خانم بسیط در آستانه 47 سالگی مجبور می‏شود یک عمل پیوند عضو انجام دهد تا نبض زندگی‏اش به واسطه قلب یک استاد بازنشسته دانشگاه دوباره به تپش بیفتد! او که هنوز می‌تواند از مرخصی استعلاجی خود استفاده کند، ترجیح می‌دهد فوراً به سرکارش برگردد؛ چراکه می‌ترسد ترک عادت، مرضی بر امراضش بیافزاید. راستش کمی هم لجباز شده و دائم با خودش دعوا می‏کند. قبل از اینکه به فرودگاه برسد از کنار یک قنادی عبور کرده و با استشمام عطری که از تهویه بیرون می‌زند، یکهو سرش را کج می‌کند به‌طرف درب ورودی! پزشک، توصیه اکید کرده لب به شیرینی نزند اما گوش او دیگر بدهکار نیست. خیلی جدی چند مدل شیرینی خشک سفارش می‌دهد و برخلاف همیشه این بار از نارنجک‌های خامه‌ای تازه چشم نمی‏پوشد. بااینکه او زنی است مبادی آداب و سختگیر؛ بعد از عمل جراحی با حسی ناشناخته مواجه شده که پیشتر حتی سلام و علیکی با آن نمی‏داشت. گویی کسی طنابی به گردنش انداخته و او را در یک جاده فرعی و خاکی کشان کشان می‏برد. فکر می‌کند این از عوارض عمل و شاید شیطنت های آن مهمان ناخوانده یا همان عضو غریبه باشد!

دوباره نگاهی به شیرینی ها می اندازد و بلندتر فکر می‌کند:

«انگار روکشی خامه‌ای از مرگ روی صورت آدم می‌کشند و بعد آن را پاک می‏کنند تا از طریقِ این ماسکِ کذایی پوست بیاندازی. نمی‏دانم دلیلش چیست و نمی‏خواهم به آن فکر کنم!»

این یک سفر کاری است. جایی از سالن انتظار فرودگاه سه صندلی وجود دارد. بسیط روی صندلیِ وسط نشسته و در حال تورق روزنامه‌ها است، تا اینکه اجازه پرواز شماره 4 اعلام شود.

× | بسیط |×

تأخیر پرواز به همراه شلوغی سالن، او را کلافه می کند. در این اثناء دو کودک دوقلوی دختر و پسر با ظاهری آراسته و زیبا توجه او را به خود جلب می‌کنند. لبخند آن دو کوتوله بازیگوش که لباس هایی کلاسیک و بامزه‏ تن کرده‏اند برای لحظه‌ای از اضطرابش می‏کاهد و او را در خاطرات گذشته غوطه‌ور می‌کند. به دوران کودکی‌اش می‌رود و در امتداد آن، به بلوغ می‌رسد. شیرینی زندگی کم کم به کام او تلخ می شود. در جوانی به علوم انسانی و هنر علاقه‏مند بود ولی سرنوشت، این‌گونه مهندسی کرده بود که از او یک مهندس کاربلد بسازد. خیلی زود صدای زنگی که دست سیلورمنِ سالن است او را به خود می‌آورد و باز همهمه، گوش‏اش را پر می‌کند.

مردی میانسال با موهای جوگندمی و وزوزی وارد می‌شود و درحالی‌که کتاب قطوری در دست دارد کنار او می‌نشیند. در حالی که تمام صورتش از کتاب پر شده، شروع می‏کند به خواندن. از عینک ته استکانی‏اش معلوم می‌شود از آن کتابخوارهای قهار است.

× | بسیط | مرد

پس از مدتی توجه مرد به صندلی بسیط معطوف می‌شود و با صدای بم و مردانه‌اش می‌گوید:

- می‌توانم روی صندلی شما بنشینم؟

+ چه فرقی می‌کند؟

- لطفاً...

درحالی‌که لبانش را به نشانه بی‌تفاوتی به هم می‌فشارد، جای خود را به مرد می‌دهد.

