چشم‏بند زده بود. پرسیدند «از چه روی؟» گفت: «از آن روی که نشنوم.» رندی گفت: «پس زبان نیز به کام درکش.»

وقتی از خزینه بیرون آمد دوباره قصد آن کرد. مشتمالچی گفت: «فریضه از یاد رفت یا در دَم واجب شد؟» گفت: «مراد خشکاندن است...» از بیت الحراره بانگ برآوردند که: «خشک و تر با هم بسوزد.»

ژولیده موی و شوریده روی، در خاک غلت می زد. می‏گفت: «عاشقان وضو به خاک کنند.» گفتند: «پس به گور شو.»

***

علا و صفی در شنب غازان با یکدگر مألوف شدند. آیین درویشی می آموختند و گاهی مراقبت را به رقابت آلوده می نمودند ولی هر چه می نمودند کودکانه بود، نی حدیث نفس. در اثنای فارغ شدن، جنب ارسی های خانقاهی، ایستاده، ساکت، خیره، خیس، در حال، ناخواسته و اول بار، جانِ یکدیگر را ملاقات کرده، به ژرفای هم روان گردیدند. علا را شمایل، درختچه‏ای باریک می‏بود که سوسن می‏رویانید و یاسمن فرو می‏ریخت و در رسیدن به سرمنشأ نور، تقلا می‏کرد. آنسوتر علا، صفی را جوانه‏ای یافت که چون پاره ناخن از گوشتِ خاک بر زده بود. علا جوانه را آب داد و صفی مشتی یاسمن برداشت به رسم یادگار. روز پسین در زاویه مجاورِ مقبره غازان خان که هنوز زنده بود، در واپسین دیدار، نام آن رسم را آینه جانی گذاشتی و اسم رمز آنها شدی. علا گفت دیشب خواب دیدم رسولی را که تا 7 سال ما را از آینه جانی منع می فرمود.

اما بعد...

علا را 7 سال گذشت و او در سمنان بود. یکی از مریدان به خانقاه وارد شدی. پیکی از تبریز دستوری آورده بود. باز کردند. طمغای صفی چشمش روشن نمودی. متن به کلام آمد: «علا ای آهوی وحشی، ای سوسن پرور یاسمن گستر، بدان و آگاه باش مرشد منم و خلایق بسیاری دست بیعت به سوی من دراز کرده اند. قبول دل ها دلیل تام است بر حصول دولت سرمدی. تو نیز یکسره عزم تبریز کن و اتحاد حاصل نما.»

علا فقط واژه اتحاد را شنید و به اتفاق چند مرید، از سمنان برید. تبریز را خالی از سکنه یافتند. عجوزه‏ای عصا به دست حاضر و ناظر بودی و یکی از مریدان به رسم فضولی پرسید: «مردمان صناعت های خود هلیده به کدام سو قلیده اند؟ حال آنکه نوبت به نماز پیشین نرسیده است!»

پیرزن به رسم فتانی پاسخ داد: «به مسجد جامع رفته اند تا آدمی‏خواره‏ای اردبیلی را نماز کنند!»

علا پیرزن را پیشت کرد و پیرزن مومویه کنان پشت دیوار کوتاه کاهگلی جهید و طوله هایش را شیر خر داد!

در مسجد جامع، گربه را توان گذر نبود. لشکری باران عدد از مریدان که از شکوه ایشان ولوله در کوه افتد گرداگرد صفی به زانوی ادب اوفتاده بودند. علا با عصای سپید خود، آحاد ملت را شکافت و خود را به صفی رساند. در محراب نجم الدین نامی پای صفی را بوسه باران می کرد. می گفت «دوش خواب دیدم رسولی در همین جایگاه که تو اکنون قعود کرده‏ای عصای اقامت افکنده، بنده نوازی می‏کند.» ناگهان چشم صفی به عصای علا افتاد و خود را جمع کرد.

