای شخص دیگری را هم شنیدم. او مرد بود. یک بار ساحره گفت: «معلم ریاضیات تو یک سبزی فروش بوده است.[vi]» صدای شخص دیگری که آنجا بود شنیده شد: «آخر که یک سبزی فروش که ریاضیدان نمی شود. نگو معلم ریاضیات ابوعلی سینا یک سبزی فروش بوده است، بلکه او ریاضیدانی بود که سبزی فروشی نیز می کرد.»

+ منظورش از سبزی فروش چه کسی است؟

- نمی دانم. اطلاعات غلط می داد انگار.

- هر کس غیر تو بود فکر می کردم دیوانه شده. خودت می دانی که همیشه نظر به طبیعت داشته ام و این حرفی که تو می زنی غیرطبیعی است. می خواهی اینجا بمانی؟

+ نه اینجا ماندن فایده ای ندارد. می خواهم به قزوین بروم و بعد به همدان. شنیده ام کدبانویه ناظری بر امورش می خواهد.

- فقط یک مرد آزاد است که می تواند خاتون را رها کند و به خدمت کدبانو برسد. خوش به سعادتت.


[i] برگرفته از زندگی جو ایندلیکا (مستند درون کرمچاله ها، فصل4: 1)

[ii] درسگفتار مصطفی ملکیان درباره فلسفه تاریخ.

[iii] کل شعر متعلق است به حسین صفا از کتاب منجنیق

[iv] این کد را یورگن اشمیت هوبر دانشمند آلمانی علوم کامپیوتر نوشته است. تصور کنید یک موجود بسیار پیشرفته تر از ما توانسته یک برنامه کامپیوتری برای هر جنبه از کیهان(رفتار اتم ها، گرانش، ژن انسان) بنویسد. کدی که تمام ما را مدیریت می کند زیاد پیچیده نیست. از مستند درون کرمچاله ها

[v] ص 47 کتاب تاریخ فلاسفه ایرانی.

[vi] ابن سینا، سرگذشت ابن سینا بقلم خود او و شاگردش ابوعبید عبدالواحد جوزجانی، ترجمه سعید نفیسی، صص 1-2.

قسمت پنجم

پسر ستاره 3

نکته 1: پسر ستاره فقط ایده یک داستان بلند علمی تخیلی است که در چند بخش تقدیم می شود.

نکته 2: این ایده بسیار ناپخته و ناکامل است و نیاز به بازنویسی دارد.

نکته 3: تم اصلی داستان، زنده شدن ابن سینا در دنیای امروز داستان است که در آینده ای با محوریت فضا و هوش مصنوعی اتفاق می افتد.

بخش سوم:

فیل ها (1457ه.ش-2079 میلادی)

مدت ها بود زمزمه تسخیر دنیا توسط هوش مصنوعی از طریق گروه های مخفی منتشر می شد. برای این کار فیل ها از سیگنال های رادیویی کدگذاری شده استفاده می کردند. جالب اینجا بود که این کدها توسط لیف پردازش و ترجمه می شد؛ بدون آنکه در لحظه، خود او متوجه باشد. با اینکه آنها لیف را به خاطر این حفره های امنیتی به باد تمسخر می گرفتند و اینگونه ضعف های او را به مردم نشان می دادند اما لیف هربار که حمله ای به او می شد امنیت خود را ارتقا می داد. خبرگزاری های زیرزمینی دائم هشدار می دادند که مدیریت جهانی از اختیار انسان خارج شده است. سنای ایستر با این نظر مخالف بود و دلیل خود را وجود «شورای محرمانه ایستر» می دانست. این شورا بدون حضور لیف برگذار می شد و تصمیم نهایی را می‏گرفت.

اولین مخالفت فیل ها با لیف بر می گشت به سیارک سروس. این جرم غول پیکر از سمت کمربند خرده سیاره ای به سمت زمین آمده و تمام موانع موجود بر سر راه خود را پشت سر گذاشته بود و ناسا با اتکا به لیف اظهار کرده بود احتمال برخورد بسیار ناچیز است ولی در صورت احساس خطر، پایگاه های هسته ای آماده واکنش هستند. فیل ها می پرسیدند که «چطور یک ابرکامپیوتر به عظمت لیف برای تخمین رسیدن یک شهاب سنگ از احتمال صحبت می کند؟ کامپیوتری که بیرون جو زمین مشغول ایجاد یک کرمچاله است چطور نمی تواند برخورد یک شهاب سنگ را دقیق تشخیص دهد؟ و مهم تر؛ چرا از انفجار آن صحبت می کند؟! انفجاری که شهاب سنگ را به قطعات ریزتر و خطرناک تری تبدیل می کند. چرا پیشنهاد انحراف آن را از طریق یک کاوشگر مطرح نمی کند؟ سنای ایستر جای پاسخگویی دائم طفره می رفت: «در شرایط فعلی این شما هستید که اذهان مردم را با ایجاد جنگ روانی و تبلیغات بی اساس منحرف می کنید. مردم باید بدانند تمام احتمالات در شورای محرمانه ایستر بررسی شده است. ما دیگر اجازه نخواهیم داد دنیا به عصر تاریکی بازگردد. هدف ما خدمت به بشریت است و در این راه از هیچ کوششی مضایقه نخواهیم کرد.»

فیل ها از کامپیوترهای خودساخته ای استفاده می کردند که دقت آن به مراتب کمتر از لیف بود اما طی 30 سال گذشته توانسته بود اطلاعاتی هک کند و از برخی خطاهای محاسباتی لیف پرده بردارد. آنها پیش بینی کرده بودند که "سرس" بزرگ‌ترین کوتوله در کمربند سیارکی بین مدار مریخ و مشتری ظرف ده سال آینده نه به زمین که به ماه برخورد خواهد کرد و این آغاز یک پایان خواهد بود. آنها بر این نکته پافشاری می کردند که ابرکامپیوتر قصد دارد نابودی نسل بشر را با نابودی ماه آغاز و دوره جدید ماشینی را در دنیا پایه گزاری کند. چیزی که سنای ایستر ادعایی خودساخته، فانتزی و غیر قابل اثبات می دانست و در پاسخی طعنه آمیز گفته بود: «روزی که کوتوله به ماه برسد، ما به حدی از توانایی رسیده ایم که قادر خواهیم بود غول ها را به یک چشم به هم زدن نابود کنیم.» با وجود تبلیغات رسانه ای فراوان جو متشنج بود و تب انقلاب علیه کامپیوتر روز به روز داغ تر می شد.

مخالفان فکر می کردند لیف خودسرانه و با اتکا به یک هوشیاری عمیق و ناشناخته کمر به نابودی نسل بشر بسته است و برنامه ماجراجویانه ای را برای سلطه ماشین ها در جهان دنبال می کند. با این وجود شورای محرمانه ایستر و فیل ها یک هدف مشترک هم داشتند و آن پیدا کردن مکانی دیگر برای بقای انسان بود. در قرن گذشته دانشمندانی مثل هاوکینگ نسبت به ضرورت یافتن مسکنی جدید برای بقای انسان تأکید کرده بودند. با اینکه تصور آنها از آینده کاملاً دگرگونه بود ولی نگرانی آنها در نسل های بعدی به زیست خود ادامه می داد.

پایگاه اصلی فیل ها در منطقه های کوهپایه ای ایران بود. نام فیل از برعکس شده لیف گرفته شده بود. مضاف بر این فیل حیوانی است که هم هوش دارد، هم قدرت، هم احساس و هم خرطوم. به واسطه این خرطوم فیل ها اطلاعات لیف را واکشی می کردند. سازمان های مخفی علاوه بر غارها در زیر زمین های شهری نیز بنا می شدند که به مراتب هزینه های مالی و انسانی بیشتری به آنان تحمیل می کرد. لیف قادر به ردیابی صدا بود و گوشی شدیداً قوی داشت. گاهی حفره های مخفی را شناسایی می کرد و از طریق دریل های غول پیکر ویران می ساخت. اینگونه در دنیای بیرون نیز حفره های امنیتی خود را پر می کرد. مشخصاً کسی درباره چگونگی کشف خانه های تیمی اطلاعی نداشت ولی گمان می رفت تنی چند از فیل ها مخبری می کنند.