بسیط | مرد | ×

مرد مشغول خواندن کتاب می‌شود اما پس از مدتی دوباره خیره به صندلی بسیط می‏گوید:

- می‌توانم روی صندلی شما بنشینم؟

درحالی‌که روزنامه‌اش را می‌بندد نگاه عاقل اندر سفیهی به مرد می‌اندازد و می‌گوید:

+ آیا قصد مزاحمت دارید؟

- خیر.

بسیط که حوصله سر و کله زدن با آدمی بی‌تعادل و دارای اختلال را ندارد، بلند می‌شود تا جای دیگری برای نشستن پیدا کند، اما غالب صندلی‌ها اشغال هستند. به‌ناچار روبروی سه صندلی راه می‌رود و چون قلبش هنوز تیر می‌کشد ازآنجا دور نمی‌شود. مرد روی صندلی او می‌نشیند.

مرد | × | ×

بسیط درحالی‌که به ساعتش نگاه می‌کند زیر لب به پرواز شماره 4 بدوبیراه می‌گوید.

+ امروز روز من نیست.... دیر شد... نمی‌رسم!

مرد درحالی‌که هنوز سرش درون کتاب است می‌گوید:

- لطفاً ساکت باشید.

اخم‌های پر چینِ بسیط در هم می‌رود. مرد با لحنی جدی ادامه می‌دهد:

- گفتم ساکت باشید ولی شما ساکن شدید ! اشکالی ندارد... سکون، شرط حرکت است. حالا حرکت کنید.

+ مجبورم نکنید انتظامات را خبر کنم.

- حرکت کنید!

+ مثل شما که عین دیوانه‌ها روی صندلی‌ها حرکت می‌کنید؟!

- این اسمش حرکت جوهری است.

ناگهان بلندگوی فرودگاه باز می‌شود و مرد، بسیط را با اشاره دست به سکوت و توجه فرامی‌خواند.

بلندگو: حرکت جوهری، حرکتی است که در جوهر روی می‌دهد. جوهر، همان ذات اشیاست. تابه‌حال، کسی به ذات یا جوهرِ اشیاء راه پیدا نکرده است، بااین‌حال ملاصدرا هر تغییر را نشانه‌ای از تغییر درونی و ذاتی اشیاء به شمار می‌آورد.

بسیط وا می‌رود و چون ران پای راستش به رعشه افتاده خود را روی صندلی می‌اندازد.

مرد | × | بسیط

درحالی‌که متعجبانه به مرد نگاه می‌کند می‌گوید:

+ اینجا چه خبر است؟ اگر دنبال دست انداختن من هستید باید بگویم سوژه خوبی را انتخاب نکرده‌اید. من از شما شکایت می‌کنم.

سپس درحالی‌که شکاکانه و غضبناک به اطراف سرک می‌کشد می‌پرسد:

+ چه کسی ما را می‌پاید؟

مرد درحالی‌که لبخند می‌زند، با اشاره دست، توجه بسیط را به دوقلوها جلب می‌کند که با چشمان درشت و براق خود به آن‏ها زل زده‌اند. می‌گوید:

- آن‏ها ما را می‌پایند ولی قطعاً دست نمی‌اندازند.

+ این مسخره‌بازی چیست؟ آیا این شیوه جدید جلب‌توجه است؟

- خیر.

+ نکند هواپیماهایی را که نقص فنی دارند با حرکت جوهری به پرواز درمی‌آورند؟

- شاید.

بسیط از آن دسته زن‏هایی است که وقتی عصبانی می‌شوند یکریز حرف می‌زنند و گاهی هم ناگهان می‌زنند زیر خنده تا در همین حین یک‌مرتبه حمله کنند؛ اما معمولاً دست آخر مضحک جلوه می‌کنند تا عصبانی!

+ نمی‌فهمم، اگر پایم نیاز به استراحت نداشت حتماً رئیس فرودگاه را در جریان می‌گذاشتم.

- حرکت جوهری می‌تواند برای پادرد خوب باشد!

