قاضی وقتی دید چندین کودک در میدانک قلعه حاضر شده‌اند تا اجرای حکم را ببینند، شگفت‌زده شد.

هفتۀ قبل، قاضیِ سابق، پیش از ترک قلعه به او گوشزد کرده بود:

«اینجا قلعه ای است که فقط یک طرفِ آن کاهگل شده است. از مکانی با سابقۀ نظامی در وسط کویر و به دور از مُدُن، انتظاری جز این نمی‌توان داشت که مردمانی خشک‌مغز را در خود بپروراند! فاصلۀ خود را از آن‌ها حفظ کن و هنگام اجرای عدالت، چون گرگ باش که گرگ‌ها را گزندی از وحشیان نرسد و اگر جز این باشی، تباه خواهی شد! خداوند به تو صبر عاجل عنایت فرماید.»

باآنکه قاضیِ جوان نتوانست مفهوم آن جملات را به‌درستی دریابد، از او خواست تا برایش دعا کند.

طی انجام مقدمات اجرای حکم، از خود پرسید: «کودکان چه گناهی دارند که باید قربانی خلق و خوی والدین شوند؟!»

- دزد حاضر و بز حاضر... منتظر چه هستی؟

قاضی سرش را به نشانه ناخرسندی تکان داد و گفت:

+ کودکان خود را از اینجا ببرید تا حکم اجرا شود.

- تربیت کودکان را بر عهده خودمان بگذار. تو کارت را بکن.

+ اجرای چنین حکمی در حضور کودکان، خود مصداق بارز خشونت‌ورزی است و با تربیت صحیح فرزندان منافات دارد.

صدای ریسه و قهقهه از گوشه و کنار شنیده شد.

- او دیگر از کجا آمده؟

- از هر قبرستانی که آمده باید بداند ما بی‏کار نیستیم. حکم را اجرا می کنی یا خودمان دست به کار شویم؟

تصمیم گرفت اجرای حکم را به‌تعویق بیندازد؛ ولی محکوم اصرار می‌کرد کار سریع‌تر یکسره شود. نمی‌خواست چند روز دیگر در یک سلول جهنمی به قطع انگشتانش فکر کند. مهم‏تر آنکه خانواده‏ای داشت که دست‏شان به جایی بند نبود و منتظرش بودند. قاضی درحالی‌که به چهرۀ معصوم کودکان نگاه می‌کرد، نیم‌نگاهی هم به چهرۀ ناامید و وحشت‌زدۀ متهم انداخت. درمانده شده بود. افاضات قاضیِ سابق از نظرش گذشت و تصمیم گرفت فرمان اجرای حکم را به میرغضب اعلام کند. اما ناگهان در انتهای جمعیت، برق چشمان مردی شالپوش مانع شد؛ چشمانی که دستور توقف می‌داد!

***

روز گذشته، آن مرد را در قلعه دیده بود. موهای بلند سفیدی داشت که از پشت شالِ پنبه ایِ چرک‏تابش بیرون زده و او را به شوریدگان شبیه کرده بود. مردم تحفه‌هایی تقدیمش می‌کردند که اغلب خنجر بود و تیر و دشنه با تزیینات نقره‌کوب. شالپوش نیز که گویی در خرجین خرش یک انبار وجود داشت، در عوض، کالاهایی در دستان‏شان می‏گذاشت. قاضی خواست خود را به او برساند ولی در بین راه پشیمان شد. متوجه امری غیرطبیعی شده بود.

نعل‏بند که از صبح در جستجوی نعل اسب بود در حالی که یورتمه می رفت از کنارش عبور کرد! قاضی به خودش آمد و پرسید:

+ هی عمو این مرد کیست؟

- او عیسی است. بیش از یک هفته در سال با خر سفیدش به قلعه می آید تا مثلاً به ما کمک کند.

+ آیا او شما را نصیحت هم می‏کند؟

شیهه ای کشید و گفت:

- اوایل آری، ولی وقتی دید فایده ندارد دست کشید. ای کاش دوباره لب باز کند. آخر وقتی حرف می زد باعث انبساط خاطر می شد. مثل اسب می‏خندیدیم.

+ چرا به او سلاح رزم می‏دهید؟

- او سفر می کند. لغزخوان و جفتک‏انداز بین خودمان کم نیست چه رسد به راهزنان و بربرانی که مرزهای مملکت‏شان از پشت دیوارهای قلعه شروع می شود و همه جا را کرده اند آخور شخصی‏شان.

اینگونه برداشت کرد که نصایح شالپوش برای ریشه‌کن‌کردن سبُک‌سری و قُدّی در آن‌ قوم کارساز نیفتاده است: «شاید برای همین است که دیگر حرف نمی‌زند و فقط به انجام اعمال نیک بسنده می‌کند.»