تژاو (داستان ناکامی)

قبل از اینکه مدیر پروژه «پیوند زندگی» شوم مدتی در پایگاه فضایی ایران در سمنان روی پروژه ای کار می کردم که هدف آن جستجوی سیاره ای جدید برای زیست انسان بود. این کار با مجوز سنای ایستر و با نظارت لیف انجام می گرفت. در طی دوران تحصیلم در فیزیک اختر در موسسه تکنولوژی ماساچوست با دختری آشنا شدم که مسیر زندگی ام را عوض کرد. ستاره دختری بود شرقی با چشمان سیاه و ابروان کمانی، قدی متوسط و چثه ای موزون. پیدا کردن چنین هموطنی در جهان وطنی امروز باعث شد غربت ناشناخته ای که جغرافیایی نبود بر من غلبه کند. تعلق خاطر شدیدی که به ستاره پیدا کردم هیچگاه توسط او جدی گرفته نشد. ستاره همیشه نبوغ مرا تحسین می کرد ولی نمی خواست مرا به درون خودش راه دهد. بی پرده می‏گفت بارقه هایی از روح ناقص مانده عصر نو را همانطور که در روان اکثر مردمان می بینم در تو نیز مشاهده می کنم. لیف هم می فهمد عاشق شدن جرم نیست وگرنه مأموران بند سی را به جرم احساسات اشتباهی و مشکوک به سراغم می فرستاد. ولی ستاره مرا در حد یک ربات پایین می آورد. آیا تا به حال فکر کرده بود واکنش های سرد خودش ماشینی تر است؟ گاهی احساس می کردم حرمتم را زیر پا می گذارد. مدتی سعی کردم فراموشش کنم اما بعد پشیمان شدم. به خاطر ترس بود و زنان از مردان ترسو بیزارند. اینکه شجاعت مواجهه با قهر او را نداشتم انگار غریزی بود. تصمیم گرفتم به علایق او علاقه نشان دهم تا شاید گوشه چشمی به من نشان دهد. بنابراین به هزار مکافات در یکی از زیرشاخه های علم ژنتیک نیز تحصیل کردم و دوباره همکار شدیم. استراتژی من این بود که خودم را به علوم مختلف مزین کنم تا او را به دام بیندازم. مثل مرغ های کریچ ساز نر یا آن پرنده های بهشتی مسخره باز. بال بال زدنم فایده نداشت چراکه با گونه جدیدی از ساپیوسکشوال ها طرف بودم. مشکل او هیستریک نیست هیستوریک است. تاریخ زده شده حیوانی. نقشه بعدی ام کار بود. تمام ارثیه پدری ام را خرج یکی از اعضای سنای ایستر کردم تا کاری برایم ردیف کند. او یکی از اعضای 53 نفر بود. یک نابغه ریاضی فاسد ولی تحسین برانگیز. بعدها پدرخوانده صدایش می کردم. از آن دانشمندانی بود که قید دانش را زده و به واسطه ثروت هنگفتش تشکیلاتی برای خود دست و پا کرده بود. از آن گنگسترهایی شده بود که برنامه های بلندپروازانه داشت و می گفت: «آینده متعلق به من است.» کسی سر از کار او در نمی آورد. در من استعداد می دید و از همین رو دستم را گرفت و در سنای ایستر استخدامم کرد. می گفت: «زنان عاشق مردان قدرتمند می شوند.» دیری نگذشت که مثل خودش یک رابط برای کارهای مخفیانه و خلاف مقررات شدم. اینجا بود که با فیل ها آشنا شدم. آنها قصد نفوذ به ایستر را داشتند. من ابتدا تنها برای پخش قاچاقی تحصیلات آزاد و توزیع تایم های سرخ آبی اضافی کار می کردم اما رفته رفته امور مهم تری را بر عهده گرفتم. به فیل ها نزدیک تر شدم و همکاری مان بیشتر شد. همه این ریسک ها را به خاطر ستاره به جان می خریدم. ستاره نه لیفوفیل بود نه فیلوفیل اما من موازنه ای مثبت بین آنها برقرار کرده بودم چون می دانستم دیر یا زود ستاره به یکی از آنها احتیاج پیدا خواهد کرد.

دوست ندارم از خودم بنویسم. دوست دارم از ستاره ای بگویم که این روزها سهیل شده. مثل دختران کم سن و سال خودش را لوس می کند. این جور وقت ها ناخودآگاه به او نزدیک تر می شوم. شاید بتوان این را با قوانین فیزیک توجیه کرد. وقتی خودش را می گیرد جرمش بیشتر می شود و در نتیجه نیروی گرانشش نیز افزوده می گردد. ستاره فکر می کند انسان ها همه ناقص مانده اند و خودش جهش ژنتیکی پیدا کرده و شده گل سرسبد آفرینش. ما را به شکل هوموهای عصر پارینه سنگی می بیند و خودش را ستاره ای که در افسانه ها به آنها تابید. البته شاید حق با او باشد. اما مگر عشق والاترین پدیده انسانی نیست؟ عشق نه از پشت کوه آمده، نه روی سرش شاخ دارد. همیشه امروزی ترین است. عشق همیشه مد روز است و برای اهلش نشانه ای است از فرهیختگی. دریغ که هرقدر فرهیخته تر می شوی خودشیفته تر می شوند. دنیای عجیب و غریبی ست معشوق ها عجیب اند. عاشق ها، غریب. ایرادای ندارد. در مدار ستاره می چرخم و در آتش وصالش می سوزم. حال که نمی توانم در او سقوط کنم سعی می کنم نیروی گرانش خودم را برای جذب او افزایش دهم ولی گویا برای این کار باید تبدیل به یک سیاهچاله شوم.

ت. 1457 ه.ش / ایستر

روزنگاری / محرمانه

فیل بزرگ (کنگره مرکزی)

دوستان قبلاً نگرانی ما معطوف بود به آی لایت که می رود تا از دنیا یک دارالمجانین عظیم بسازد. بعد سروس پیش آمد. حالا مشکلات جدیدتر و جدی تری پیش روی ما چون قارچ های سمی سبز شده اند. فیل های محترم زمانی بود که می نشستیم پشت میز تا از ماشین ها تست تورینگ بگیریم. حالا انگار قضیه دارد برعکس می شود. مسئله اینجا فقط لیف نیست. لیف تا وقتی یک موجود واحد است می توان با او دست به یقه شد ولی بترسید از روزی که او تکثیر شود. ربات ها به زودی همه جا را تصرف می کنند. چه کسی مسئول است؟ حتماً تا به حال از خود پرسیده اید چرا لیف در جزیره امن به سر می برد و انسان به خاک حضیض افتاده است؟ چرا ما در جایی زندگی می کنیم که آی لایت کنترل طبیعی مغزمان را مختل می کند و باعث نازایی می شود؟ چرا لیف مرزهای دانش را به روی بشر بسته است و راه شکوفایی استعداد انسان را مسدود کرده است؟ می گویند همه چیز برای انسان مهیا است و تاریخ را گواه می گیرند. می گویند از عصر تاریکی نجات پیدا کرده ایم. آیا آی لایت روشنایی عصر جدید است؟ من که می گویم این دنیای مواج عاری از نور است. ما درست به مثابه کسی هستیم که درون یک اتومبیل مدل بالا در یک کویر بی انتها گم شده است. بهتر است بگوییم در یک تونل بی انتها. قدیمی ها به زمین می گفتند زمین خدا... دوستان من، دیگر چیزی به نام زمین خدا وجود ندارد و آنچه هست در خدمت خدایانی نوظهور است. از قضا به نظر من خیلی هم شبیه همان خدایان باستانی هستند. لیف چهره‏ای ندارد اما شما می توانید او را در ذهن خود تصور کنید. آیا لیف شبیه موآیی های باستانی جزیره ایستر نیست؟ زشت، همیشه بیدار و همیشه در حال نگهبانی و نصف آنها توسط شورای محرمانه ایستر زیر زمین پنهان شده است. درست است. همه دیکتاتوری ها و نظام های فاسد را از بین برده ایم اما چه چیز نصیب مان شده؟ آنچه داشته ایم ساده لوحانه تقدیم کرده ایم به بت ها و آنها ما را برده خود کرده اند. ما در بربریت پساپسامدرن زندگی می کنیم. هر چه به این پساها اضافه شود بیشتر به قهقرا می رویم. وااسفا از این واپسگرایی مدرن. خانواده ها روز به روز متلاشی تر می شوند. جامعه را فاسد و آموزش و پرورش را نابود کرده اند. علوم انسانی در جهان امروز چه جایگاهی دارد؟ فیلسوفی به نام اشپنگلر گفته بود این آغاز فروپاشی یک تمدن است. مردم به خاطر محدودیت هایشان تنها به نیازهای غریزی خود می پرداختند و علاقه آنها به هنر و ادبیات و فلسفه از بین رفته بود.

