تلویزیون به اندازه ای روشن بود که نمی شد خاموشش کرد. یکی از این آخوندها هم که به شخصه دافعه زیادی نسبت بهش دارم در حال افاضه فضل بود. سعی می کردم گوش ندم ولی نمی شد. مثل پرتقال کوکی شده بودم.  تا اینکه حکایتی نقل کرد که جذب شدم. (نقطه ضعف من حکایته ) گفت

یکی از این علما می میره، اون دنیا ازش می پرسند چی آوردی؟ میگه کتاب نوشتم، تحقیق کردم، درس دادم.

میگن اینا رو که شهرتشو بردی. دیگه چی آوردی؟

میگه عبادت کردم، نماز خوندم، روزه گرفتم.

میگن خدا از اینا بی نیازه. دیگه چی آوردی؟

میگه اشکی ریختم، دست نیازمندی رو گرفتم.

میگن اینا رو که بقیه هم می کنند، تو که عالم هستی باید چیزای مهمتری داشته باشی.

مستأصل میشه و میگه دیگه چیزی ندارم.

بهش میگن چرا؛ تو یه گوهر گرانبها آوردی. یه شب وقتی خواب بودی یه مهمون ناخونده در خونه تو زد. در اوج خستگی و بی پولی بلند شدی زدی بیرون که یه میوه ای چیزی بخری. پول نداشتی. توی راه خونه رفیقت بودی که ازش قرض بگیری. دیروقت بود و احتمال اینکه خواب باشند استرستو بیشتر می کرد. توی راه پات خورد به یه سنگ و خوردی زمین. رو به آسمون کردی و گفتی خدایا این رسمشه؟ سکوت همه جا حکمفرما شد. صدای یه جیرجیرکو که شنیدی به خودت اومدی و دوباره سرتو بردی بالا و این بار گفتی خدایا شکرت. بلند شدی و دوباره راه افتادی و رفتی پی بدبختیت ولی دیگه بدبخت نبودی. اون شب تموم شد ولی ارزشش باقی موند چون تو اون شبو شکست دادی. با پذیرشت شکستش دادی. یه چیزایی هست که کوچیک به نظر می رسه ولی بزرگه. جواهره