+ واقعاً؟

- حرکت جوهری ذات خراب را هم درمان می‌کند چه برسد به درد پا!

+ پس برای خود تو خوب است. آدرس بدهی خودم حاضرم برایت فراهم کنم!

- در قوطی هیچ عطاری پیدا نمی‌شود.

+ هرجا پیدا می شود بگو الساعه برایت تهیه کنم.

- درون کتاب!

بسیط از داخل روزنامه، ستون مربوط به حوادث را باز کرده، جلوی چشمان مرد می‌گیرد و با صدای بلند می‌گوید:

+ و شاید در روزنامه.

تیتر ستون حوادث: «یک زن در فرودگاه مهرآباد، مردی را به ضرب چاقو از پا درآورد.»

- این هم یک حرکت جوهری است؛ منتها با جوهری سرخ !

+ مردهای جوگیری مثل تو را می‌شناسم! ژست ادیبانه می‌گیرید تا بگویید کسی هستید. نکند فکر کرده‌ای توماس الیوتی؟!

- چطور؟

- هیچ؛ فقط فکر کردم جمله‌ای که گفتی تقلیدی از او است که می‌گوید: هدفِ ادبیات، تبدیل خون به جوهر است !

- بله؛ ادبیات، فلسفه، تاریخ و... همه اینها کیمیاگری می‌کنند. چیزی که مس وجود را زر می‌کند، خون را نیز می‌تواند تبدیل به جوهر کند.

بسیط متوجه می‌شود افرادی که در سالن رفت‌وآمد می‌کنند همگی به مرد سلام می‌کنند. ابتدا فکر می‌کند این هم جزئی از یک برنامه هدفمند، برای تولید یک شوی سرگرم‌کننده است و در انتها قرار است پرده‌ها کنار بروند، نیش‌ها باز شوند و بعد از مدتی او را با حس مسخره بودن خودش تنها بگذارند. البته تعداد زیاد سلام‌ها خصوصاً از سمت کودکان، تئوری توطئه را تعدیل می‌کند، اما شک، همچنان لگدش را می‏زند. «از کجا معلوم؟! شاید او واقعاً آدم مهم و معروفی باشد. ضمن اینکه یک برنامه مفرح نمی‌تواند این‌قدر طولانی باشد.» بنابراین تصمیم می‌گیرد عکس‌العملی نشان دهد که در هر دو صورت بازنده نباشد. برای بازنده نبودن، باید بازی کرد. مگر نه این است که آدم‌ها کمبودهای خود را در بازی‌هایشان جبران می‌کنند؟! دلش برای شیطنت‌های کودکی تنگ شده. می‌خواهد سربه‌سر کسی بگذارد. مغز او دنبال برهان می‌گردد ولی دلش در پی کودکانه‌هایی است که از اعماق وجودش او را صدا می‌زنند. با باز شدن کانتر یکی از پروازها، اکنون دیگر سالن انتظار خلوت شده است. سکوت مرد، او را کنجکاو می‌کند و تصمیم می‌گیرد چیزی بگوید. دوقلوهای شوخ او را به سمت صندلی وسط هُل می‌دهند تا روی صندلی آخر کمی «نون بیار، کباب ببر» بازی کنند.

مرد | بسیط | ×

+ این بچه‌ها با شما نسبتی دارند؟

- بچه‌های من‌اند.

بسیط شیرینی‌های نارنجک را به بچه‌ها تعارف می‏کند. در این حین زیرچشمی نگاهی به متن آن کتاب پرطمطراق می‌اندازد. یادش نمی‏آید آخرین بار کی درون زندگی کسی سرک کشیده است...

+ چه می‌خوانید؟

- جوهر کتاب را می‌خوانم.

+ همین‌ها را می‌خوانید که این‌طوری شدید بنده خدا.

پسربچه بازیگوش بلافاصله با لحنی آهنگین می‌گوید: شما هم همین‌ها را نمی‌خوانید که این‌طوری شدید بنده خدا.

دختربچه دست برادر را کباب می کند و می‌خندد.

