جنگ جهانی سوم، جنگ صلیبی دوم بود که سال گذشته در پی صلح ایروان به پایان رسید. صلیبی ها به دفاع از خود در برابر نوعثمانی ها پرداختند و سپس به سمت ایران آمدند. ما نه تنها مانع از پیشروی آنها شدیم بلکه سرزمین های تاریخی خود را در قفقاز پس گرفتیم. با این وجود، صلح به هیچ وجه نتوانست جلوی افزایش بنیادگرایی در منطقه را بگیرد. خون، خون می آورد و این در صلح، آشکارتر می‏گردد. در صلح، خون ها از روی زمین شسته می شود و خون مثل آب نیست که در زمین فرو برود؛ هر چه آب به آن ببندی حجمش بیشتر می‏شود. آخر می دانید... ذات خون، جهنده است! خاصه در شهر ما که ارمنی ها با مسلمانان یکجا جمع شده بودند. خون در هنگام صلح، جای رگ‏ها، در روان‏ انسان جاری می شود و در افعال سرد او تجسم می یابد. فعل سرد هم که مثل جنگ سرد است...

همه این چیزها مسلسل وار از ذهن من عبور می کرد که ناگهان به خودم آمدم و متوجه شدم رئیس شهربانی منتظر پاسخ من است. تکانی خورده و خطاب به او گفتم:

«اگر قانونی هست باید اجرا شود. یک ارمنی اگر مورد حمله و توهین قرار می گیرد نباید از تماس با پلیس بهراسد و یک پلیس نباید جانب دارانه با طرفین این دعوا برخورد کند.»

«ما به همه نیروهای خود این را ابلاغ کرده ایم. مشاهده بفرمایید.»

«آیا مشکل فعلی درباره اقلیت‌ها را با کاغذبازی می‌توان مرتفع کرد؟ خصوصاً شهری مثل این که بافتی شدیداً مذهبی دارد و سایه بنیادگرایی روی اقلیت سنگینی می‌کند.»

این حرف ها را خیلی محترمانه گفتم و نه با صدای بلند. صدای بلند، مثل برقی است که به زمین وصل می کنند؛ کرم های مغز را بلند می کند. سپس سرم را کج کرده و راهی خانه شدم. همیشه در مسیر، چهره مردم را ورانداز و با صورت های قبل از جنگ مقایسه می‏کردم. در این حین ماشین پشت سر بوق زد و رشته افکارم پاره شد. چون در لاین وسط بودم عصبی شدم ولی سعی کردم خوددار باشم! شاید اگر می‌دانست ارمنی هستم دستش را روی بوق نگه می‌داشت. در خیابان‏های این شهر بوق، بوق می‏آورد. مثل ذهن من که پی بوق دیگری رفت. بوقی که روی دیوار آپارتمان پاشیده بودند و مدارای واقعی آنجا بود که معنا پیدا می‏کرد. با اسپری قرمز نوشته بودند:

«اینجا جایی برای کفار نیست!»

من این جمله را پاک نکردم چون اعتقاد داشتم پاک کردن صورت مسئله، راه حل آن نیست. به عنوان یک آسیب‏شناس و مددکار اجتماعی در حال انجام مأموریت، کاملاً برایم روشن بود که اول باید از خودم شروع کنم. در وهله اول تصمیم گرفتم دیوارنوشته را کمی سبک کنم؛ مثل همه آن چیزی که از بدن خارج می شود و تو را سبک می کند. باید همینطور باشد وگرنه نمی توان تحمل کرد. بنابراین با گچ سفید و نقش گل و مرغ، تزئینش کردم. حداقل اینگونه جنبه هنری نیز پیدا می کرد و چشم را آزار نمی‏داد. همسرم می گفت: «شبیه پیرزنی شده که خط چشمی غلیظ کشیده!»

آپارتمان ما داخل شهرکی نظامی مستقر بود که همگی در جنگ صلیبی شرکت داشتند. ساکنین آنجا به شدت دارای وسواس‌های مذهبی بودند. طوری به ما نگاه می‌کردند که انگار هنوز در دوران شوم جنگ هستیم! و از آن بدتر گویی ما طی جنگ در جبهه مقابل آنها ایستاده‏ایم. هیچکس در آن جنگ عقب نشینی نکرد ولی همگی دچار عقبگردی تاریخی شدیم. چه انتظاری می شد داشت؟ وقتی به جمع‏شان می‌رفتم سکوت می‌کردند و دیالوگی بین‏مان رد و بدل نمی‌شد. با وجود اینکه فکر می کردم ممکن است ترس تلقی شود گاهی دستی تکان می دادم:

- سلام پسر عمو.

