غربت یه برساخت ذهنیه. اولین شرط مهاجرت ترک وابستگی هاست. ولی من واقعاً نمی دونم چطور از خواهرزاده 4 ساله ام جدا شم! پدر و مادرش عشق من رو تبدیل کردند به وظیفه! راستش هر کی وارد این خانواده شد تحت تأثیر رفتار پدرم، روش باز شد. رفتارشون نوعی بی‌ارزش شمردن وقت و انرژی من بود. گاهی تو نمی تونی اعتراضی بکنی چون اون طرف، یه عشق گرو گذاشته شده. عشق من به خواهرزاده ام و ترس از اینکه اونو از من بگیرند، باعث شد همیشه سکوت کنم و وقتی سکوت می کنم تلنبار میشه روی هم و یا یه جا دیگه سر باز می کنه و یا نیمه های شب کابوس وار میاد سراغم. گاهی سیستم عصبیم رو دچار اختلال می بینم طوری که می ترسم به سکته و یا فلج منتهی بشه. خواهرزاده ام برای من الهام بخشه ولی پدر و مادرش... من 4 سال در برزخ بین نور و تاریکی زندگی کردم! واقعیت این دنیا اینه که همه به فکر خودشونند و کسی نمی‌تونه احساس تو رو درک کنه... اینکه توی چه سنینی هستی؟ تو چه مراحلی هستی؟ تو چه بحران‌هایی هستی؟ و چه تصاویری ممکنه تو رو منقلب کنه؟ واقعیت اینه که خواهرزاده ام منو یاد بچه نداشته خودم میندازه؛ بچه ای که می تونستم داشته باشم ولی نذاشتند، نشد، نمیشه و... از یه جایی به بعد دیگه بی خیالش شدم. حداقل دیگه در ایران نمی خوام داشته باشم.
در نتیجه تربیت پدرم، برادران و خواهرم مقابل همسران خودشون منفعل هستند و من هم اگر ازدواج کنم از این قاعده مستثنی نخواهم بود. قبلاً درس خوندن رو بهانه ای برای فرار از این وضعیت قرار می دادم ولی حالا دیگه چاره ای جز مهاجرت ندارم.
توی چنین شرایطی من چطور زن و بچه داشته باشم؟ من حتی مورد تأیید خانواده خودم نیستم چه برسه به اینکه عضو جدیدی از یک خانواده دیگه بشم. یکی بشم مثل داماد خودمون؟ یک تحقیرکننده؟ حالا تصور کنید رفتار همه آدم‌های زندگی من با من به همین شکل بوده. از این جهت همه آدم‌های زندگی من شبیه پدرم بودند و یا تحت تأثیر پدرم اینطور شدند. حالا از من می خواین خودم هم شبیه پدرم بشم؟ لابد اون بچه ای که به دنیا میاد هم باید یکی مثل من بشه... هیهات! چطور می تونم زیر بار برم وقتی مسئله حق یه نفر دیگه در میونه؟ (حق اون بچه به عنوان کسی که من مسئول به دنیا آوردنش هستم).

صبر می‌کنم؛ حتی اگه موهام مثل دندونام سفید شه و آینه عبرت دیگران شم صبر می‌کنم تا بالاخره بلیطم برای آمریکا صادر شه. هم دوره‌ی‌های من، همکاران من، هم صنف‌های من و... همگی در مسیر پیشرفتند و من باید جلوی داماد و پسرعمو و قریب و آشنا حقارت بکشم. منی که همیشه خودم رو روی قله‌ها تصور می‌کنم حالا باید توی پوچی های خانوادگی غوطه بخورم. از روزی که صحبت های مادر و برادرم رو درباره خودم در یک غیبت خانگی شنیدم مصمم تر شدم. برادرم می گفت این پسر اگه ازدواج هم کنه باعث بدبختی اون دختر بینوا میشه و مادرم پس از تأیید می گفت باید از این کشور بره. باید بره یه جای دیگه... غیبت رو تشبیه کردند به خوردن گوشت برادرت و من وقتی این صحبت ها رو از پشت در شنیدم پاهام سست شد، نشستم و احساس کردم گوشتم داره خورده میشه. این احساس دردناک، منو برای مهاجرت مصمم کرد. ضمن اینکه ته دلم یکی می گفت برادر و مادرم دارند درست میگن. بهتره تا باعث دردسر بیشتر نشدم جمع کنم برم. نمی‌دونم چرا ته همه این نوشته ها، همش سفره دلمو باز می‌کنم؛ شاید چون اینطوری تسکین پیدا می‌کنم...