+ منظورتان از "جوهر کتاب" همان کلمات و جملاتی است که با جوهر سیاه در کتاب نوشته شده؟

- آن جوهری که در کتاب می‌بینید جوهر نیست، عَرَض است. آن کاغذِ سفید، جوهر است. من سفیدی بین کلمات را می‌خوانم!

+ سفیدی بین کلمات، ثابت و بی‌حرکت هستند. آیا این منافاتی با آن... آهان؛ حرکت جوهری ندارد؟

- سفیدی ذاتاً سیال است. این سیلان گاهی چنان شدت می‌یابد که باعث می‌شود کتاب، مقدس شود. کتاب را باید از سواد به بیاض برد. ببخشید شما پاک کن همراه تان دارید؟

«روانش پاک پاک است.» به این جمله فکر می کند و با خودش می گوید با هر کس باید به شیوه و زبان خود او ارتباط برقرار کرد. بسیط از خود می‌پرسد: «درباره این جوهر و حرکت عجیبش چه می‌توانم بگویم؟» انگار تمام علاقه‌اش به پرسشگری، گفتگو و حل معما در زیر تلی از زندگی خاک گرفته‌اش مدفون شده.

+ حتماً شنیده‌اید که می‌گویند جوهر مرد کار است. سؤال من این است که جوهر زن چیست؟

- همین‌که هستند! منتها برخی از زنان به جوهر قانع نیستند و سراغ جمع آن می‌روند.

+ جمع جوهر؛ یعنی جواهر؟

- بیشتر... جواهرات !

+ بله متوجه شدم. خوشبختانه جزء آن دسته از زن‌ها نیستم.

دوباره سکوت بر فضا حاکم می‏شود. حالا بچه‏ها هم آرام گرفته‏اند. بسیط که همیشه سکوت را نشانه‏ای رهایی‏بخش از مکالمات بی‏خاصیت می‏دانست این بار تصمیم می‏گیرد به آن عادت قدیمی پشت‏پا بزند.

+ قصد فضولی ندارم ولی اگر امکانش هست می‌خواهم کمی از گذشته شما بدانم.

- من ابتدا هیولا بودم!

+ هیولا؟!! ولی قیافه شما به هیولا نمی‌خورد.

دوقلوها ریسه می‏روند. دختربچه می‏گوید: «آن هیولا را که نمی گوید بنده خدا.»

- هیولا همان استعداد محض است که فاقد هرگونه فعلیتی است.

+ خب بعد چه شدید؟

- گیاه شدم، بعد حیوان و سپس آدم شدم.

+ شما دیگر چه جور آدمی هستید؟

- یک آدم مجرد.

+ طلاق گرفته‌اید؟

- بله.

+ متأسفم.

- نه؛ تجربه خوبی بود. اسمش دنیا بود. سه طلاقه اش کردم.

+ به کجا می‌روید جناب؟

- در بعضی گویش‌های فارسی وقتی می‌خواهند بگویند به کجا می‌روید می‌گویند به کجا می‌شوید؟

+ به کجا می‌شوید؟

- هیچ جا!

+ اگر به هیچ جا نمی‌روید پس اینجا چه می‌کنید؟

- نگفتم هیچ جا نمی‌روم. گفتم هیچ جا می‌شوم!

+ این چه سفری است دیگر؟

- اسفار اربعه.

بسیط که مستأصل شده تصمیم می‌گیرد بحث را عوض کند. به این فکر می‌کند که می‌تواند حرکت روی صندلی‌ها را ادامه دهد. «بله؛ بهترین راه پیروزی، اقدامی متقابل و غافل‏گیرکننده است.»

+ می‌توانم روی صندلی شما بنشینم؟

مرد از روی صندلی سوم بلند می‌شود و روی صندلی اول می‌نشیند. بسیط اما از جای خود تکان نمی‌خورد.

× | بسیط | مرد

+ گفتم صندلی خود را عوض کنید. نگفتم جوهرتان را نیز با خودتان ببرید.