***

قاضی که با تیر عیسی صید شده بود، تصمیم گرفت کاری فراقانونی انجام دهد و تبصره‌ای به حکم بزند. او همگان را به سکوت فراخواند و گفت: «خوب گوش کنید!... اگر کسی حاضر باشد جای این مرد، انگشتانش قطع شود، او نجات پیدا خواهد کرد. آیا کسی حاضر است جای او مجازات شود؟»

همهمه‌ای به‌پا شد و همه از این رأی قاضی متعجب شدند. صدای اعتراض از گوشه‌وکنار شنیده شد و قاضی، خود در مظانّ اتهام قرار گرفت. دوباره به حرف های قاضی سابق فکر کرد. در این هنگام عیسی عصای خود را بالا گرفت. قاضی به او اشاره کرد و در حالی که چهره اش گل می انداخت گفت: «گویا داوطلبی داریم!»

مردم به تکاپو افتادند. عیسی از لابه‌لای جمعیت، خود را به میدانک رساند. مردم با فحاشی و تهدید از قاضی خواستند این بازی را تمام کند. به آن‌ها گفت:

«شما بر حضور کودکان خود اصرار می‌کنید و به خواست من بی‌اعتنایید! به‏راستی برای شما چه توفیری دارد؟! کودکان شما باید قطع انگشتان یک انسان را ببینند که خواهند دید! اکنون دست این جوانمرد زیر ساتور جلاد قرار دارد... اما تبصرۀ من به قوّت خودش باقی است! اگر کسی حاضر است شالپوش را نجات دهد بسم الله!»

آفتاب داشت سرهای همگان را بریان می کرد. دوباره هیاهویی به‌پا شد که این بار با فحاشی‌های رکیک نیز توأم بود.

- از آن بالا بیا پایین لجباز بی مایه.

- انگشتان خودت را قطع کن مردک بزدل.

- سگ من بهتر از تو قضاوت می کند.

- چقدر از متهم پول گرفته ای تازه وارد؟

دراین‌بین کودکی که در صف اول نشسته بود، بلند شد و با جسارتی مثال زدنی دست خود را بالا گرفت. این کودک همانی بود که صبح وقتی از گاری فروشندۀ دوره‌گرد، چوب شور دزدید و فرار کرد، نزدیک مرداب عیسی را دید. وی دستی به سر پسرک کشید و بدون آنکه حرفی بزند، از داخل خورجین خرش، چند قطعه چوب‏شور اعلا با کنجد اضافه درآورد، به او داد و رفت. احساس شرم بر پسرک غلبه کرد و او را واداشت زار و گریان، خود را به گاری برساند و کالا را سر جای خود قرار دهد.

قاضی دستانش را بلند کرد تا ولوله بخوابد. سپس درحالی‌که به کودک اشاره می‌کرد، گفت: «این مرد جوان داوطلب شده...»

هنوز جمله‌اش را تمام نکرده بود که کودک دوم از میان جمعیت بلند شد و فریاد زد: «من نیز حاضرم!» بلافاصله سومی نیز از جا برخاست. بزرگ‌ترها که انگشت بچه ها درون چشم‏شان فرو می رفت با عصبانیت، کودکان خود را به سکوت فرا خواندند:

- بتمرگ توله سگ.

- وقتی به خر میدان دهی خرچه‏ها هار می شوند.

ولی این روند متوقف نشد، تا جایی که همۀ کودکان حاضر، یک‌صدا فریاد زدند: «من حاضرم... ما حاضریم!» این هماهنگی برای آن‌ها مثل یک بازی بود، مثل یک سرود دسته‌جمعی! سرودی که بزرگ‌ترها از همراهی با آن عاجز بودند؛ چراکه از یاد برده بودند آوایی غیر از طبلِ جنگ و سُرنای نفرت و بوقِ تعصب نیز وجود دارد.

قاضی از یک طرف خوشحال بود و از طرفی نگران که مبادا این شبهه در مردمان ایجاد شود که قانون، چفت و بست محکمی ندارد. نگاهی به عیسی انداخت تا از رأی خود مطمئن شود. وجود او قانونی برتر بود که به هر شبهه ای پشت پا می زد. می‏خواست این را به زبان بیاورد اما فکر کرد برای آن مردم، یک قاز و نیم بالاتر از حد طاقت است.

سرفه ای کرد و گفت: «با توجه‌ به اینکه ما فقط به یک داوطلب نیاز داشتیم و اکنون چندین نفر اعلام آمادگی کرده‌اند، باید دربارۀ انتخاب یکی از آن‌ها شورایی تشکیل شود...»

هنوز حرفش تمام نشده بود که یکی از پدران از کوره دررفت و فریاد زد: «می‌خواهی برای قطع دست فرزندان ما شورا تشکیل دهی؟! گردنت را می‌شکنیم!»

قاضی مثل گرگ بر او غرید و بانگ برآورد:

«ای فحاشانی که وجودتان ناسزا است، کاری که شما با روان کودکان‏تان می‏کنید، کمتر از قطع انگشتان آنها نیست! از شما گردن‏شکسته های بی شرم، که در مغزهای‏ کوچک‏تان عنکبوت لانه تنیده و مثل خرهای بالغ، لگد می‏اندازید تعجب نمی‏کنم که فاقد درک درستی از حکم من باشید. می‏دهم برای تک تک تان پرونده تشکیل دهند تا دهان تان را گل بگیرید حرام لقمه ها.»

