من اینجا می خوام درباره یکی از عرفای دوره تیمور صحبت کنم. فضل الله نعیمی استرآبادی که مثل سهرودی (شیخ اشراق) که دو قرن پیشش زندگی می کرد می خواست با نزدیک شدن به حاکمان، معنویت رو تسری بده به حکومت. این شخص حتی به دیدار تیمور لنگ میره تا تعالیمش رو در اختیارش بذاره که البته طرد میشه و بعدش توسط پسر تیمور یعنی میرانشاه کشته میشه. اینکه این عارف، بلند میشه میره پیش یکی از جنایتکارترین انسان های تاریخ، نشون میده که قدرت عرفان رو شناخته. عرفان قابلیت تحول داره و می تونه یک دیو رو تبدیل به فرشته کنه. گمانم اگه اشتباه نکنم برای آشوکا، فرمانروای هندی چنین اتفاق و تحولی اتفاق افتاده و با یک جمله که از یک عارف یا حکیم می شنوه از یک شخص ظالم تبدیل میشه به یک فرد نیکوکار. فضل الله از این قدرت آگاهه و خودش رو به عنوان کسی که این قدرت رو نمایندگی می کنه می شناسه و تصمیم می گیره این راهو با اختیار خودش انتخاب کنه. اگه شعر ای کاروان ای کاروان من دزد شب رو نیستم رو خونده باشید این احساس قدرت رو می بینید خصوصاً جایی که درباره خودش میگه من پهلوان عالمم من تیغ رویارو زنم. درسته که فضل در ظاهر کامیاب نیست ولی مرگ او تمام ماجرا نیست... او پایه گذار مکتبی هست به نام حروفیه که بعد از مرگش پیروانش که بعضی از اونها کاملاً عارف بودند وارد مبارزه با حکومت و مبارزه با فقها به عنوان عامل مشروعیت بخش به حکومت ها میشن طوری که من می تونم اسمشو بذارم حماسه. یکی از این پیروان، عمادالدین نسیمی هست که اگه بخوایم تشبیه کنیم، اگه فضل، شمس باشه نسیمی مولاناست. منتها تفاوتش اینه که شمس و مولانا وارد بازی های سیاسی نمی شدند (که اینم باز با اختیار خودشون بوده) ولی حروفیه حماسه درونی رو میارن بیرون. (عرفان عملی یا عینی) شما به نحوه کشته شدن نسیمی نگاه کنید. علمای حلب پوستش رو زنده زنده می کنن ولی این شخص به قدری ایمانش بالاست که نه تنها یک آخ نمیگه بلکه اون قاضی رو به تمسخر می گیره.