فقیری نشسته بود گوشه خیابون می گفت:
وجودم علیله، زبونم عاجزه، تحقیر شده ام، روانم آزرده است، نمی دونم چه جایی توی این دنیا دارم، رنج های اگزیستانسیال دارم، شخصیت ندارم، نمی دونم به کجا دارم میرم، هویتم رو گم کردم، کمک کنید...
یه نفر اومد یه "نوچ" انداخت توی کاسه اش. نفر دوم هم یه نوچ دیگه، به همین ترتیب نفر سوم...
آخر شب این نوچ نوچ ها رو زد به زخمای زندگیش ولی شکاف زندگیش بیشتر شد
روز بعد وقتی دوباره بساطشو پهن کرد یه مرد اومد بالای سرش بهش گفت:

من نوچ ندارم که بهت بدم. برعکس تا دلت بخواد "چون" دارم.

مرد کیسه فقیر رو پر از چون چون کرد
مرد زخم های زندگیشو با چون چون ها بخیه زد
تا در نهایت به بی چونی رسید

ای عشق که با هزار چون بی چونی || از هر چه گمان برند ازان بیرونی

چون بود آن چون که از چونی رهید || در حیاتستان بی‌چونی رسید