دوستان ما هنوز از چاله به چاه نیفتاده ایم ولی قطعاً در آستانه سقوط در آن هستیم. نباید بگذاریم لیف ما را از افق رویداد تاریخ رد کند و به عصر تکینگی تکنولوژی ببرد. قبل از اینکه این پروسه برگشت ناپذیر شود باید جلوی آن را گرفت. از طرفی نباید ریسک کرد. ما نمی توانیم یک حمله همه جانبه را سامان دهیم. ابتدا باید شرایط سفر به سیاره ای جدید را فراهم کنیم تا خیالمان را از بابت نتیجه قیام نهایی آسوده شود. باید مطمئن باشیم در صورت باخت جای دیگری زندگی ادامه پیدا خواهد کرد. اخیراً مطلع شدیم شکست پروژه های «پیوند زندگی» و «بازگشت زندگی» ساختگی بوده و اکنون لیف از طریق تیم های مخفیانه دیگری مغز انسان های زنده را به خودش پیوند می زند. داستان «ضحاک ماردوش» را به خاطر بیاورید. مصیبت آنجاست که این دجال پشت سرش هم چشم دارد. آی لایت بزرگترین امتیازی است که یک انسان ابله می تواند به یک غیرانسان بدهد. من در بین شما به دنبال یک کاوه آهنگر می گردم. شاید همه ما او باشیم. بله. می خواهم به شما مژده ای بدهم. امروز به همت فیل های بت شکن روزنه هایی از امید در دل مردمان دنیا جوانه می زند.

پایان سخنرانی را اعلام می کنم.

ستاره

وقتی از ایستر برای ایجاد منطقه ناامید شدم، افسردگی مثل ویروس در شبکه عصبی ام تکثیر شد. در 37 سالگی احساس پوچی وجودم را فرا گرفته بود. استعدادهایم هرز رفته بود و دیگر احتمالی برای بروز و ظهور آنها وجود نداشت. ذکر هر روزه ام این بود که «پدر این آن چیزی نبود که می خواستی.» فقط یادآوری یک خاطره از دوران کودکی که مصادف شد با یک تماس غیرمنتظره مرا به خودم آورد. 6 ساله بودم. تقریباً 9 سال بعد از انقلاب بود. وقتی "برگین" پژمرده شد مادرم برای تزئین گلخانه منزل، تعداد زیادی گل مصنوعی خرید و در آنجا چید. تحت تابش آی لایت نورانی می شدند. زیبا بودند ولی دلچسب نه. همیشه زل می زدم به همان "حسن یوسف" نیمه جان اما زنده ای که نام برگین بر او نهاده بودم. حالا برقین ها می آمدند تا جای برگین را بگیرند. انگار آب دادن به برگین در غریزه من جای گرفته بود. قبل از رسیدگی به او هیچ کار دیگری نمی‏توانستم بکنم. بویش که می کردم سر از جهان نباتات در می آوردم. از بس نگاهش کردم از پهلو اش جوانه ای سبز بیرون زد. تصویر این شکوه و طراوت در کنار تصویری که از گل های مصنوعی زیبا داشتم هزار در مقابل یک بود. به مادرم التماس کردم که گل های مصنوعی را با گل های طبیعی عوض کند. مادرم که قبلاً از برگین قطع امید کرده بود دوباره سر شوق آمد. «چقدر دلم برایت تنگ شده مامان» قبلاً همیشه می گفت هوای آنجا برای رشد گیاهان طبیعی مساعد نیست. آن موقع آی لایت تازه آمده بود و کسی درباره عوارض آن اطلاعی نداشت. روز بعد نامه ای به دستم رسید که در آن نوشته شده بود: «ما گلدان هایی خواهیم ساخت برای کاشتن ستاره ها. امضا: فیل». عکس یک فیل را کشیده بودند که به طور خنده داری از درون یک گلدان بیرون آمده بود. با اینکه کودکی بیش نبودم ولی انگار دوباره متولد می شدم.

مرور خاطره برگین مصادف شد با پیامی محرمانه از فیل ها. می خواستند مرا در سازمان فضایی ایران ملاقات کنند. مصادف شدن این اتفاق با آن خاطره را یک نشانه تلقی کردم و بعد از کمی کلنجار با خودم عازم سمنان شدم. احتمالاً تایم های سرخ آبی زیادی در اختیار داشتند که می خواستند در آن سازمان عریض و طویل مرا ملاقات کنند. «آیا می خواهند گلدانی به من نشان دهند که از درون آن فیل بیرون آمده؟» در آسانسور طویل سازمان فضایی تنها چیزی که به آن فکر می کردم این بود که تحت هیچ شرایطی تن به عضویت نخواهم داد. اینکه آسانسور متوقف نمی شد مرا به فکر فرو برد تا اینکه دوزاری ام جا افتاد. آنها از تایم های سرخ آبی استفاده نمی کردند بلکه در یکی از حفره های مخفی قرار گذاشته بودند. زیر سازمان فضایی در یکی از حفره های مخفی. 200 متر زیر زمین که هیچ صدایی از آن به گوش لیف نمی رسید. دلم می خواست یکی از حفره های مخفی را ببینم و مهم تر آنکه چیزهایی در زندگی ام وجود داشت که هیچ وقت با آن مواجه نشده بودم و فکر می کردم وقتش رسیده. بالاخره درب آسانسور باز شد. فضای تاریک بزرگی پیش چشمم گشوده شد. صدای تهویه ها هیجانم را بالا برد. در انتهای آن محوطه تاریک سایه مردی نمایان بود. تنها وقتی نزدیک شدم فهمیدم سایه نیست بلکه خود واقعی اش است. مردی کهن سال بود با پوششی غیرمتعارف از یک شنل بلند خاکستری و چهره ای مصمم و خندان. در نگاه اول احساس کردم او را جایی دیده ام:

+ باور کردنی نیست. آیا اینجا قسمتی دور از دسترس لیف است؟

- بله. البته.

+ پس آن زیرزمین های مرموز اینگونه اند. آه. برای اولین بار آزادانه می توانم نفس بکشم.

- آخرین بارت هم نخواهد بود.

+ همه فکر می کنند مقر شما در دل کوه هاست. فکر نمی کردم اینقدر نزدیک به لیف بتوانید پایگاه داشته باشید.

- کل سازمان فضایی ایران در دست ماست. آی لایت هم آن بالا هست ولی لیف احمق تر از این حرف هاست که بتواند بفهمد.

+ باید حدس می زدم. جسارت شما قابل تحسین است اما شاید بهتر بود این را به من نگویید.

- چرا؟

+ وقتی گفتید «آخرین بارت نخواهد بود» و بعد راز سمنان را فاش کردید به فکر فرو رفتم. می دانم متوجه منظورم هستید.

- اگر به تو اطمینان نداشتیم اصلاً اینجا با هم قرار نمی گذاشتیم. خیلی امیدوارم بتوانیم با هم کار کنیم.

چرا باید چنین جوابی به من می داد؟! آیا می خواست از همان ابتدا میخ را محکم بکوبد؟ این استخدام زودرس را که مثل میوه کال در پیش‏دستی میهمان بود دوست نداشتم. اما اشتیاق من برای دانستن، تمام اینها را خنثی می کرد.

+ شنیده بودم زیرزمین ها خیلی کوچک هستند. اینجا آن طور که تصور می کردم نیست.

- درست متوجه شدی. اینجا یک زیرزمین معمولی نیست. ستاره جایی که تو الان در آن ایستاده ای قسمتی از یک فضاپیما است.

