چهل

وقتی مُردم مسئول حسابرسی گفت: «تو توی کارنامه ات 40 روز مفید داری.» خودکار بیکشو گذاشت روی میز و به لیوان کمرباریک چای توک زد. چون چای سرد شده بود شروع کرد به آبتنی.

چطور ممکن بود؟ من روزهای زیادی رو صرف کمک به دیگران کرده بودم. وقتی به یه فقره اشاره کردم، چَه چَه زنان گفت: «درصد آلودگی: 83%» یه تفاله چای تف کرد بیرون. از دومی یاد کردم، گفت: «67%». وقتی آمار سومی رو 99% اعلام کرد بی‏خیال شدم. در حالی که چای سرد روی من پشینگ می‏شد به این فکر کردم که شاید اصلاً کار ناب وجود نداره!

وقتی بیرون اومد و دوباره پشت میزش نشست، گفت: «کم پیدا میشه کارایی که خرده شیشه نداشته باشه. فقط لحظات کوتاه عاشقی، صاف و یکدسته. توش همه چیز پیدا میشه: شخصیت، لذت، وارستگی...» و در حالی که خودشو با حوله خشک می کرد گفت: «به قول اون هم‏وطنت که الان با سیمرغا می پره: عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر

یاد اولین چایی افتادم که با هم خوردیم. شب چله و حجله یکی شده بود. بعد من کارمند شدم و تو خانه دار. ما زیاد با هم زندگی نکردیم. فکر کنم مسئول حسابرسی فهمید و با همون جیک جیکی که تو کلامش بود جمله ای رو از کتاب روی میز زمزمه کرد: «عمرم را به خاک سپردم. آنچه از زندگی، درون آن بود، نجات پیدا کرد.»

پرپر زد و آخرین قطرات چای روی صورت من پاشید.

اولین روز از چهل روز من در اون شهر ناشناخته آغاز شد. کودکی بودم که توی صحن حرم دنبال کبوترها می دویدم.

شاهین و مرغ عشق

در یک قفس تنگ با هم از تخم بیرون آمدند.

بوی یکدیگر را حس می کردند و از کُرک های هم گرما می گرفتند.

تا اینکه تابشی رخ داد و یکدیگر را دیدند...

انگار در آینه نگاه می کردند. شاهین خیال می کرد مرغ عشقی خوش تراش است و مرغ عشق، خود را شاهینی با جبروت می انگاشت.

روزها گذشت و تیزپر شدند.

خیلی زود از دامن آن پهن منقارِ زشت و از پشت پاهای پرده دار او رهیدند.

شاهین تا آخر عمر، عشق بازی کردمرغ عشق، بلندپروازی.

چون

فقیری نشسته بود گوشه خیابون می گفت:
وجودم علیله، زبونم عاجزه، تحقیر شده ام، روانم آزرده است، نمی دونم چه جایی توی این دنیا دارم، رنج های اگزیستانسیال دارم، شخصیت ندارم، نمی دونم به کجا دارم میرم، هویتم رو گم کردم، کمک کنید...
یه نفر اومد یه "نوچ" انداخت توی کاسه اش. نفر دوم هم یه نوچ دیگه، به همین ترتیب نفر سوم...
آخر شب این نوچ نوچ ها رو زد به زخمای زندگیش ولی شکاف زندگیش بیشتر شد
روز بعد وقتی دوباره بساطشو پهن کرد یه مرد اومد بالای سرش بهش گفت:

من نوچ ندارم که بهت بدم. برعکس تا دلت بخواد "چون" دارم.

مرد کیسه فقیر رو پر از چون چون کرد
مرد زخم های زندگیشو با چون چون ها بخیه زد
تا در نهایت به بی چونی رسید

ای عشق که با هزار چون بی چونی || از هر چه گمان برند ازان بیرونی

چون بود آن چون که از چونی رهید || در حیاتستان بی‌چونی رسید