...

این سکوت نیز در امتداد همان بوق‏هایی قرار داشت که مدتی گوشم را می‏خراشید. خوشبختانه هنوز آنقدر منفعل نشده بودم تا از لاین میانه خودم خارج شوم و راه را برای جهلِ پشت سرم باز کنم. من آدمی نبودم که با طبلِ جنگ و سُرنای نفرت و بوقِ تعصب از میدان به در شوم و از مسئولیتم شانه خالی کنم. در هر حال آپارتمان می‌توانست یک تمرین باشد! اصلاً شاید حکمتی بود که اقامتگاه‏های ارمنی‏نشین تکمیل شده و ما سر از آنجا در آورده بودیم.

یک روز در حال مطالعه بودم که خیلی فی‏البداهه و در لحظه، تصمیم گرفتم نامه‌ای به همسایه بالایی که از همه تند و تیزتر بود بنویسم. معطل نکردم تا مبادا آن حس ناب از جوشش بیفتد:

همسایه سلام.

امیدوارم ایام به کام‏تان باشد.

سردی روابط بین ما باعث شد پلیته قلم را روشن کنم تا بلکه از نور و گرمای آن بهرمند شویم. اخیراً متوجه شدم ماه قبل -یعنی قبل از ورود ما به این آپارتمان- برخی از دوستان، از جمله خود شما با حضور ما در اینجا مخالف بودید و این مخالفت، هم‏اکنون نیز ادامه دارد. اگر این موضوع را همان زمان متوجه می‌شدم باز هم از تصمیم خودم منصرف نمی‌شدم. حتی بر رأی خود پافشاری می‌کردم؛ چون اعتقاد دارم این دوگانگی برای معتقدان به ادیان توحیدی بیشتر به یک سوء تفاهم شبیه است. ما هم مثل خودتان هستیم. دین ما می‌گوید اول خدا، بعد همسایه‌ات، بعد خودت. بنابراین ما همسایه را بیش از خود ارج می‌نهیم و احترام می‌کنیم. امروز داشتم کتاب «عیسی فرزند انسان» را ورق می‌زدم. نویسنده مسیحی «جبران خلیل جبران» می‌نویسد:

«همسایه‌تان، آن دومین حقیقت شما؛

آنسوی دیوارها خانه دارد...

چه می‌داند کسی؟ بلکه همسایه‌تان حقیقت برتر شما باشد اما در پیکری دیگر.

هان! چون خود دوستش بدارید

پس همسایه، مخاطب این نامه خودم نیز هستم. ما چون شما را دوست داریم، خودمان را هم دوست داریم. می‏دانم این حس متقابل است. مخالفت شما با اقامت ما از سر دلسوزی است و قطعاً آسایش ما را در نظر دارید. اما خدا را گواه می‌گیرم که ما در اینجا راحتیم. ما حتی در برخی از مراسم مذهبی شما نظیر عاشورا، شرکت می‌کنیم و صدای بلند عزاداری و اذان شما، ما را آزار نمی‌دهد.

خوشحال می‌شویم در جشنی که به مناسبت کریسمس، جمعه شب در منزل ما برگزار می‌شود حضور به هم رسانده، محفل ما را گرم کنید. باشد که در کنار درخت همیشه سبز، دوستی‌های همیشه سبز را نیز تجربه کنیم.

با احترام...

همسایه پایینی.

***

آمدند!

گرداگرد نشستند روی مبل‌ها؛ با چشمانی براق و نگاه‏هایی مات!

عامدانه چراغ‌های لاین را دورتادور خانه نصب کرده بودم تا در لحظه خاموش کردن لوستر، سایه همگی روی درخت همیشه سبز که در وسط قرار داشت بیفتد. اسمش را گذاشته بودم: «مراسم همسایه شدن». اما نمی‏دانم چرا درخت همیشه سبز دیده نمی‏شد! یک سایه سنگین، آن را از دیدها پنهان کرده بود!

از خواب پریدم و متوجه شدم این‌ها رؤیایی بیش نبوده. بدنم هنوز سست بود که صدایی از پشت درب خانه تکانم داد...

***

راستش می‌دانستم به این راحتی‌ها نیست. شاید از لحن نامه خوش‏شان نیامده بود و یا شاید فکر کرده بودند زیرپوستی از آنها انتقاد کرده‌ام. لابد گفته‌اند: «چقدر گستاخ!». شاید هم سلام کردن را نشانه ترس می دانستند و داشتند به ما ترسوها می خندیدند.

