در یک قفس تنگ با هم از تخم بیرون آمدند.

بوی یکدیگر را حس می کردند و از کُرک های هم گرما می گرفتند.

تا اینکه تابشی رخ داد و یکدیگر را دیدند...

انگار در آینه نگاه می کردند. شاهین خیال می کرد مرغ عشقی خوش تراش است و مرغ عشق، خود را شاهینی با جبروت می انگاشت.

روزها گذشت و تیزپر شدند.

خیلی زود از دامن آن پهن منقارِ زشت و از پشت پاهای پرده دار او رهیدند.

شاهین تا آخر عمر، عشق بازی کردمرغ عشق، بلندپروازی.