انعکاس صدای او در قلعه پیچید. سکوتی معنادار فضا را پر کرد. قاضی درحالی‌که آب دهانش را قورت می‌داد و خشمش را فرومی‌خورد، با لحنی پیروزمندانه، اما آرام ادامه داد: «ازطرفی، چون همۀ این داوطلبان کودک هستند و بر کودکان جرمی تعلق نمی‌گیرد، تشکیل آن شورا را مختومه و حکم حد را کأن‌لم‌یکن اعلام می‌کنم! والسلام.»

وقتی در کمال ناباوری همگان، فرمان عفو متهم را صادر کرد، یکی از اهالی که شاکی اصلی پرونده بود، با ابروانی گره‌کرده به‌سمت متهم حمله کرد تا با ساتوری که دسته‌ای طلاکوب داشت، خودش حد را جاری کند. عیسی با سپری نقره‌کوب که روز قبل از خود آن شخص گرفته بود، مانع از برخورد ساتور به دست متهم شد. این اولین‌بار بود که نقره از طلا گران‌بهاتر شده بود. شاکی درحالی‌که به‌شدت عرق می‌ریخت، ساتور را به‌زمین انداخت و سرافکنده بازگشت. حتی نتوانست در چشمان عیسی نگاه کند.

فضا کمی آرام شد. قاضی کودکان را به بالای سکوی میدانک فرا‌خواند و آن‌ها را قهرمانان قلعه معرفی کرد. سپس رو به مردم کرد و گفت:

«ای مردم، پیام‌آوری آمد و میزانی در اختیار ما گذاشت تا بهتر زندگی کنیم. از سخنان اوست که فرمود با کودکان، کودکانه رفتار کنید. به همین پیامبر وحی شد: و هرگز نیکی و بدی در جهان یکسان نیست. همیشه بدی خلق را به بهترین شیوه، که خیر و نیکی است پاداش ده و دور کن؛ تا همان‏کس که گویی با تو بر سر دشمنی است، دوست و خویش تو گردد.»[1]

حین سخنان قاضی، عیسای شالپوش به‌سمت متهم رفت که با حیرانی نظاره‌گر حوادث بود. دستش را به‌سمت او دراز کرد. گرمای دست عیسی باعث شد شعله‌ای در وجود او افروخته گردد. او به‌سانِ قطره‌ای ناپاک بود که در آب کُر می‌افتاد. در حالی که استخوان، سبک کرده بود از جایش بلند شد و گفت: «ای مرد، تو به همه ما دست دادی.»

***

در قحطی چند سال پیش، نگهبانان قلعه، انبار آذوقه او را برده بودند. آن زمان مردی ساده بود که تنها اعتراضش، عرق شرمی بود که بر پیشانی‏اش می نشست. هیچ‏کدام از مأموران نمی‏دانستند در حال بیدار کردن چه نیروهای خفته‏ای هستند. چگونه است حال مردی عیال وار و زاغه نشین که همسر و فرزندانش را قحطی‏زده می‏بیند؟ مأموران گفته بودند: «این را بگذار به حساب امنیت قلعه.» بعدها او به حساب امنیت قلعه رسید، ولی در آخرین اقدامش دستگیر شد و قاضی سابق پرونده‏ای برای او تشکیل داد.

در مرافعه ای که راه افتاد خالکوبی روی دست شالپوش را دید. فکر کرد جایی آن را دیده اما نمی دانست کی و کجا! هنگام دست دادن فهمید اما بروز نداد. در دلش نجوا کرد: «این شالپوش همان خالپوش راهزن است. یکی از مخوف ترین دزدان اطراف قلعه که تمام بدنش خالکوبی بود.» دوباره به او نگاه کرد اما چیزی از ارادتش کم نشد. سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: «آیا "بودن" به "ماندن" دستِ برادری داده است؟ آیا همه آنچه از من دزدید با این دست برابری می‏کند؟» پاسخ به این سؤال باعث شد از آن پس انگشتانش را وقف دستگیری از مستمندان کند؛ هرچند شده با تکه نانی.

***

از آن روز به بعد، مردم قلعه با حسی غریب دست‌وپنجه نرم کردند که با سرود صبحگاهی کودکان در میدانک قلعه تشدید می‌شد:

فکر می کنیم، دست می زنیم

به آنچه هست می زنیم

تا که شیطان بس کند

حال خود را عوض می کنیم

تا خدا حال‏مان را عوض کند

این گنگی و گیجی ناشناخته‌، سرآغاز یک دگرگونی اساسی بود. آن‌ها انسان بودند، خر عیسی نبودند که «گرش به مکه برند، چون بیاید هنوز خر باشد»[2]

باران شروع به باریدن کرد و فضای قلعه به بوی خاک نم‌زده عطرآگین شد. گویی خداوند نیز تبصره‌ای به حکم خشک‌سالی قلعه زده بود. تیره های نزدیک به آلاله در مردابی که اکنون به واسطه باران زنده شده بود روییدن گرفت. گاهی زیباترین گل‏ها از مرداب‏ها می‏رویند.

پایان.


[1] . فصلت، 34.

[2] . سعدی.