آن جوانک، حال سروقامت شده و در رفعت با افلاك برابرى مى‏كرد. با چمن زاری از مریدان که به پای او اوفتاده و زیر سایه ابد مدتش آفتاب می گرفتند. شمیمی که عطر آن مشک را شرمنده می‏کرد فضا را عطرآگین نموده بود و نسیمی در شاخ و برگ او می‏وزید. اما اینها تنها ظاهر بودی و علا باطنی مسلک بودی. وقتی آن دو به اتفاق جنب آبگینه مسجد جامع تبریز آینه جانی کردند حقیقت بر علا آشکار گشت:

در اندرونِ صفی طوفانی به پا بود. روز روشن را شب تار به فنا برده و آن مشک ناب را گویی در ناف سگ های ختنی غش کرده بودند. علا را حالی نزار غالب آمد و دریغ گویان صفی را از آن صفای صافی وااَسفا می‏زد. ناگاه از چیزی جنبید و همزمان صفرای علا نیز. از درون درخت، آدمی‏خواره ای سر بر آورده بود که خوی بد داشت و پوزه ای عنترسان و پوستی آکنده از دمل. علا را که دید عر...عر... کرد و در حالی که خود را شق می‏کرد هجمه نمود. علا به آن حرامی پشت کرد و عنقریب می‏رفت تا چهارپاره گردد که عصا را با دو دست پرچم کردی و رعدی بر آن خیزران سپید اصابت نمودی. زمان ایستادی و نسناس در قریب ترین فاصله ممکن با علا خشک شدی.

رجعت نمود و از مریدان تازیانه خواست. گفت: «صفی را حد باید زدن.» مریدان و مردان تبریز را عجب آمد و چوب و چماق بیاوردند تا بشورند. صفی به همگنان اشتلم کرد و بیتی بر زبان جاری نمود از دوستی مراغه ای در شنب:

بزن بر جانم آن زخمی که دانی / به شرط آنکه گویی مرهم از من

مریدان را رام آمد ولی همچنان آماده چاک دادن جامه های خویش بودندی تا مگر دستوری از بالا رسد. علا تازیانه را با زور دست، تاب داد و چون تازیان به سمت صفی تاخت و در کمترین مسافت از جسم او، آینه جانی نمود. نوک سوط، سوت کشیده بر پیکره آن جرثومه فساد فرود آمده و چرک و خون چون رود ارس، از پیکر آن هرزعلفِ نابکار روان شدی.

صفی در حالی که چون ابر بهار، آب می ریخت، لام تا کام هجا کرد: «لا اله الا الله. حق سبحانه و تعالی را گواه می‏گیرم که بر آدم خواری خود واقف نبودم. ایزد تبارک و تعالی ما را از این هفوات و شهوات نگاه دارد بمنه و لطفه و کرمه» علا گفت: «لابد قیدی در میانه است که تو خود از آن آگاه نه ای. باید دید کجای این املای نانوشته غلط است.» صفی در حالی که نفس لوامه اش می جنبید گفت: «آه امید دارم به بخشایش او که زیر بار قهاری اش کمر راست نتوان کرد.» گفت: «مویه را عجوزان شاید. از شنب غازان نشانه هایی دریافت نموده ام کلیدگون. کسی آنجاست که اگر دریابی اش یکی برهد از ننگ و دیگری از نام.»

صفی پابرهنه دوید به آن سو و مریدان آن دو به جان هم افتادند.

گام های خود را بلندتر برداشت.

در میانه راه پیرزنی جوان، به زیبایی حور، بر او نازل شد و در حالی که آغوش آبدیده را از غلاف بیرون می کشید گفت: «فریب مکاران خوردن، از مردِ من نشاید.» اهتمام کرده بود به او شیر خر دهاد آنسان که آناس را دادی. گفت: «علا ساحری است که دو چیز می طلبد: مرگ تو و دولت تو»