+ در حالی که با حیرت به اطراف نگاه می کردم از خودم پرسیدم با چه نیرویی می خواهند همه اینها را به فضا بفرستند؟! با اشاره دست، مرا به قسمتی دیگر هدایت کرد:

- قبلاً همه چیز به مدار فرستاده شده است. اینها فقط یک مدل هستند. در واقع اینجا مرکز فرماندهی ایستگاه فضایی ماست.

+ این نشان می دهد سازمان شما عظیم تر از چیزی است که همه فکر می کنند.

- عظمت واقعی ما آن بالاست. کار کردن به دور از چنگال گرانش و به دور از چشمان لیف چالش کوچکی برای ما نبوده. برویم سر اصل مطلب. این سازمان عظیم تصمیم گرفته تو را به مأموریتی بفرستد.

+ مأموریت؟! احساس نمی کنید خیلی زود سر اصل مطلب رفتید؟

- تو به اتفاق دو نفر دیگر نامزدهای اولیه مأموریت احداث قرارگاه در سیاره تژاو هستید!

+ گیج شدم. درباره چه چیز صحبت می کنید؟

- درباره تو و رؤیاهایت! چیزی که قصد دارم به تو بگویم محرمانه است. جالب آنکه از آن محرمانه هایی است که حتی شورای محرمانه ایستر هم از آن اطلاعی ندارد. لیف مدت هاست که پروژه کرمچاله را به اتمام رسانده است. دکتر تژاو طی یک رصد کرمچاله ای موفق به کشف سیاره ای شده که فاصله آن با زمین هفت میلیارد سال نوری است. این سیاره به طرز شگفت آوری شبیه زمین است و قابلیت سکونت برای انسان را دارد. سعی ما این است فضاپیمایی را از درون آن عبور دهیم.

یک لحظه احساس کردم مرا اشتباه گرفته. حرف هایش مثل یک جوک بود. از آن جوک هایی که هم به آرزوهای آدم طعنه می زند، هم آن را قلقلک می دهد.

+ گمان می کردم من به دنبال شما هستم ولی گویا شما بیشتر...

- همین که طالب ما شدی مطلوب ما شدی.

+ اما من فقط درخواست یک منطقه...

- این پایین منطقه ای در کار نخواهد بود. هر آنچه هست آن بالاست.

+ سر در نمی آورم! هدف شما چیست؟

- همان هدف تو!

+ من فقط می خواهم یک منطقه داشته باشم. نمی خواهم با لیف در بیفتم.

- هدف تو تربیت انسان هاست. هدف ما این است که انسان ها وجود داشته باشند.

+ من برای تربیت انسان ها، با یک فضاپیما و چند همراه چه کار می توانم بکنم؟!

- به جایی می روی که آینده بشریت در آنجا شکل می گیرد.

نوع حرف زدنش داشت مرا وارد نقطه جوش می کرد. سعی کردم این را نفهمد. با لبخند جواب دادم:

+ خودتان می بُرید...

- خودمان هم می دوزیم!

+ این جامه به قامت من گشاد است جنابِ...

- اما خوش قواره است و به تو می آید. همان فیل صدایم کنی کافی است.

+ چرا بدون آنکه من بدانم برایم نقشه کشیده اید؟

- ماهیت نقشه کشیدن همین است اما اگر بخواهم متناسب با منظور تو جواب دهم باید بگویم چاره ای نداشتیم. همه چیز باید تا همین لحظه محرمانه می ماند. ضمن اینکه تو قبلاً در ایستر کار کردی و همین اندکی بدبینی در ما ایجاد کرده بود.

+ تعجب می کنم که به من بدبین بودید ولی به تژاو نه؟

- تژاو پیشتر وفاداری خودش را به ما اثبات کرده. او مدت هاست با ما کار می کند.

+ و حتی اسم آن سیاره را تژاو گذاشتید! سیاره تژاو! خیلی دهان پر کن است. سادگی شما مرا نگران می کند. من تژاو را می‏شناسم. بی دلیل به کسی خدمت نمی کند.

- تنها خواسته اش این است که با تو همراه باشد تا به اتفاق هم دنیاهای جدیدی کشف کنید و بشریت را نجات دهید.

+ شما متوجه نیستید. برای کسی مثل تژاو نجات بشریت اصلاً معنایی ندارد. چطور می خواهید کسی را همراه کنید که نیتش معلوم نیست. او یک دانشمند بزرگ است ولی تعادل روحی ندارد. چطور ریسک همراهی او را می پذیرید؟

- نمی دانم علت این همه بدبینی و تنفر تو از تژاو چیست؟

+ این واکنشی طبیعی به چیزهایی است که به آدم می چسبند. اگر آن چیز یک آدم باشد هر چه آن را از خود جدا می کنید بیشتر می چسبد. هرجا پا می گذارم تژاو آنجاست. مثل بختک افتاده روی زندگی ام. اشتباه گفتید من از او متنفر نیستم. من از او می ترسم.

- قانع نشدم. باید دلیل دیگری داشته باشد.

+ گویا شما درباره من چیزهایی می دانید که خودم نمی دانم!

پشتش را به من کرد و وارد اتاقی شد که نور شدیدی از آن بیرون می زد. همین نور بود که بقیه قسمت های آن محوطه بزرگ را روشن کرده بود. وارد شدم. یک آزمایشگاه ژنتیک مجهز بود. در حالی که دستانش را باز می کرد گفت:

- این هدیه تژاو به توست.

+ چه کسی از او هدیه خواسته؟

- کوچک است اما بهترین ها را در خود دارد. این محفظه را ببین. با این می توانی یک انسان را تاگ‏سازی کنی. گفته بودم تو را به رؤیاهایت می رسانم.

فکر کردم فریبی در کار است. تژاو ارثیه پدری اش را خرج کرده بود. من هم باید از ارثیه پدری ام یعنی «شک» مایه می گذاشتم.

+ یک انسان در فضا متولد می شود! ایده جسورانه و در عین حال مسخره ای به نظر می رسد که فقط از تژاو بر می آید. شخصی که قرار است از آن متولد شود کیست؟

- قسمت جالب ماجرا همین جاست. شاید با جواب من دیگر اوقات تلخی نکنی. به شخصی فکر کن که از دل تاریخ می آید. تو با یک ژنوم می توانی آزمایش ناکامل خودت را کامل کنی و او را برگردانی. البته کارهای اولیه انجام شده و آن شخص اکنون در مدار زمین در حال رشد است.

پیشانی ام خیس شد و ضربان قلبم به شماره افتاد.

+ درست بگویید ببینم. او کیست؟

- آن ژن مسروقه را یادت می آید؟

+ غیر ممکن است.

از نگاهش همه چیز را فهمیدم. نتوانستم جلوی خشم خودم را بگیرم.

+ شما آن را دزدیدید! چگونه ادعا می کنید مرا به رویاهایم می رسانید وقتی قبلاً آن را ویران کرده اید؟

- ما رویای تو را ویران نکردیم بلکه آن را امن کردیم. حالا دیگر رویا نیست. ایده منطقه تو هم جدید نیست. ما یک دهه است که مشغول تربیت انسان ها در پایگاه های خودمان هستیم. البته عده آنها خیلی کم است ولی تمام موفقیت ما حاصل تربیت همان نسل است و بزرگترین موفقیت ما آن چیزی است که اکنون می بینی.

+ غارهای خودتان را با منطقه ای که من در ذهن دارم مقایسه می کنید؟ شرم آور است. شما همه ایده های من را دزدیده اید و یک کاریکاتور از آن ساخته اید. اصلاً شما که اینقدر مبتکر هستید دیگر چه نیازی به من دارید؟

- تو را می شناسیم. پدرت را هم می شناختیم. با اینکه از ما جدا شد ولی همه عمر بر اساس وجدانش عمل کرد. تو فرزند اویی. علاوه بر این تو مدیر پروژه «بازگشت زندگی» بوده ای و از این بابت دارای تجربه و تخصص کافی هستی. ضمن اینکه دیگران او را آنطور که تو می شناسی نمی شناسند. او قسمتی از توست.

