شما هم تجربه مشابهی دارید؟ آیا یک کپی از رویدادهای اجتماعی، در خانواده شما و در درون شما به وجود می آید؟ آیا نسبت به این موضوع خودآگاهی دارید؟

من در ایام اعتراضات 1401 زنده بودم و گویی وجودم جوانه زده بود. وقتی به خشونت کشیده شد مطلبی در همین وبلاگ درباره اهمیت مبارزه بدون خشونت نوشتم ولی بعد دیدم خشونت روز به روز بیشتر در من ریشه می گستراند. خانمی درباره خشونت برای دکتر رنانی نوشته بود:

چند وقت پیش وقتی جلوی چشمم یه پسر نوجون رو سیاه‌پوش‌های باتون به‌دست وحشیانه می‌زدن هر جوری بود می‌خواستم خودم رو بهشون برسونم و اونا‌ها رو تیکه تیکه کنم؛ فقط شلیک تیرشون بود که باعث شد برم عقب. منی که پشه نمی‌کشتم، رگه‌های خشونت درونم جریان پیدا کرده .

واقعاً این حس مشترک جامعه است. وقتی اعتراضات فروکش کرد، آن شور زندگی در من کمرنگ شد. وقتی پیروز مُرد یک چیزی هم در من مُرد. وقتی فحاشی شیوع پیدا کرد من درباره اخلاق انقلاب و پرهیز از فحاشی مطلب نوشتم ولی در عین ناباوری خودم در درونم تبدیل به یک موجود فحاش شدم. در این مدت دائم پر می شدیم و خالی. وقتی تفرقه شد در خانواده من هم تفرقه ایجاد شد و امروز احساس تکه تکه شدن دارم...

گویی همه چیز در ماست! اتحادی است بین درون و بیرون که رازگونه متجلی می شود. یک چشم پزشک نیز در پاسخ به صبر شادمانانه برای دکتر رنانی اینگونه نوشت:

در تمام این ماه ها هرجا امیدوار بودم همه مردم را امیدوارم یافتم، هر زمان خشمگین بودم جامعه را خشمگین دیدم، هر اقدامی به ذهنم می رسید همان شب فیلمش در فضای مجازی منتشر می شد و از این هم فازی خودم با جامعه شگفت زده می شدم. اکنون نیز سراسر وجودم خشم است و انقلاب.

خود این رویدادهای اجتماعی چه چیزی هستند که روی ما کپی می شوند؟ آیا آنها روح زمان هستند؟ آیا خود تاریخ است؟ آیا همان چیزی است که منتسکیو در روح‌القوانین (۱۷۴۸) درباره آن می گوید: نسبتی بین حالات نفسانی و نظام سیاسی وجود دارد! آیا همان چیزی است که مولانا درباره آن می گوید:

ما همه شیران ، ولی شیر علم / حمله شان از باد باشد دم به دم

نمی دانم...