- اصلاً مگر با این کاغذبازی‌ها می‌توان چنین مسائلی را حل کرد؟ از من بعید بود! جای آنکه به احساسم اعتماد کنم باید این مثل ارمنی را در نظر می‏گرفتم که "هفت ‌بار گز کن، یک بار پاره کن."

همسرم این مصرع مولوی را توی گوشم خواند تا دست از غرغر کردن بردارم: «کوشش بیهوده به از خفتگی». شنیدن آن از زبان زنی که عمرش را وقف ادبیات کرده ولی به دلایل مذهبی از تدریس محروم شده بود، هم تسلابخش بود هم دردناک! گفتمش:

- این سکوتِ همسایه ها را چگونه می بینی؟ حالا که نیامدند باید چه کار کنیم؟

+ پاسخِ سکوت، سکوت است! بیا فردا ما هم روزه سکوت بگیریم!

جشن را بی سر و صدا برگزار کردیم. آخر شب، زباله‌ها را تا دم در بردم اما صدای گریه بچه باعث شد برگردم. زباله، به زباله‏دان فراموشیِ من سپرده شد. صبح، بعد از دیدن آن خواب بود که یادم آمد... نمی‌خواستم ذره ای شیرآبه بدبو، دستمایه ای برای سرزنش و دعوا شود.

درب را باز کردم. سایه‌ای سلانه سلانه روی دیوار راه‏پله حرکت کرد و به سرعت محو شد. نگاهی به دور و بر انداختم. پلاستیک زباله نبود. برگ ریزه‌های درخت همیشه سبز که هنگام ورود، مقداری از آن روی زمین ریخته بود، جارو شده بود. ابتدا فکر کردم از روی استیصال این کار را کرده‌اند. در نظر آنان، ما ناپاکانی بودیم که هر ردی از ما نیز ناپاک بود. اما وقتی از پنجره، بیرون را نگاه کردم از این قضاوت خود شرمنده شدم. دیوارنوشته کذایی را با اسپری سبز خط خطی کرده بودند. حالا دیوار، تبدیل شده بود به ابروبادهایی ملتهب از سه رنگ سبز، سفید و سرخ.

از اینکه جواب نامه را گرفته بودم بسیار خرسند شدم. نه اینکه نامه خیلی مهم بوده باشد؛ نه! نامه اصلی در دل ما نوشته می شود. اتفاقاً کار اساسی را آنها انجام داده بودند. به قول همسرم: «به عمل کار برآید به سخن‏دانی نیست».

- خداوند سایه این همسایه‌ها را از سر ما کم نکند.

اولین روز سال را سبک و سرشار از شادی آغاز کردم. می دانستم که وضعیت، بهتر از این هم خواهد شد. حس خیلی خوبی است وقتی روزهای تعطیل نیز به وظیفه خود عمل می‌کنی. همه چیز مثل پر سبک می‌شود؛ فضا، خانواده، راه پله، دیوار، سایه، همسایه...

فقط دو چیز هنوز سنگین بود: «تقویم»؛ که گذر زمان، آن را نیز سبک می‌کرد. «آسمان»؛ که آن هم با بارش باران سبک می‏شد. خدا از دهانم شنید! خیلی زود جای همه بوق‌های ممتد را صدای قطرات باران پر کرد. وقتی آدم سبک می‌شود قوای مخیله او نیز تحریک می‌شوند. فکر می‌کردم آپارتمان‌ها نیز ارگانیسم‌های زنده‌ای هستند که روحی دارند و غذای این روح، سکوت است. همانطور که زباله‌ها را از آپارتمان خارج می‌کنیم باید لجاجت‌ها و عداوت‌ها را نیز دور بریزیم. اینگونه دیگر آپارتمان‏ها، خانه ارواح نخواهند بود. همزمان با جاری شدن آب در ناودان، دفتر یادداشت را باز کردم و پشت صفحه‏ای که به جملات جبران خلیل مزین شده بود نوشتم: «اگر کاغذبازی می‏کنیم بهتر است این کاغذها اداری نباشند. مشکلات را باید با کمک ادبیات، از پایین حل کرد. همیشه اصلاحات از بالا ناکام بوده‏ است.»

همسرم وارد شد ولی دستش خالی از نان داغ همیشگی بود. در عوض یک اسپری در دست داشت با صورتی پر از کنجدهای سبز. صدای بوق یک ماشین، بچه را به گریه انداخت.

پایان