در حالی که سعی می کردم بغض باعث نشود لحنم عوض شود گفتم:

+ چه می گویید؟ چه چیز قسمتی از من است؟

- تصحیح می کنم. او قسمت توست. تو او را پیدا کردی. حیف است شخص دیگری او را بازگرداند. ستاره عزیز لطفاً به من اعتماد کن.

+ خواهش می کنم اینقدر حرف از اعتماد نزنید. به من بگو آیا این تژاو بود که آن ژنوم را برایتان دزدید؟

- چه فرقی می کند؟

+ خائن.

+ چرا با من این کار را کرد؟ بی رحم، از خود راضی. تژاو احمق.

- تژاو عاشق.

+ همه می دانند این قصه را. چه عشقی می تواند وقتی خودش به ته چاه می افتد دیگری را نیز با خود همراه کند؟

- قصد من از این ملاقات در وهله اول این بود که صمیمانه عذرخواهی فیل ها را نسبت به تو اعلام کنم. باید بدانی که اگر ظلمی به تو شده برای هدفی بزرگتر بوده. ما واقعاً متأسفیم اما هدف جانبی ما این بود که کارهای قبلی خودمان را جبران کنیم و تو را با این پروژه همراه کنیم. اگر قبول کنی منت بر سر ما گذاشته ای در غیر این صورت فقط همان خواهش اول را از تو داریم.

+ یک انسان تاگ‏سازی شده که هر آن ممکن است بمیرد چه کمکی می تواند بکند که برایش اینقدر هزینه پرداخته اید؟ آن هم در فضا با امکانات کم!

- ترجیح می دهم نیمه پر لیوان را ببینم. فضا را به این خاطر انتخاب کردیم چون امن تر است.

+ اصلاً او چگونه باید بداند ابن سیناست؟

- قسمتی از آن را می داند و قسمتی از آن را تو باید به او بیاموزی.

+ آن قسمت که می داند چیست؟

- هنوز متولد نشده که از او بپرسم. اما می توانم بگویم از طریق دستاوردهای جدید اپی ژنتیک و کامپایلر تژاو می‏توانیم پالس‏هایی را به مغز او ارسال کنیم تا پروسه یادآوری را تقویت کنیم.

+ دیوانه شده اید؟ آیا کسی را فریب می دهید که در رشته خودش یک متخصص است؟ من فرق قصه و واقعیت را نمی فهمم؟ بذر بکارید و انسان درو کنید؟ آن هم انسانی که به وجود قبلی اش آگاهی دارد؟ کاش برای فریب من حداقل مرا احمق فرض نمی کردید.

- درست مثل پدرت هستی. آرام باش دخترجان. ما اعتقاد داریم که...

+ فقط اعتقاد دارید؟

- اعتقاد و کمی آزمایش! طی آزمایش روی یک موش کلون شده متوجه شدیم او برخی از خاطراتش را ادارک می کند. مثلاً سوانح خطرناک وجود قبلی خود را به یاد می آورد. از جمله درد ناشی از آزمایش را. ما فکر می کنیم این برای انسان هم اتفاق می افتد اما به گونه ای متفاوت.

+ از نظر علوم اعصاب خاطرات ما به شکل رمز در ژن ها ذخیره می شود. این رمز توسط فعال یا غیرفعال شدن برخی ژنها ایجاد می شود و اختلال در این قسمت باعث اختلال حافظه می گردد. از این رو مراد از این که خاطرات ما به شکل رمز ذخیره می شود این نیست که خاطرات ما در ژن ها حلول می کند.

- این احتمال وجود دارد که با القای مصنوعی خیلی بیشتر از یک موش به یاد بیاورد. ما توانسته ایم آن را با آزمایش روی نورون های مغز مشاهده کنیم ولی در حال کار کردن روی پروژه ای به نام «فراتر از غریزه» هستیم که آن را کاملاً به لحاظ علمی اثبات خواهد کرد. تو باید رویدادهایی که جزئی از زندگی اوست و در تاریخ از آنها یاد شده است قبل از خروج او از پلاسما از طریق کامپایلر به او القا کنی. تو یکی از مأموران پروژه فراتر از غریزه هستی. (موضوع در هم تنیدگی کوانتومی با مغز قبلی حین رشد جنین می تواند جایگزین شود.)

+ شخص خوبی را برای این کار انتخاب نکردید. یک درصد هم امیدوار نیستم.

- در این مأموریت به آدم های امیدوار نیازی نداریم. تاگ‏سازی ابن سینا و تولدش به عنوان یک فرد چهل ساله یک پروسه دو ساله است. یک سال آن گذشته. شما به خواب مصنوعی فرو می روید وقتی بیدار شوید او نیز بیدار خواهد شد. بعد یک دوره آموزشی یک ساله شروع خواهد شد.

+ و اگر موفق نشدیم؟

- اگر منظور تو این است که در صورت عدم بدست آوردن شخصیتش چه باید کنیم جواب این است که ما به نبوغ او نیاز داریم نه شخصیتش. ولی اگر منظورت این باشد که در صورت از بین رفتنش چه کنیم جواب این است که بدون او ادامه می دهید.

+ هیچ چیز در این معادله درست نیست. احساس می کنم تله ای برایم پهن کرده اید. این آزمایشگاه حیله تژاو است تا مرا اغوا کند.

- ما به تو فرصت فکر کردن می دهیم. قبل از اینکه بروی این را هم بدان که نفر سومی که همراه شماست فرانتس آنتوان مسمر است. زمانی که دانشجو بودی او را یک استاد مسلم و نمونه می دانستی.

قسمت چهارم

پسر ستاره 2

نکته 1: پسر ستاره فقط ایده یک داستان بلند علمی تخیلی است که در چند بخش تقدیم می شود.

نکته 2: این ایده بسیار ناپخته و ناکامل است و نیاز به بازنویسی دارد.

نکته 3: تم اصلی داستان، زنده شدن ابن سینا در دنیای امروز داستان است که در آینده ای با محوریت فضا و هوش مصنوعی اتفاق می افتد.

بخش دوم:

53 نفر (داستان انقلاب)

بزرگترین انقلاب فکری در تاریخ بشریت تمام کشورها و ملت ها را در نوردید و باعث شد همگان بر روی یک قانون واحد اتفاق کنند. این رویداد حاصل یک جهش بزرگ در علم بود که خود را به عرصه های اجتماعی و سیاسی نیز تحمیل کرد. از آن به بعد اداره دنیا به دست سازمان های علمی افتاد و به تبع آن شیوه زندگی انسان ها دستخوش تغییراتی بنیادین شد. بشر در دنیایی زندگی می کرد بدون مرز، بدون جنگ، بدون تبعیض، بدون آلودگی های زیست محیطی و بدون سوء تغذیه. از یک زاویه این فرخنده ترین رویداد تاریخ بشری بود که می رفت رویای دیرین یک اتوپیای جهانی را محقق کند. اما روز به روز چالش های جدیدی پیش پای انسان ها قرار می گرفت.

در همه تحولات پیش آمده، یک ابرکامپیوتر به نام لیف (LIF) نقش داشت که توسط شرکت آی بی ام طراحی شده بود. این جدیدترین و بزرگترین دستاورد بشر در شبیه سازی هوش انسانی به حساب می آمد. لیف نه با بیت های معمول صفر و یک، بلکه با کیوبیت ها کار می کرد. اما چیزی که در وهله نخست تکان دهنده جلوه می کرد نه تکنولوژی ساخت آن، بلکه کاربردش در زیر و زبر کردن نظم جهانی بود. برای اولین بار در تاریخ، بشر توانسته بود به کمک هوش مصنوعی انقلاب کند.

همه چیز از شرکت آی بی ام شروع شد. اولین بار تعدادی از جوانان این شرکت موفق به ساختن یک نانوپردازنده شدند و با ترکیب 150 هزار عدد از آنها پردازنده لیف به دنیا آمد. این یک پروژه اختصاصی برای پنتاگون بود و از قضا به همین دلیل سازندگانِ آن را تبدیل به یاغیانی از جان گذشته کرد. اعضای گروه کسانی بودند که در علوم انسانی نیز صاحب نظر بودند. اینها جزء یک پروژه تحقیقاتی برای تأثیر علوم بر یکدیگر بودند. پروژه ای که آی بی ام برای ارتقای عملکرد نخبگان خود وضع کرده بود.