مرد کتاب را به بسیط می‌دهد. لبخندی رضایت‌آمیز بر لبان او نقش می‌بندد و در حین تشکر، روی جلد را ورانداز می‌کند.

+ ملاصدرا؟؟

وقتی از خواندن پراکنده کتاب چیزی سر در نمی‌آورد می‌گوید:

+ می‌خواهم با این کتاب برای خودم فال بگیرم. اجازه هست؟

- نیت کنید!

چشمانش را می‌بندد و کتاب را باز می‌کند:

«در این سفر پس‌ازآنکه سالک، ذات حق را از نزدیک شناخت، به کمک خود او به سیر در شئون و کمالات و اسماء و صفات ذات باری می‌پردازد.»

+ نظر شما درباره این فال چیست آقای... راستی اسم شما...؟

- اسم مهم نیست؛ مسما مهم است.

+ مسمای شما چیست؟

- جوهر.

+ که در قوطی هیچ عطاری پیدا نمی‌شود !

- الا عطار نیشابوری.

+ کتاب منطق‌الطیر او را دارم ولی تا نصفه بیشتر نخوانده‌ام. مربوط به خیلی وقت پیش است. آه؛ هیچ‏وقت فرصت نکردم ادامه دهم.

- اتفاقاً همان نیمه دوم، نیمه پر لیوان است. دوای درد ما دست سیمرغ است.

+ سیمرغ را کجا بیابیم؟

- قاف!

+ قاف کجاست؟

- جایی که قافیه است.

سالن دوباره شلوغ می‌شود اما بسیط دیگر سرش گرم شده. چیزی که همیشه او را عصبی می‌کرد توجه زیاد به اطراف بود. «آیا برخی غفلت‏ها بیدارمان نمی‏کند؟»

+ فال من که عالی بود. حالا شما تفألی بزنید !

- علت اینکه من باید تفألی بزنم چیست؟

+ زیاد به علت و معلول فکر نکنید.

- چرا؟

+ جایی خوانده بودم این‌ها هر دو یکی هستند... البته با مراتبی متفاوت! درست می‌گویم؟

- علت همان معلول است وقتی رقیق شده باشد. لطفاً برای من رقیقش کنید تا تفأل بزنم.

+ صادقانه بگویم می‌خواستم خیلی رقیق از شما حرف بکشم.

- قانع‌کننده بود. تفأل می‌زنم تا شما حرف بکشید.

مرد کتاب را می‌ستاند و با ناخن‌های بلندش لبِ جلوی کتاب را شخم می‌زند. سپس گلو را تازه می‌کند و می‌خواند:

«در این سفر سالک قصد می‌کند حقایق را به دیگران که به چنین مرحله‌ای نرسیده‌اند بیاموزد، چون او در مرتبه‌ای از پیامبری قرارگرفته است.»

مرد بدون اینکه به بسیط نگاه کند درحالی‌که دستش را زیر چانه‌اش گرفته می‌گوید:

- پس به من بیاموزید!

+ با من بودید؟

- بله.

+ مخاطب این فال شما بودید نه من. ضمن اینکه در تاریخ، هیچ زنی به مقام پیامبری نرسیده است.

- خودت گفتی جزء آن دسته از زن‌ها نیستی.

+ می‌خواهید چه بگویم؟ دنبال چه هستید؟

- در یونان باستان اعتقاد بر این بوده که نوعی حرمت و گونه‌ای علم غیب به زن‌ها تفویض شده است. دنبال این هستم که به من از آن علوم بیاموزید !

+ شما خودتان علامه دهر هستید. همه به شما سلام می‌کنند.

- شما هم سلام کنید.

+ سلام.

- باهمین "سلام" آنچه باید به من می‌آموختی آموختی.

+ مگر می‌شود؟

- می‌دانی خلاصة آثار سعدی چیست؟

+ نه!