صفی چشم‏بندش را به چشم زد و به راه اوفتاد. در میانه راه صدای گریه نوباوه‏ای باعث درنگ شد. گرسنگی بر صفی غلبه کرد، پس دریافت که کودک نیز بر غذا بی تاب است و مادری داشت که به ایلخان فحشِ مادر می‏داد. ملاقات نخستین را به خاطر آورد که دست غازان خان فشرد و همزمان پای ایلخان لرزید و این رعشه نه از فرط سستی که از روی راستی بود که او را در سر، جنبشی از عدالت افتاده بود. صفی را اشکم به التهاب افتاد؛ چون آبستن، گاهِ زادن! پس تلاش نمود بیشتر بیندیشد تا سد جوع کند. لذا لختی از سوالات را با صدایی رسا از خود پرسید: «آیا این بود آن دولت سرمدی که دم از آن زدی و گوش فلک کر کردی؟!» در حال پایش لغزید چون دست ایلخان؛ و داخل آبراه اوفتاد اما خشک بیرون آمد. هنوز آب، پیش پایش لنگ می‏انداخت و این او را خرسند کرد و از پی این خرسندی غرور آمد و جانش چون گلخند گرمابه گر گرفت.

به شنب غازان در رسید و بر آستانه دربِ خانقاهی که مزین به آینه کاری بود به فراست خری را دید که با شمشیری آخته، مثل مرغی پرکنده شمشیر می چرخاند و به سمت او یورتمه می رفت. گفت امروز روز خطر و زمان قربانی کردن خری است که سُم دارد و عقل نه. درنگ نکرد و بی محابا خود را به او کوفت. دست چپ صفی افتاد و دست راست آن فرفره فساد نیز فواره شد. نگاهی به دست خود انداخت و شکر کرد و گفت: «از کثرت پنج ناخن به وحدت یک استخوان.» بی تاب شد و در خاک غلت زد.

مریدان از راه رسیدند. صفی صورت از آینه ها برگرداند و دریافت که در آینه خانقاهی، با خودش آینه جانی کرده بود. در پی علا گشت. علا مست از باده پیروزی سر رسید، بر صفی زنخ ها زد تا به حدیث نفس رسید و صفی را از هراسِ آنکه طبیب، خود مبتلا شده باشد واداشت به هرس. پس بی وقفه آینه‏جانی کرد. همان بهشت سابق، همان درخت ناطق، همان سوسن سرتق. اما تیز شد. کرمکی کوچک و کریه بر ستیغ درخت، شکی برای او باقی نگذاشت که شری در میانه است. بالا رفت. خواست کرم را به عدم روان کند که سوراخ کوچک درخت تبدیل به درز شد و درز دو درز شد و ناگهان پارید و لشکری از کرم ها همچون آبشاری به روی صفی فرو ریخت. علا که از جنبش درون خود آگاه شده بود به سمت آبراهه دوید. سمنانیان که در همان حوالی در پی مراد خویش بودند او را در حال شیرجه زدن رویت نمودند. علا خود را غرق کرد ولی زنده بیرون آمد. کسی ندانست آن زیر چه بر او گذشت اما خود می گفت: «این است سزای کسی که بند را آب دهد.»

آش و لاش نشستند. خیره. علا گفت رقابت با ما بزرگ شده بود. تو را آدم خوار کرد و مرا کرمخانه. صفی گفت حال که رقابت را کشتیم فقط چشمیم.

اما بعد...

صفی و علا را هفت سال گذشته است. اینک آن دو از دریچه چشم رسولی در آن سوی رودخانه زمان، نرسیده به دهکده لامکان، به جهان می‏نگرند. چشم چپ، صفی است و چشم راست، علا. می بینند، حیرت می کنند و این حیرت به رسول سرایت می کند. وقتی هر دو یک اند و چشم اند و دو چشمِ یک اند، دیگر همچشمی بی‏معنا است چراکه از یک چشمه سیراب اند. ان اللَّه بصیر بالعباد.

پایان شدی.

پی نوشت:

علاءالدوله سمنانی و صفی الدین اردبیلی دو شخصیت تاریخی هستند که رابطه پیچیده ای داشته اند.