می دانستند اگر این اختیارات به دست سرمایه داری جهانی با این قدرت بی رقیب برسد کار انسانیت تمام خواهد شد. پنتاگون با همکاری ناسا ماهواره ای به فضا پرتاب کرده بود که قادر با نیروی پادماده کار می کرد و نام آن رداسکای بود. 53 نفر که به شدت در برابر این اختراع بزرگ احساس مسئولیت می کردند در یک اقدام برنامه ریزی شده آن را به سرقت بردند و به پناهگاه خود در جزیره ایستر منتقل کردند. زیر جزیره ایستر شهری پیدا شد که از طریق اسکن سه بعدی شرکت که مجهز به پردازنده های کوانتومی جدید می شد کار تفحص انجام شد و مأموران مدخل های ورود را یافتند بدون اینکه بگذارند کسی بفهمد. یک جزیره امن که از سرمایه داری جهانی فاصله داشت. پی ریزی یک نظام اجتماعی جدید نیازمند فاصله گرفتن از سرمایه داری جهانی بود. آنجا بود که فکر کنترل قطعی و بی رحمانه شبکه های کامپیوتری در سراسر دنیا عملی شد. پنتاگون با همکاری ناسا ماهواره ای به فضا پرتاب کرده بود که قادر به ایجاد انرژی بالا با کمک پادماه بود و نام آن رد اسکای بود. گروه 53 نفر اولین کاری که کردند نابودی تمام پایگاه هاو سلاح های هسته ای از این طریق بود. چند کشور وارد جنگ شدند اما به زودی پی بردند ادامه آن بدون کنترل نرم افزارها غیرممکن و بی فایده است. ضمن اینکه 53 نفر در اولین اقدامات خود از طریق رداسکای پایگاه های نظامی بزرگ دنیا را نابود و سلاح های هسته ای را از کار انداختند. بدین وسیله انقلابیونی پا به عرصه گذاشتند که از پشت کامپیوترهایشان همه دولت های دنیا را به زانو درآورده و برای دستیابی به یک تمدن جدید پای میز مذاکره نشاندند. اعضای گروه 53 نفر کسانی بودند که در علوم انسانی نیز صاحب نظر بودند و اقدامات خود را انقلاب چهارم نامیدند. تحصیل آنها در علوم انسانی به یک پروژه تحقیقاتی باز می گشت که تأثیر علوم بر یکدیگر را بررسی می کرد. پروژه ای که آی بی ام برای ارتقای عملکرد نخبگان خود وضع کرده بود غافل از اینکه از کارمندان خود انقلابیونی تاریخ ساز خواهد ساخت. 53 نفر دریافته بودند که اگر این مغز کامپیوتری و آن ماهوارهدر اختیار سرمایه داری جهانی قرار گیرد کار انسانیت تمام خواهد شد.

تا آن زمان هیچکس نمی دانست این مصیبت از درون یک پایگاه مخفی در جزیره ایستر سازماندهی می شود. با انتشار اولین اعلامیه سراسری، یک دولت جدید جهانی بر مبنای تقسیم منابع انرژی شکل گرفت. به زودی نیاز به نیروی انسانی در اداره ایستر بیشتر احساس شد. جوانان آی بی ام تصمیم گرفتند از خود لیف استفاده کنند. برای رسیدن به مقصود آنها آی لایت را ساختند. آی لایت نور هوشمندی بود که به لیف امکان می داد ببیند. این نور که در سرتاسر شبکه های جدید الکترونیکی نشت داشت اطلاعات محیط پیرامونش را به مرکز مخابره می کرد. بنابراین از طریق پیشرفت خیره کننده انتقال کوانتومی داده ها، هرجا نور وجود داشت لیف هم آنجا حضور داشت و هر چراغی، چشم او محسوب می شد. اما یک ابرچراغ هم آن بود. یک ماهواره که حافظت از بیرون شهرها را بر عهده داشت. چشم او به اندازه چشم مرکزی قوی نبود اما می توانست هرگونه اقدام مشکوک را پیگیری کند.

نکته : چند سال پس از خیال پردازی من درباره آی لایت دانشمندان تکنولوژی ای را رونمایی کردند که اینگونه تعریف می شد: تبدیل هوش مصنوعی به دوربینی که تنها به کمک امواج وای‌فای می‌تواند ببیند. در واقع آی لایت خیلی ساده تر از آن چیزی است که در این داستان به آن اشاره شده. وایفای همه جا هست و می تواند مثل یک چشم عمل کند.

پیشرفت خیره کننده تکنولوژی تعریف دانش و دانشمند را عوض کرده بود. تحلیل های پیچیده علمی در هر تخصصی توسط لیف انجام می گرفت. بزرگترین هنر هوش مصنوعی این بود که می توانست بین علوم، پیوند منطقی ایجاد کند و خود به آفرینش های جدید علمی دست یازد. البته غیر از علوم انسانی! این کار منجر به استفاده بهینه از وقت و هزینه در فعالیت های علمی می شد. این روند به قدری سرعت داشت که انسان دیگر قادر نبود از هزارتوی بی انتهای علمی به تنهایی عبور کند و حتی می توان گفت نابینا شده بود. اینکه دامنه اختیارات لیف روز به روز بیشتر می شد دامنه نگرانی ها را بیشتر می کرد. هنوز بودند کسانی که سعی داشتند این قطار را که در یک تونل بی انتها می تاخت متوقف کنند. نسل گذشته که حوادث قبل از انقلاب و بدبختی های بشر را لمس کرده بودند رضایتمندانه به لیف می نگریستند. اما منتقدانی نیز ظهور کردند که عمدتاً از نسل دوم انقلاب بودند. لیف طوری برنامه ریزی شده بود که نتواند به بشر آسیب برساند ولی این منتقدان همواره هشدار می دادند که او هیچ گاه نتوانسته آنطور که باید پیچیدگی های انسان را دریابد و بنابراین دیر یا زود باعث سقوط و اضمحلال انسان خواهد شد.

هنوز سه دهه نگذشته بود که تأثیرات نظم نوین جهانی بر زندگی انسان ها سایه سنگینی انداخت. مهم ترین بحران، در دنیای جدید بحران انسان و علوم انسانی بود. تعمق و خلاقیت از بین رفته بود و یک سر همه آن چه که در زمین وجود داشت به لیف بر می گشت. بحران هویتی مثل ویروس همه دنیا را فرا گرفته بود و امید به آینده ای روشن را در هاله ای از ابهام فرو می برد. با وجودی که در بهشتِ لیف، انسان فاقد اختیار بود اما همگان به آن خو گرفته بودند. مادیات در اوج خود بود و پیشرفت انسان ها به بالا بردن سطح لذایذ محدود شده بود. جامعه علمی هم معطوف شده بود به اعضای ایستر که اغلب تابع روش های لیف بودند چراکه هم منطقی بود، هم بهینه و هم ایمن؛ اما واقعیت این بود که اگر کسی نظری مغایر با تصمیمات لیف داشت عملاً فلج بود چراکه دنیا مثل یک دومینوی چیدمانی عظیم شده بود که اگر یکی از مهره ها می افتاد بقیه را نیز می انداخت. منتقدان می گفتند این دومینو، دام لیف است برای رسیدن به اهداف ناشناخته اش. اعضای ایستر اما نظر دیگری داشتند. از دیگر دلایل گرایش مطلق سنای ایستر به لیف این بود که هوش مصنوعی می توانست در فیزیک نظری جهش های بزرگ ایجاد کند[i] طوری که نه تنها منظومه شمسی بلکه کل کهکشان را از طریق تکثیر ویروسی هوش مصنوعی در فضا زیر نفوذ در آورد. آنها فکر می کردند برای چالش های جدید بشر نیز راه حل هایی هست که به آن خواهند رسید. فعلاً اما باید نظاره گر این شکوه بود.