کانالِ تلویزیونِ سالن، از 3 به 4 تغییر می کند. آقای الهی قمشه ای در حال صحبت است:

خلاصة آثار سعدی، یک بیت است:

«من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم / هیچ ارمغانه ای نبرم جز سلام دوست»

بسیط دوباره تکان می خورد. مرد می پرسد:

- حالا به من بگو خلاصة خلاصة آثار سعدی چیست؟

+ ارمغانه؟

- بله؛ خلاصة خلاصة آثار سعدی هست «سلامِ دوست».

+ حالا خلاصة خلاصة خلاصة آثار سعدی را بگو ببینم؟

- دوست !

+ علیک سلام.

+ با کدام پرواز می‌روید؟

- پرواز شماره 4.

+ پس هم‌سفریم !

- نه؛ تو برمی‌گردی و خود را از این زندگی نباتی نجات خواهی داد.

بسیط حسابی جا می‌خورد و خیلی زود از آن نشئگی فریبنده بیرون می پرد. دستش را به گوشه صندلی قفل می‌کند و فشار می‌دهد و بعد از یک مکث طولانی درحالی‌که رنگ رخسارش سرخ و سفید شده می‌گوید:

+ حسی به من می‌گفت می‌خواهی به اینجا برسی.

- گفته بودم که زنان علم غیب دارند !

+ بازی را تمام کن و بگو از طرف چه کسی مأمور شده‌ای تا مرا از کارم بی‌کار کنی؟ مهندس نقدی؟ مهندس زریاب؟

- حال که این‌گونه برداشت کرده‌ای می‌خواهم آخرین سؤال را بپرسم. ملاصدرا می‌گوید قبر ما اعمال ماست. آیا دوست داری در این قبر بخوابی؟

+ می‌خواهی مرا بکشی؟

- من تو را کشته‌ام. تیتر روزنامه را فراموش کردی؟

+ در تیتر روزنامه، زن، مرد را کشته بود.

- روزنامه‌ها برعکس می‌نویسند!

+ اگر مرا کشته‌ای اکنون اینجا چه‌کار می‌کنی؟

- آمده‌ام این خون را تبدیل به جوهر کنم. برای این کار نیاز به رضایت خود تو دارم. سؤالم را تکرار می‌کنم؛ آیا حاضری در آن قبر بخوابی؟

قلبش دوباره تیر می کشد و بغضی جوشان، چشمانش را تر می کند. با صدایی که ناامیدی از آن می‌بارد می‌گوید:

+ از جان من چه می‌خواهی؟

- جواب من را بده.

+ دوست ندارم در محل کارم بخوابم. دوست ندارم بعد از مرگ خانه‌ام بشود یک محل کار کوچک‌تر و دلگیرتر. همین را می‌خواستی بشنوی؟

- باید خانه‌تکانی کنی.

خشم نیز به بغض می‌آمیزد. وقتی از خودش عصبانی می‌شود جیغِ صدایش بیشتر می‌شود.

+ آقای عزیز همه‌چیز به این خانه چسبیده. کنده نمی‌شود.

- حرکت جوهری، چسب‌ها را باز می‌کند.

+ تو گفتی جوهر زن، همین است که هستند.

- و تو گفتی جوهر مرد کار است. تو مرد نیستی. تو زن هستی و باید هستی خودت را بیابی. ساده‌تر بگویم باید کارت را سه‌طلاقه کنی.

بسیط دستانش را بر سرش می‌گیرد.

+ همه این سال‌ها... یعنی من هیچ‌گاه مفید نبوده‌ام؟

- البته که بوده‌ای. مرغ‌ها هم مفیدند، ولی نه برای خودشان! تابه‌حال مرغی را دیده‌ای که با قُدقُد کردن پرواز کند؟ فقط مرغی که حرکت جوهری می‌کند می‌تواند سیمرغ باشد. هرچقدر مفید بوده‌ای بس است. کار اصلی زن، هستی سازی است.

+ لطفاً انقدر شعار نده...

بغض، تبدیل به گریه می‌شود. صدای آقای قمشه ای از تلویزیون شنیده می شود:

خانم اميلی برونته می‌گوید: «شب كه می‌شود كارهايت را بگذار روی ميز، اگر ديدی در بين آن‏ها لبخندی هست كه همچون خورشيد می‌تابد و دل کسی را گرم می‌کند، آن روزت را باطل نکرده‌ای.»

