شاهین و مرغ عشق
در یک قفس تنگ با هم از تخم بیرون آمدند.
بوی یکدیگر را حس می کردند و از کُرک های هم گرما می گرفتند.
تا اینکه تابشی رخ داد و یکدیگر را دیدند...
انگار در آینه نگاه می کردند. شاهین خیال می کرد مرغ عشقی خوش تراش است و مرغ عشق، خود را شاهینی با جبروت می انگاشت.
روزها گذشت و تیزپر شدند.
خیلی زود از دامن آن پهن منقارِ زشت و از پشت پاهای پرده دار او رهیدند.
شاهین تا آخر عمر، عشق بازی کرد! مرغ عشق، بلندپروازی.
+ نوشته شده در ۱۴۰۰/۰۷/۰۱ ساعت ۱۰:۵۵ ق.ظ توسط آزاد
|