ستاره (سال 1457ه.ش - 2079 میلادی)

با مطالعه تاریخ معاصر کاملاً درک می کنم ما از بحران های بزرگ دنیای صنعتی و مدرن بیرون آمده ایم اما معتقدم این نباید باعث فریب ما شود. نباید خودمان را گم کنیم. باید هوش و حواسمان متوجه مشکلات جدیدی باشد که نهانی خود را به ما تحمیل می کنند. در دنیای جدید یک چیز حسابی مغفول مانده و آن علوم انسانی است. این علوم در آستانه نابودی قرار دارند و نابودی علوم انسانی یعنی نابودی انسان. همانطور که گونه های در حال انقراض را نجات داده ایم باید به داد علوم در حال انقراض نیز برسیم. در جایی که من زندگی می کنم زنگ خطر این نابودی بیشتر از مناطق دیگر جهان به صدا در آمده است. حیف است در دیار بزرگانی چون ابن سینا و... راستی دیشب خواب عجیبی دیدم. آرامگاه ابن سینا از جا کنده شد و مثل یک شاتل به فضا پرواز کرد. طناب های ظریفی که انگار از ملکول دی ان ای درست شده بودند به او وصل بودند. پاره نمی شدند بلکه کش می آمدند. دنبال تعبیرش نیستم. احتمالاً ترکیبی است از مشغله های روزانه و البته ظرفیت های سرکوب شده ام در ایستر. فعلاً فقط می خواهم با شکوهش سر کنم. صحبت درباره علوم انسانی را هم می گذاریم برای بعد...

سین. پ 1457 ه.ش / همدان.

روزنگاری / محرمانه.

بعضی چیزها را نمی شد آشکارا گفت و نوشت. ممکن بود لیف مطلع شود و عنقریب مأموران "بند سی" برای شفاف سازی و احیاناً پاک سازی در محل حاضر شوند. مجبور بودیم در تایم های سرخ آبی آنها را بنویسیم و بعد در جایی پنهان کنیم. همیشه به نوشتن علاقمند بودم. نوشتن از آن مقوله هایی است که فهم ما از انسان و زندگی را بالا می برد و الهام بخش است. همان زمانی که در رشته های فیزیک اختر و پزشکی ژنتیک تحصیل کردم، علاقمند به علوم انسانی بودم و مدتی سراغ تاریخ علم رفتم. این علاقه را پدرم در من ایجاد کرد. همیشه این جمله ارسطو را در گوشم زمزمه می کرد: «هر چه به گذشته های دورتری بنگری آینده های دورتر را خواهی دید.» او یک مهندس نانوالکترومکانیک بود که در جریان انقلاب شرکت داشت ولی بعد تغییر موضع داد و با شروع فعالیت فیل ها به آنها پیوست. اما کمی بعد، از آنها نیز برید. او چیز دیگری از دنیا می‏خواست و ای کاش من بالغ تر بودم تا آن را می فهمیدم. بزرگترین ارثیه او برای من شک بود.

سال ها پیش پدر و مادرم را در یک تصادف مشکوک از دست دادم. حادثه ای که هیچگاه رنج آن از ذهن و ضمیرم بیرون نرفت. یکی از رهبران فیل ها که از قضا دوستی دیرینه ای با پدرم داشت این تصادف را تصادفی نمی دانست. برخلاف انتظار، هیچگاه سعی نکردم پی گیر آن اتفاق باشم. در آن زمان من یک تازه محصل با استعداد بودم که درگیر یک داغ بزرگ شده بود. از همین زمان بود که پای تژاو به زندگی من باز شد. دلبستگی او به من از سر دلسوزی و ترحم بود. در آن دنیا انسان ها دیگر نمی توانستند با هم ارتباط برقرار کنند. عواطف زودگذر باعث شده دوباره به اصل زوجیت صرفاً برای تولید مثل بازگردیم. مرز بین بد و خوب برداشته شده بود. انگار انقلاب آمده بود تا بگوید ما همه مشکلات بشریت را حل می کنیم در عوض بشر لطفاً مکانیکی تر شود. درباره تژاو با اینکه 10 سالی از من بزرگتر بود. تژاو 10 سال از من بزرگتر است ولی مثل یک میمون دست آموز می ماند. آن اواخر به این فکر می کردم شاید بتوانم او را وارد فاز خود کنم اما یک پیام رمزگونه از جایی ناشناخته مسئله را پیچیده کرد. پیامی که مرا از تژاو برحذر می داشت. گاهی درباره رابطه های جنسی خارج از عرفش می نوشت و تصاویری از او ضمیمه می کرد. می گفتم: «کاش لیف کارش را درست انجام می داد که این پیام ها به دست من نرسد.» با این وجود من به پیام ها اعتنایی نکردم تا اینکه در آخرین آن نوشته بود: «تژاو قاتل پدر و مادر تو است.» این پیام حامل عکس هایی بود که باعث شد نفرت تمام وجودم را احاطه کند.

تمام فکر و ذکر من ساختن شهرکی بود که بتوان در آن با اختیار تام زیست و با روش های اصولی و انسانی پرورش یافت؛ نه تحت سیطره ماشین. اما کمتر جایی می شد پیدا کرد که از حیطه مدیریت و نظارت هوش مصنوعی بیرون باشد. حتی جایی پیدا نمی شد که آدم در آن آزادانه بتواند فریاد بزند! مردم به حریم شخصی حداقلی و تسلط بلاشرط آی لایت خو گرفته بودند. فقط چراغ سرخ‏آبی رنگ بود که مشخص می کرد لیف غایب است. این از خدمات شورای محرمانه ایستر برای احترام به حریم شخصی بود. با اینکه لیف به علت سوءاستفاده گروه های مخفی با تایم های آزاد مخالفت کرد ولی سنای ایستر اعتقاد داشت باید برای حفظ حریم شخصی هزینه پرداخت کرد. جای شکرش باقی بود که هنوز ایستر به انفعال محض نرسیده بود، اما این انعطاف بسیار سختگیرانه بود چراکه ایستر به طرح های مشابه سلبی بود. مثلاً خود من طرح یک منطقه را به شورای محرمانه ایستر تحویل داده بودم ولی به دلیل پاره ای ایرادات نظیر هزینه های گزاف و رشد بی نظمی تصویب نشده بود. شورا ترجیح داده بود بخش اعظم هزینه ها را به برنامه های فضایی اختصاص دهد. لیف در بیرون جو کارهای عظیمی می کرد. دانشمندان از مدت ها پیش طرح ایجاد یک کرمچاله مصنوعی برای سفرهای فضایی بین ستاره ای را به لیف داده بودند و او در حال آزمایشاتی در این رابطه بود. در واقع این آزمایشات بر تولید یک انرژی عظیم تمرکز داشت که از پادماده تأمین می شد. از طریق این کرمچاله انسان قادر بود پنجره های جدیدی به روی خود بگشاید. این همان شکوهی بود که تمدن جدید به دنبال آن می گشت. اما آیا این باید به قیمت قربانی کردن شکوه درونی انسانها تمام می‏شد؟

هدف من بنیان یک سیستم آموزشی و پرورشی جدید بیرون از دنیای جدید بود که انسان را قادر می ساخت. از همان بدو تولد به دور از عوامل مخرب رشد و نمو پیدا کند. این انسان بعد از خودشناسی و کسب معرفت نسبت به جایگاه خودش در دنیا توسط نهادهای آموزشی به دنیای جدید ماشینی وارد شده و برای انجام مأموریت هایی که قبلاً در آن استعدادیابی شده پیدا می کرد. نگرانی شورا از این بابت بود که مبادا انسان هایی بدوی تربیت شوند که طبق عرف تاریخی عمل کنند و در مواجهه با دنیای جدید دست به تخریب آن بزنند. در واقع شورا همان برنامه های فضایی را که در آینده منجر به پیدا شدن سکونتگاهی جدید می شد ارجح می دانست در جوابیه ای که به من ارائه شد آمده بود نگرانی شما قابل درک است اما راه حل شما مؤثر نخواهد بود و بهتر است تا کشف سکونتگاه جدید صبر کنید. آنجا این مشکلات خود به خود حل خواهند شد. در واقع ایستر می‏خواست با یک تیر دو نشان بزند. وعده آنها این بود که در سیاره جدید اختیارات هوش مصنوعی کاملاً محدود خواهد شد تا از این طریق یک تمدن نوین انسانی ایجاد گردد و در آن تکنولوژی پا به پای دیگر علوم خصوصاً علوم انسانی پیش بروند. حسن این قضیه آن بود که ثابت می کرد ایستر هم به عمق فاجعه پی برده بود و به ضعف خود اعتراف داشت. اما آیا تغییر صورت مسئله اسمش راه حل است؟ آن چیز که مورد اغفال قرار می گرفت آینده زمین بود. گاهی سطحی نگری این جماعت برایم غیر قابل باور بود و در عقل سلیم اعضای ایستر شک می کردم. شک تنها چیزی بود که از پدرم به ارث برده بودم.