مرد سرش را کمی نزدیک تر می کند و به آهستگی در گوش او می خواند:

- کلاهت را قاضی کن. چند روز خود را باطل کرده‌ای؟

+ همه روزهایم را باطل کردم. باید بابت تمام چیزی که هستم عذرخواه باشم.

- و برای آنچه می‌شوی شاکر... مثل مرغان منطق‌الطیر!

+ اگر کار نکنم چه‌کار کنم؟

- با دوقلوهای «فلسفه» و «ادبیات» همنشین شو تا پای حرکت جوهری را به تو بدهند. از اینکه کار نمی‌کنی نترس. مولوی می‌گوید:

«کار من این است که کاریم نیست / عاشقم از عشق تو عاریم نیست»

بسیط دستی به سر دوقلوها می‏کشد و آرامش خودش را باز می‌یابد.

+ همیشه فکر می‌کردم هنر، آن گمشده من است!

- دوقلوها هم عضوی از اعضای خانواده هنر هستند. به تو معرفی شدند چون پیشتر در پس ذهن خود بذری از آن‏ها کاشته بودی. اکنون آن بذرها جوانه زده‌اند.

+ تو که می‌خواستی این چیزها را به من بگویی چرا این همه فلسفه‌بافی کردی؟

- بپرس چرا پریشان‌گویی کردم؟ تو به‌مقتضای حرفه‌ات دائم با نظم‌های ریاضی سروکار داشتی. برای رسیدن به یک نظم نوین نیاز بود نظم‌های قدیمی پریشان شوند و بنیاد آن‏ها ویران گردد. نظم‌های خشک باید جای خود را به نظم‌های نمناک بدهند. باید رقیق شوند.

+ آخرش که چه شود؟

- آخر همه‌چیز مرگ است. خشک و تر را باهم می‌سوزاند.

+ پس چه فایده؟

- من هم همین را می‌گویم. پس چه فایده دارد خشک بودن؟ باید مثل این شیرینی‏های نارنجک شوی. آن‌قدر تر شو که آتش را اطفاء کنی. ترتر از خامه.

+ از کجا باید شروع کنم؟

- باید بخواهی. کانت می گفت "جوهر، ناشناختنی است" اما شوپنهاور می‏گفت آن(جوهر) "خواست" است.

بلندگو: پرواز شماره 4 آماده حرکت می باشد.

مرد سر جای خودش نیست. انگار از اول هم نبوده. بسیط همان‌جایی نشسته که اول‌بار نشسته بود؛ یعنی روی صندلیِ وسط. گویی اصلاً حرکتی اتفاق نیفتاده!

× | بسیط |×

حس می‌کند عاشق شده است. برای او عاشق شدن، نه چون کارش بزرگانه است و نه چون زندگی‌اش کوچکانه. کودکانه است. پاکت شیرینی را باز می‌کند. شیرینی‌های خشک، تر شده‌اند. دولایه خامه لای آن‏ها آرمیده. عشق مثل عطری است که از تهویه قنادی بیرون می‌آید. بااینکه آن‌طرف تر، دیگر خبری از آن عطر نیست ولی خریدار که باشی می‌توانی از محصولاتش بخوری. زنگ سیلورمن به صدا درمی‌آید اما این بار کلافه کننده نیست؛ مثل زنگ تفریح است. دوباره همهمه می‌شود ولی این بار مثل یک سمفونی با سازهای گوناگون است. بسیط از خود بی‌خود شده، بلند می‌شود و به سمت خروجی حرکت می‏کند. از درب راهرو، نور شدیدی پرتوافکن می‌شود و بسیط در آن محو می‌گردد. کتاب قطور روی صندلی جامانده است. باد می‌وزد و صفحات کتاب به‌سرعت ورق می‌خورند. تمام برگه‌ها مثل دفتر نقاشی های نو در ایام کودکی اند. سفیدند و بوی خوب می دهند.