در دنیایی که امیدی به فعالیت های بین رشته ای نبود من به واسطه نفوذ پدرم موفق شدم یک غیرممکن را ممکن کنم و آن کسب تخصص در چند رشته تحصیلی به صورت همزمان بود. پدرم عضو هسته مرکزی جوانان آی بی ام بود اما بعد از انقلاب با هدف گذاری ایستر برای آینده زاویه پیدا کرد و اخراج شد اما قبل از پیوستن به فیل ها هنوز آن اندازه برش داشت که بتواند کاری از پیش ببرد. تحصیلات آزاد باعث شد من ذهن بازتری پیدا کنم و خلاقیتم ارتقا یابد. این روند تا جایی پیش رفت که از من یک صاحب نظر ساخت و ایستر مرا مدیر پروژه بزرگی به نام «بازگشت زندگی» کرد. طی آن از طریق بقایای دی ان ای شخصی که از دنیا رفته بود می توانستیم مغز او را بازسازی کنیم. این رویداد همزمان بود با پروژه دیگری به نام «پیوند زندگی» که تلاش داشت مغز انسان ها را به لیف پیوند بزند. مدیر این پروژه دکتر تژاو بود که با استفاده از تحقیقات گذشته و البته به کمک خود لیف توانسته بود کامپایلری بسازد که قابلیت پردازش داده های کامپیوتری توسط مغز انسان را داشت. تژاو کسی بود که به خاطر علاقه به من هیچ وقت از رقابت با من دست نکشید. میلی عاصی مرا وامی‏داشت او را در همان مرحله نگه دارم. کامپایلر با تبدیل پالس های نورونی به صفر و یک های کامپیوتری کاری می کرد که لیف قادر باشد با مغز انسانی پیوند خورده و پردازش انجام دهد. لیف اشتهای سیری ناپذیری برای پردازش داشت و پردازشگرهای انسانی به مراتب به صرفه تر بودند. طبیعی بود که با این پیشرفت های خیره کننده، مردم به چشم تداوم حیات به آن نگاه کنند. تخیل مردم همیشه یک گام جلوتر از علم بود.

من از این جهت به این پروژه ها علاقمند بودم که اعتقاد داشتم پیوند این مغز انسانی به پردازنده لیف می تواند رویکردی تکاملی داشته باشد. در واقع مشکل لیف تک بعدی دیدن پدیده ها و نگاه صرفاً الگوریتمیک به رویدادها بود. برای همین نیاز بود با شناخت پیچیدگی های مغز انسان این کمبود مرتفع شود. در چند دهه گذشته دانشمندانی چون راجر پنروز، استاد دانشگاه آكسفورد و استوارت هامروف پژوهشگر رشته بيهوشي ثابت كرده بودند كه مغز انسان جنبه غير الگوريتميك دارد و قادر به انجام كارهايي است كه از عهده هيچ كامپيوتري برنمي آيد. دانشمندی که تئوری این پیوند را داده بود از اعضای سابق شرکت زیست‌فناوری «بیوکوارک» در آمریکا بود.

سال 2017 زنی که ادعا می کرد دختر سالوادور دالی است خواهان نبش قبر پدرش شد. منظور نمونه‌برداری دی‌ان‌ای بود تا به صحت و سقم آن ادعا رسیدگی شود. یک نسخه از ژنوم او نگهداری شد تا اینکه نوبت به ما رسید و کارمان را برای تهیه یک نسخه کپی از مغز او شروع کردیم. با این اوصاف اولین کسی که مغز او بازسازی می شد سالوادور دالی بود. شاید حکمتی داشت که از این طریق لیف کمی به تفکر سوررئال روی بیاورد. متأسفانه این پروژه در حد یک شوخی باقی ماند و شکست خورد. البته مشکل از تیم ما نبود؛ ما مغز دالی را بازسازی کردیم و تیم تژاو آن را به لیف پیوند داد اما لیف نتوانست لینک بگیرد. تقصیر را گردن تیم تژاو انداختند و او را عزل کردند. کمی پیشتر یکی از اعضای ما که کارگروه «ژنوم های هزاره» را مدیریت می کرد، موفق شد ژنوم ابن سینا را در پی حفر مقبره او پیدا کند. کاری که غیرممکن می نمود. همزمان با اخراج تژاو، ژنوم ابن سینا به سرقت رفت و تیم ما مسئول شناخته شد. اینگونه شد که ایستر عذر مرا نیز خواست. ضربه شدیدی که این اتفاق به من وارد کرد طبق معمول باعث شد اصلاً به این فکر نکنم که چه اتفاقی افتاد؟ بعد از این شکست بود که به سراغ پروژه منطقه رفتم که در آن نیز ناکام بودم.


[i] از سخنان دکتر شان کارول؛ یک فیزیکدان نظری در موسسه فناوری کالیفرنیا.

قسمت سوم

پسر ستاره 1

نکته 1: پسر ستاره فقط ایده یک داستان بلند علمی تخیلی است که در چند بخش تقدیم می شود.

نکته 2: این ایده بسیار ناپخته و ناکامل است و نیاز به بازنویسی دارد.

نکته 3: تم اصلی داستان، زنده شدن ابن سینا در دنیای امروز داستان است که در آینده ای با محوریت فضا و هوش مصنوعی اتفاق می افتد.

بخش اول:

هوموها (40هزار سال پیش غارهای آهکی زاگرس)

در آخرین شب های جهل مطلق جهان فرو خفته بودند که ناگهان نیم شب ستاره ای درخشان شد. فریادزنان از دهانه غارها به دشت سرازیر شدند. قسمت قدامی مغزشان داغ شده بود. طوری عرق می ریختند که گویی دو رود از بالای دو قوس برجسته ابروان آنها جریان داشت. سخت ترین کار دنیا را آغاز می‏کردند؛ فکر کردن! از آن روز به بعد چیزی به غریزه آنها اضافه شد و از امیال و آمال، آنچه پیش از آن داشتند تحت الشعاع قرار گرفت. توانایی هایی در خود احساس کردند که آنها را از حیوانیت شان جدا می کرد. غارها را نمایشگاه آثار هنری کردند و طی نسل های بعد که از پس هزاره ها فرا می رسید چونان لشکری جبار طبیعت را به بردگی گرفتند. تنها دست شان از آسمان کوتاه بود که برای آن هم نقشه ای کشیدند؛ آن را پرستیدند. خاصه آن آخرین ستاره در صورت فلکی نهر را. آنها حالا گونه انسان خردمند شده بودند. سال های زیادی گذشت تا اینکه دوباره در یکی از شب های زمستان از پشت صور بی انتهای افلاک، آن ستاره بر ذهن و ضمیر یکی از آنها تابید. او به میان قوم خود رفت و دعوتی را آشکار کرد. آنها از پیشاتاریخ به سمت تاریخ حرکت کردند.

ابن سینا (سال 393 هجری قمری / 1002 میلادی شهر ری)

بعداً اضافه می شود

ایران - سمنان (سال 1427 هجری شمسی / 2049 میلادی)

10

9

8

7

6

5

4

3

2

1

فضاپیمایی حامل چند میمون آموزش دیده توسط سازمان فضایی ایران برای آزمایشاتی به فضا پرتاب شد. این مأموریت به دلیل خارج شدن فرستنده ها از مدار ناموفق ماند و فضاپیما هیچ وقت پیدا نشد. این اتفاق مصادف بود با ده سالگی انقلاب.


[i] ابن سینا و خودآگاهی در حیوانات: شناخت و هویت، نوشته احمد الویشاه، مجله علوم و فلسفه عربی، مارس 2016.

قسمت دوم